eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part108 پا روی پا انداخته و با ذوق و با آب و تاب به ش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 بی حس و دل مرده مقابل آینه ایستاده بود میدونست پدرش منتظرشه اما میلی به حاضر شدن نداشت اصلا نمیدونست چی باید بپوشه دیگه چه فرقی میکرد وقتی‌.. صدای مادرش وادارش کرد حاضر بشه با دم دستی ترین لباس ممکن... از اتاق که خارج شد برادر کنکوری و غیرتیش مقابلش قد علم کرد: میخوای منم باهاتون بیام؟ بجای لعیا مادرش جواب داد: تو بری چکار بابات هست دیگه! برو بشین سر درست امسال از کنکور می مونیا!! طاها کلافه و با عصبانیت به اتاقش پناه برد و ناهید خانوم رو به لعیا گفت: مادر تو رو به خدا لج نکن حرفاشو گوش کن باباتو نگاه نکن انگار بچه شده تو عاقل باش زندگی مشترک که پارچ و لیوان نیست خوشت نیومد فوری ببری عوضش کنی... دل لعیا طاقت نیاورد قطره اشکی روی صورتش چکید و بی هیچ حرفی از در خونه بیرون زد ناهید خانوم هم نم چشمش رو با انگشت گرفت و زیر لب زمزمه کرد: خدایا این چه اقبالی بود به این دختر رسید... لعیا اما حین عبور از حیاط زیبایی که دیگه براش جذابیتی نداشت و برعکس هرگوشه خاطراتش با الیاس رو به یادش می آورد و عذابش میداد؛ فکر میکرد زندگی مشترکشون برای الیاس انگار از یه دست پارچ و لیوان هم بی ارزش تر بوده که اینطور روش قمار کرد... به محض نشستن توی ماشین و حرکت حاج محسن شروع کرد: من میدونم تو توی تصمیمت مصممی باباجون مسخره بازی نیست که یه آدم بی وجود با شخصیت تو و آبروی ما بازی کنه و انقدر راحت ماسمالی بشه... با صدایی گرفته از اثر گریه پرسید: چرا این حرفا رو میزنید بابا فکر میکنید من خام حرفاش میشم؟ _خب حتما میخواد حرفای مهمی بزنه که این شرط رو گذاشته دیگه چون گفت بعد از این ملاقات باز اگر لعیا طلاق خواست من طلاقش میدم... میگم نکنه با زبون یا هر ترفند دیگه ای باز حیله کنه و... _نگران نباشید بابا من دیگه به هیچ چی جز طلاق فکر نمیکنم دارم روزشماری میکنم برای اون روز پس لازم نیست نگران چیزی باشید حاج محسن نفس عمیقی کشید و سکوت کرد و در این سکوت حاکم شده لعیا صدای استخوانهای احساسش رو شنید که در حال خرد شدن بودن دیگه نه فقط بخاطر خودش، که بخاطر پدرش باید به الیاس پشت میکرد و برای طلاق روز شماری میکرد برای روزی که بعد از اون روز حتما زندگی براش تموم میشد... نفهمید کی رسیدن و ماشین متوقف شد جلوی آپارتمانی که روزی خونه ارزوهاش بود و حالا... قبرستان آرزوهاش... پاهاش نا و رمق نداشت به زحمت پیاده شد حاج محسن هم به طرفش برگشت و با نگاه مطمئنش کرد مشکلی پیش نمیاد اگرچه خودش هم مطمئن نبود حال حاج محسن هم دست کمی از حال دخترش نداشت مدام دلش میخواست بره جلو و دستش رو بگیره و برگردونه توی ماشین و نذاره بره بالا... اما با سکوت خود خوری میکرد و به رفتنش خیره شده بود فقط میتونست امیدوار باشه که مشکلی پیش نیاد... لعیا زنگ آیفون رو با بی حسی تمام لمس کرد و الیاس که چند ساعتی بود منتظرش بود بو عجله در رو باز کرد نگاهی به خودش توی آینه کرد حسابی به خودش رسیده بود و با اون پیراهن خاکستری جذاب تر از همیشه شده بود ادکلن محبوب لعیا رو زد و با عجله پشت در حاضر شد از چشمی انتظار اومدنش رو کشید و به محض رسیدنش در رو باز کرد و بهش خیره شد لعیا زیر نگاه سنگین الیاس همیشه دستپاچه میشد مشغول مرتب کردن روسریش شد و الیاس به خودش اومد: سلام... خوش اومدی.. بیا تو... لعیا تکدن نخورد: بگو چکارم داشتی _بیا داخل تو راهرو که نمیشه حرف زد... لعیا ناچار وارد خونه شد و الیاس با نگاه خیره و طولانیش عقده اینهمه دلتنگی رو خالی کرد از دیدن چهره رنگ پریده و لاغرش دلش ریش شد اما این ناراحتی به شادی حضورش توی خونه نچربید در رو پشت سرش بست و قفل کرد... جای انکار نبود... با اونهمه تهمت و بی اعتمادی هنوز هم عاشقش بود و نمیتونست ازش دل بکنه پس باید فکر دیگه ای میکرد... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
