∞♥∞
#هـرآیـہیـڪدرس🍃
░ وَقَالَ اللّٰهُ إِنِّي مَعـَـڪُمْ ░
خداوند فرمود : من با شما هستم 🌷
#سورھ مائده آیہ ۱۲
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
فریـاد و فغـان
از غـم تنـها بـودن
مـن مهدےِ
صاحـب الزمـان
میـخواهـم
#جمعه
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
تاراجِ دل به تیغِ دو ابروی دلبر است
بختش بلند ، هرکه گرفتار حیدر است....
#یاعلی 🌱
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
کسی که روزیاش دست خداست، ناراحت نمیشه:)
#عربیات
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part125 مضطرب و عصبی گوشه محضر منتظر ایستاده بود خودش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part126
دست به کمر طول پذیرایی رو طی میکردم و لب می جویدم
چرا هیج فکری به ذهنم نمیرسید؟
دستی دستی داشتم بازی رو میباختم!
گوشی رو برداشتم و شماره شراره رو گرفتم
زود جواب داد
کلافه بی هیچ مقدمه ای گفتم:
من گیر کردم دیگه نمیدونم چکار کنم!
برعکس من اون بدون اضطراب و راحت جواب داد:
چرا؟
من گزارشت رو خوندم...
الان همه چیز به نفع توئه...
_نه اشتباه میکنید
تو این چند هفته من چشم ازش برنداشتم.
تا دیروز که اون دختره رو طلاق داد و از دیروز دیگه از خونه ش بیرون نیومده!
ولی مطمئنم وقتی بیاد بیرون اول میاد سراغ من
میاد که منم طلاق بده و بره پی کارش..
اون الان خیلی حالش بده...
دیگه هم از هیچی نمیترسه نه تهدید نه آبرو....
_خب اینجوری که خیلی بد میشه
باید فکری بکنی
_خب منم واسه همین بهت زنگ زدم...
یه راهی پیش پام بذار من دیگه مغزم کار نمیکنه...
_خودت که میدونی اینجور مواقع فقط مظلوم نمایی جواب میده
کلافه و با صدای بلند جواب دادم:
_آخه من الان چه مظلوم نمایی بکنم بهت میگم هیچی...
بی هوا فکری به سرم زد
خودش بود...
آخرین شانسم
یکم سخت و خطرناک بود اما تنها راه هم بود...
فوری گفتم:
همین الان پاشو بیا اینجا به کمکت احتیاج دارم...
_فکری به سرت زد؟
_آره فقط زود بیا خیلی وقت نداریم...
_خیلی خب من الان راه میفتم...
تماس رو قطع کردم و خیره به گوشه سالن روی مبل رها شدم
اگر این نقشه هم جواب نمیداد باید خودم رو برای بدترین توبیخ های شبکه آماده میکردم...
اما اگر جواب میداد...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part126 دست به کمر طول پذیرایی رو طی میکردم و لب می
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part127
پشت فرمون در حال رانندگی بود
بی هدف...
بعد از ۴۸ ساعت خونه نشینی بیرون زده بود تا حال و هوایی عوض کنه ولی دیگه از چیزی لذت نمی برد...
هیچ چیز توی ذهنش نبود
خالیِ خالی..
حتی لعیا هم دیگه نبود...
اونقدر از این رها شدن دلخور بود که لعیا هم براش کمرنگ شده بود
دلش میخواست بابت این بی وفایی ازش متنفر باشه اما هنوز زود بود...
فعلا در حد بی توجهی موفق بود اما امید ار بود یک روز بتونه همین محبت کوچک که آتیش زیر خاکستر بود رو هم به نفرت بدل کنه و از این وابستگی به طول کامل رها بشه...
دلیلی نداشت به کسی که بهش پشت کرده فکر کنه و بهش وابسته بمونه...
توی افکار خودش غرق بود که صدای زنگ تلفن بلند شد...
توی این چند روز فقط مادرش بهش زنگ میزد...
گفته بود یک هفته مرخصیه و از همکاراش خواسته بود هیچ تماسی باهاش نگیرن...
برعکس این چند هفته چند روزی بود که حتی هنگامه هم بهش زنگ نمیزد ولی اصلا براش مهم نبود...
بی حوصله گوشی رو از روی صندلی کناریش برداشت و نگاهی بهش کرد...
شماره ناشناس اما ثابت بود
اول خواست قطع کنه اما بعد فکر کرد شاید کار واجبی باشه
اما قبل از اینکه جواب بده تماس قطع شد
بی خیال رهاش کرد روی صندلی اما دوباره صداش دراومد...
دوباره گوشی رو برداشت و اینبار بی تعلل جواب داد: بله؟!
_سلام
آقای الیاس پاک روان؟!
پوزخندی زد...
دیگه نه این اسم و نه این فامیلی مال اون نبود
بدتر اینکه حتی فامیلی اصلی خودش رو هم نمیدونست!
با صدایی گرفته جواب داد:
بله بفرمایید امرتون
_من از بیمارستان فیروزگر تماس می گیرم...
یه خانمی رو آوردن اینجا که فقط شماره شما توی گوشیشه...
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
یه خانم جوونی که... خودکشی کرده..
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part127 پشت فرمون در حال رانندگی بود بی هدف... بعد ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻تو برای حسین(ع) چه کردی؟
❤️ خیلی حسین(ع) زحمت ما را کشیده است ...
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
❤🌿
الحمدلله که نوکرتم...
الحمدلله که مادرمی....
صلی الله علیک یا فاطمه 🥀
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part127 پشت فرمون در حال رانندگی بود بی هدف... بعد ا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part128
با ترمز نسبتا شدیدی ماشین رو کنار خیابون نگخ داشت:
تموم کرده؟
_نه نه...
رگش رو زده بود اما به موقع رسوندنش بیمارستان...
با دم عمیق ریه ها و صورت و گردن خیس از عرقش رو خنک کرد و باز ماشین رو راه انداخت:
_کی؟ کی رسوندتش؟
_متاسفانه همینش مشخص نیست...
کسی ندیده که ایشونو چطور رسوندن...
_اسمش... هنگامه کمیلیه درسته؟!
_بله...
کارت ملیش توی کیفش بود...
_ببخشید گفتید کدوم بیمارستان؟
_فیروزگر
_خیلی ممنون خانوم
_آقا میاید دیگه؟
کسی نیست داروهای ایشون رو تهیه کنه
_بله من دارم میام
کلافه گوشی رو قطع کرد و روی داشبورد انداخت
لبش رو به دندون گرفت و نفسش رو با شدت بیرون داد:
فقط همینو کم داشتم
دختره ی دیوانه...
به سرعت خودش رو به بیمارستان رسوند و با عجله ماشین رو پارک کرد
ضربان قلبش نامنظم شده بود از شدت اضطراب...
وارد شد و از تصدی سراغش رو گرفت
همین که نشونی رو شنید با عجله راه افتاد که با صدای پرستار متوقف شد:
آقا ایشون الان یه سری دارو نیاز دارن...
ناچار برگشت و نسخه رو گرفت
با حواس پرتی تا دارو خانه رفت و داروها رو گرقت و برگشت
دل توی دلش نبود...
خودش هم نمیفهمید چرا انقدر نگرانه
برای دیدنش عجله داشت
میخواست مطمئن بشه که سالمه...
با عجله خودش رو به اورژانس رسوند و بین تخت ها پیداش کرد
نزدیک انتهای بخش روی یک تخت خوابیده بود و چشمهاش رو بسته بود
رنگ از صورتش پریده بود و سفید تر شده بود
سفیدی که کمی به زردی میزد
معلوم بود خون زیادی از دست داده
دست راستش باندپیچی شده کنارش روی تخت افتاده بود
به دست چپش هم سرم وصل شده بود
چهره ش آروم بود
چند قدم باقی مونده رو طی کرد و رسید بالای سرش
بلافاصله پرده ها رو از دو طرف کشید و بعد کمی خیره نگاهش کرد
انگار اولین باری بود که میدیدش
چهره معصوم و آرومش بیش از حد زیبا و گیرا بود
چشم گرفت و با تک سرفه ای صدای گرفته ش رو صاف کرد
نمیدونست چطور باید خطابش کنه
کمی فکر کرد و بعد آهسته صدا زد:
این چه کاری بود کردی؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