eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.9هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
91 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❌دوستانی که درباره رمان تاریکخانه میپرسن رمانهای تمام شده همیشه از کانال ما پاک شده این رمان هم پاک شده و الان فقط بصورت حق عضویتی موجوده در صورت تمایل برای خوندن به این آیدی پیام بدید👈🏻 @roshanayi پارتهای شعله هم توی راهه پوزش بابت تاخیر🙏🌺
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part160 _خب چه تصمیم جدیدی؟ کلافه دستی به موهاش کشید
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 غلتی توی رختخواب خورد و تابیدن نور کمرنگ صبح پاییزی از پنجره کمکش کرد دل از خواب بکنه و بیدار شه... هنوز فرصت نکرده بود موفقیتش رو گزارش کنه آروم دست برد و گوشی تلفنش رو از روی پاتختی برداشت شماره امن رو وارد کرد و کوتاه نوشت: اتفاقی که منتظرش بودیم افتاد... خلاف انتظارش همون وقت صبح بلافاصله جواب رسید: آفرین سربلندم کردی! مواظب خودت باش... چشمهاش رو بست و سعی کرد بر احساساتش مسلط بشه به عکس شراره احساس موفقیت نمیکرد یه حس رقیق و کمرنگ از قلبش به زیر پوستش میدوید که زنگ خطر رو توی گوشهاش به صدا درآورده بود خطر وابستگی به مردی که قصد داشت تسخیرش کنه ولی حالا تسخیرش شده بود... چشمهاش رو باز کرد در حالی که هنوز به احساساتش مسلط نشده بود دلش یه حالی بود و با نفس عمیق و تمرکز و هیچ روش دیگه ای برطرف نمیشد این حس از دیشب ازش جدا نشده بود و حالا در عین ترسی که ازش داشت از شدت شیرینی نمیتونست ازش رو برگردونه... کمی اون طرف تر توب پذیرایی، امیر عباس باز به قلمرو خودش برگشته بود... ولی با کمی تاخیر، بعد از یک شب پرماجرا... دراز کش، ساعت روی پیشانی و غرق فکر توی این چند ساعت پلک روی هم نذاشته بود هنوز از شوک تصمیم ناگهانی و خارج از کنترل خودش خارج نشده بود هنوز خودِ دیشبش رو باور نکرده بود... اگرچه حالا دیگه وابستگی و کششش به هنگامه قابل انکار نبود اما باور نمیکرد به این راحتی از کنترل عقل خارج شده و... با یادآوری هنگامه ته دلش ریخت دلش میخواست به اتاق برگرده و جویای حالش بشه اما خجالت و ترس نمیگذاشت خجالت رفتار یکطرفه و زورگویانه دیشبش و ترس از برخورد هنگامه ترس از دست دادنش بخاطر این اشتباه... نشست و نگاهی به ساعت انداخت ده صبح بود حتما اونهم الان گرسنه بود باز زیر لب بد و بیراهی نثار خودش کرد و بلند شد با وجود ترس و خجالت دلتنگ دیدن عروسِ نو حجله ای بود که رنجونده بود... آهسته و محتاط قدم برمیداشت و سرک میکشید تا ببینه هنوز خوابه یا نه... عجیب اینکه دیگه هیچ کینه ای، هیچ طلبکاری و حتی هیچ تقصیری توی دل و ذهنش متوجه هنگامه نبود و فقط خودش رو مقصر میدونست و اون رو... اون رو کسی که میتونه تنهایی ها و سرخوردگی هاش رو درمان کنه و مستحق دلجویی و محبته... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 توی درگاه ایستاد و سرکی به کشید انگار هنوز خواب بود شاید هم نمیخواست بیدار بشه... اضطراب این برخورد توی وجودش چند برابر شد خواست وارد اتاق بشه اما تصمیم دیگه ای گرفت... برگشت و وارد آشپزخونه شد یک لیوان رو با آب آناناس پر کرد و یکم عسل و کره توی کاسه و پیش دستی گذاشت بعد فوری نون برداشت و شیر هم توی یک لیوان دیگه پر کرد دوست داشت نیمرو هم آماده کنه اما با یادآوری تجربه قبلی منصرف شد با عجله همه ظرفها رو توی یک سینی بزرگ جا داد و دوباره به اتاق برگشت با احتیاط سینی رو یه گوشه تخت گذاشت و بعد با اضطرابی پنهان به هنگامه که پشت بهش خوابیده بود و یا چشمهاش رو بسته بود خیره شد شاید چند دقیقه بین صدا زدن و نزدن مردد بود نه که نخواد، نمیتونست دهن باز میکرد اما صدا صدایی ازش خارج نمیشد با احتیاط یکم نزدیک تر شد و بعد صدا زد: هنگامه... جوابی نشنید یکبار دیگه بلند تر صدا زد: بیداری؟! باز هم سکوت اما اینبار یک نفس عمیق مطمئنش کرد که بیداره و صداش رو میشنوه اما نمیخواد جواب بده... آب دهنش رو فرو داد و به زحمت کلمه ها رو کنار هم چید: من... فکر کنم بیداری... حق داری اگر نخوای حرف بزنی... من... هیچ توجیهی ندارم فقط میتونم بگم.. نمیخواستم اذیتت کنم... یعنی... احساس میکرد در حال آب شدن و از بین رفتنه کلافه دستی به موهاش کشید و بعد از یه نفس عمیق تند گفت: یکم غذا برات آوردم حتما بخور گرسنه نمونی... و بعد با عجله و کلافگی از اتاق بیرون زد... کت و سوییچش رو برداشت و خونه رو ترک کرد هنگامه سر جاش نشست و سرکی کشید... انتظار نداشت الان از خونه بیرون بره! کلا این پسر غیر قابل پیش بینی بود... دست روی سینه گذاشت و چند تا نفس عمیق کشید تا ضربان قلبش منظم بشه این اولین باری بود که با شنیدن صدای امیرعباس واقعا دست و پاش رو گم میکرد و نیازی به نمایش بازی کردن نداشت! نگاهی به سینی صبحانه کرد و ناخودآگاه لبخندی زد بعد نگاه چرخوند و به خودش توی آینه نگاه انداخت کمی رنگ پریده به نظر میرسید عجیب بود براش که چرا از حضور امیرعباس هیجان زده و حتی کمی خجل شده! با خودش میگفت من که خیلی وقته خجالت رو از یاد بردم!! من که به تحمل مردها عادت کردم و جز انزجار چیزی ازشون به یاد ندارم... پس چرا اینبار اونقدر که باید منزجر و یا دست کم بی تفاوت نیستم؟! پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنگ دلم برای تو... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
نامشان در دنیا شهید است و در آخرت شفیع الهی که دستگیرمان باشند :)) ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part162 توی درگاه ایستاد و سرکی به کشید انگار هنوز خ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 صدای برخورد پاشنه های نه چندان بلندش با کف حیاط کوچک مدرسه ای که از فرط کوچکی بیشتر شبیه آموزشگاه بود ریتم منظمی ایجاد کرده بود اما مخل اعصاب خودش شده بود با خودش غر زد: کاش یه تیکه مخمل کف این پاشنه ها میچسبوندم مس گری راه انداختن وارد راهرو که شد صدا با انعکاس بیشتری پیچید و کلافه ترش کرد توی گیر و دار کلنجار با خودش و کفش بود که صدای میترا از اون سر راهرو به گوشش رسید: سلام خانم خوش قول با ده دقیقه تاخیر خوش اومدی پا تند کرد تا زودتر وارد دفتر بشه و از این صدای مزاحم خلاص شه با رفیقش خوش و بش کوتاهس کرد و بعد مودب به شوهر عمه میترا و بقیه حاضرین در دفتر با متانت سلام کرد استاد زارع شوهر عمه میترا با اشاره دست لعیا رو به نشستن دعوت کرد: بفزمایید خوش اومدید نشست و میترا هم کنارش جا گرفت انگار تنها شخص دیر رسیده اون بود که به محص ورودش استاد زارع مشغول توضیح موقعیت دبیرستان و شرایط کاری شد خجل و آهسته رو به میترا گفت: ببخشید انگار معطل تون کردم _طوری نیست... حالا گوش کن بعدا حدف میزنیم دوباره سکوت کرد و روی جملات استاد زارع متمرکز شد حرفها به مزاقش خوش اومده بود صحبت از یک روش آموزش حرفه ای با متدهای متفاوت برای دبیرستان بود که اگرچه ترجیح میداد عمومی سازیش ممکن بود اما همین رو هم غنیمت میدونست و بابت همکاری مطمئن و مطمئن تر میشد... بعد از اتمام جلسه وقتی دکتر پرسید کسی سوالی نداره با کنجکاوی گفت: ببخشید میخواستم بدونم در حال حاضر مدرسه فعالیتش رو رسمی شروع کرده؟ _بله کاملا رسمی... از مدتها پیش ثبت نام انجام شده و با شروع سال تحصیلی کلاسها در حال برگزاریه این جلسه برای دبیران جدید ترتیب داده شده البته همه اعضا دبیر جدید نیستن فقط شما، خانم مهرمنش و آقای ذکایی... باقی همکاران روز پنجشنبه کلاس کنکور دارن و از این جهت حضور دارن... بعضا هم مثل همین رفیق شما معرف حضرات جدید هستن لعیا لبخندی زد و به نفراتی که معرفی شده بودن با تکان سر سلام کرد زن میانسال جاافتاده و جوان جدی و آرامی که هر دو دبیران خوبی به نظر می رسیدن... استاد زارع اینبار دبیران رو به تفکیک درس معرفی کرد: خانم طاهری و آقای کشکولی دبیر ریاضی، خانم مهرمنش دبیر عربی، آقای ذکایی و آقای جوادی دبیر فیزیک، خانم ستاری دبیر شیمی و دینی، خانم رضوی دبیر تاریخ و جغرافی، خانم چراغی(میترا) و خانم ساداتی(لعیا) هم دبیر ادبیات و زبان فارسی... باقی بزرگواران تشریف ندارن ان شاالله روزهای آتی بیشتر آشنا میشید اگر سوال دیگه ای نباشه همکاران جدید جهت اخذ قرارداد و صحبتهای نهایی تشریف داشته باشن و باقی همکارا تشریف ببرن سر کلاسهاشون... سکوت کوتاهی که حاکم شد نشان رضایت و ختم جلسه بود تا لعیا با مشغول شدن به این کار جدید مجالی برای تغییر و رهایی از خاطرات تلخ پیدا کنه... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
✦ قشنگ تر از این نمی‌شود! که من شرم کنم از آنکه، پیشِ چشمانت، کج بروم! و تو برای این شرم ؛ هزار بار مرا در آغوش بگیری ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🌱•• میگفت: حاجی وقتی عاشق‌ خدا بشی دیگه‌ هیچ ‌گناھی بھت حال‌ نمیده خیلی راست میگفت :) ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7