‌∞♥∞ صبح شد باز دݪم تنگ تو ... از دور سلام تو نیاز و ضرباݩ دلمی، ختم ڪلام 🕊🍃 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
‌∞♥∞ هوای‌حسین هوای‌حرم...♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞ 🍃رَبِّ اِنِّی لِمَا اَنْزَلْــتَ اِلَیَّ مِــنْ خَیرٍ فَقِیرٌپروردگارا من بہ هر‌خیری که برایم بفرستی نیازمندم 🦋🌼 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من‌همان‌اَهل‌ِگناهم‌،ڪہ‌شدم‌اهلِ‌نماز من‌همانم‌ڪہ‌بہ‌دستانِ‌تو‌تعمیر‌شدم . . !(: ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part109 بی حس و دل مرده مقابل آینه ایستاده بود میدونس
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 پشت کرد و به لعیا که معذب وسط پذیرایی ایستاده بود خیره شد: بشین... _ممنون راحتم حرفاتو بزن باید برم بابا دم در منتظره... گفته بودی چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه درسته؟ الیاس دستهاش رو دوی سینه گره کرد و لبخند دخترکشی تحویلش داد: آره اما خب چند دقیقه میتونه تا چند روز و چند سال هم طول بکشه میدونی که همه اینا از دقیقه تشکیل میشن و مقدار چند هم مشخص نیست میتونه هرچقدر باشه... اما لعیا در موقعیتی نبود که دلش با این رفتارها بره کمی ترسیده بود: منظورت چیه؟ _هیچی شوخی کردم بشین دیگه... ناچار نشست و به سختی آب دهانش رو فرو داد الیاس سعی میکرد آروم و مطمئن برخورد کنه به لیوانهای شربت توی سینی روی میز اشاره کرد: بخور خنک شی... لعیا کمی کلافه به میز خیره شد: لطفا طوری تظاهر نکن که انگار هیچ مشکلی نیست من و تو داریم جدا میشیم دلیلشم خودت بهتر میدونی! الانم اگر اینجام فقط بخاطر اینه که تو قول دادی بعدش دست از سرم برداری‌ و بی دردسر طلاقم بدی حالا حرف بزن بگو واسه چی منو اینجا کشوندی که تحمل این ظاهر بی تفاوتت واقعا برام سخته!! الیاس پوزخند تلخی زد و کمی جلو کشید: صدات چرا میلرزه؟ از من میترسی؟! _نه نمیترسم... _دلم به حال خودم میسوزه که زنم ازم میترسه _دل منم میسوزه... خیلی قبل تر باید فکر این چیزا رو میکردی‌‌... چرا حرفتو نمیزنی و تمومش نمیکنی؟ الیاس پلک زد تا اشکش رو مهار کنه: به نظر خودت چه حرفی برای گفتن دارم؟ من به اندازه کافی حرف زدم و تو هم باور نکردی‌‌‌... فقط میخواستم ببینمت همین... لعیا با دیدن حال الیاس بغض کرد دستی به صورتش کشید و از جا بلند شد: پس من میرم... الیاس بلافاصله مقابلش ایستاد: کجا؟ _مگه نگفتی دیگه حرفی برای گفتن نداری؟ _تو خودتم داری گریه میکنی لعیا چرا میخوای زندگی جفتمونو خراب کنی؟ اشک لعیا جاری شد: معلومه که گریه میکنم فکر کردی برای من راحته؟ ولی اونی که این زندگی رو خراب کرد تو بودی نه من... _بخدا این سوء تفاهمه لعیا... من بهت خیانت نکردم صدای فریاد لعیا بلند شد: _اگر خودت بودی این حرف رو از من باور میکردی؟ الیاس سرش رو روی سینه خم کرد و کلافه سر تکون داد: خودتم میدونی شرایط من و تو فرق میکنه ولی... صدای آیفون بلند شد و نگاه لعیا به سمتش کشیده شد اما الیاس با عجله و کمی عصبانیت گفت: به من نگاه کن... حتما باباته میخواد ببردت به من نگاه کن و آخرین حرفت رو بزن میخوای این زندگی رو خراب کنی؟! پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
moragheb-baasheed-be-haale-bad-aadat-nakonid.mp3
5.49M
🥀 مراقب باشید به حال بد عادت نکنید! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا