eitaa logo
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
118 فایل
بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَحْمٰنِ‌الرَحیمْ @soada_ir @rahe_enqelab @khamenei_ir @ansomarg1402 @taammogh @hosin159 کپی‌حلال😍 تندخوانی سی جز قرآن👇 @qooran30 ارتباط با مدیر👇 @Shahr_e_yar ناشناس بگو https://harfeto.timefriend.net/17050879870754
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بابابزرگم رو نصف شب بردم دکتر به دکتره میگه آقای دکتر یه دارویی بهم بده دردم ساکت بشه تا فردا برم پیش یه دکتر درست حسابی!!!!!! من فقط سقف رو نگاه ميكردم 😐 😂
‏شش هفت تا خواستگاری اخیرم بخاطر خجالتی بودنم بهم خورده آخه یه دسته موز میذارن جلوت بعد آخرش بابای طرف میگه خجالت نکش اون آخریشم بخور خب آدم خجالت میکشه دیگه😁😓
وقتی جگرکی میره خاستگاری 😅
وقتی رفیقم میگه یه لقمه باهات میخورم😂😂
دستم رو عقب ميكشم ، ساكش رو از روي زمين برميدارم و دستش ميدم. _ برو و به سلامت برگرد . ساك رو از دستم ميگيره و به سمت در راه ميوفته. مامان عاطفه از زير قرآن ردمون ميكنه. پرنيان كاسه آب رو به من ميده. و...... يه آغوش مادرانه كه خدا ميدونه شايد مامان عاطفه اون لحظه آرزوش اين بود كه زمان كامل بايسته. آغوش خواهرانه ، كاش خودم حالم خوب بود و به پرنيان دلداري ميدادم. و آغوش پدرانه كه آخرين جملش رو به قدري آروم گفت كه فقط من و اميرحسين شنيديم _ بهت افتخار ميكنم پسرم. برق خوشحالي تو چشماي اميرحسين موج ميزد. از پدر جدا و به سمت من مياد. بوسه اي روي پيشونيم ميشينه كه عشق رو به وجودم تزريق ميكنه. بعد از خداحافظي با همه افرادي كه اونجا بودن ، همه حالمون رو درك ميكنن و ميرن داخل خونه. تسبيح فيروزه اي رو از جيبش در مياره و دور دستم ميبنده ؛ ماشيني كه بايد باهاش ميرفت ، كمي جلو تر از خونه بود ، اين بار بوسه روي دستم ميزنه و عقب عقب همونطور كه به چشماي هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و....... رو روبه روي من ميگيره ، يه آغوش مادرانه كه خدا ميدونه شايد مامان عاطفه اون لحظه آرزوش اين بود كه زمان كامل بايسته. آغوش خواهرانه ، كاش خودم حالم خوب بود و به پرنيان دلداري ميدادم. و آغوش پدرانه كه آخرين جملش رو به قدري آروم گفت كه فقط من و اميرحسين شنيديم _ بهت افتخار ميكنم پسرم. برق خوشحالي تو چشماي اميرحسين موج ميزد. از پدر جدا و به سمت من مياد. بوسه اي روي پيشونيم ميشينه كه عشق رو به وجودم تزريق ميكنه. بعد از خداحافظي با همه افرادي كه اونجا بودن ، همه حالمون رو درك ميكنن و ميرن داخل خونه. تسبيح فيروزه اي رو از جيبش در مياره و دور دستم ميبنده ؛ ماشيني كه بايد باهاش ميرفت ، كمي جلو تر از خونه بود ، اين بار بوسه روي دستم ميزنه و عقب عقب همونطور كه به چشماي هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و....... آب رو که پشت ماشین میریزه ، بی هوش میشه و روی زمین میوفته..... یک ماه بعد..... فاطمه خانوم ، همسایشون دختر 2 سالش زینب سادات رو پیش حانیه میزاره و میره به دنبال خبری از همسرش. تو این دو هفته ای که همسایه شده بودن حسابی دوستای خوبی بودن ، شاید به خاطر اینکه همدرد بودن. بابای زینب سادات هم به سوریه اعزام شده بود. با این تفاوت که امیرحسین فقط یک ماه پیش رفته بود و پدر اون پنج ماه پیش و تو دوماه گذشته هیچ خبری ازش نداشتن و حسابی هم نگران بودن. حانیه که عاشق بچه ها بود ، حسابی با زینب صمیمی شده بود. شاید اینجوری دلتنگی کمتر اذیتش میکرد. هرچند بازهم شب تا صبح برای سلامتی همسرش دعا میکرد و دیگه غذا خوردن و تفریح و خندیدن براش معنی نداشت.... با صدای زنگ تلفن زینب رو بغل میکنه و کنار میز تلفن میشینه. _ بله ؟ + سلام. عذر میخوام خانوم موسوی. _ بله بفرمایید. صدا مدام خش خش میکرد و قطع و وصل میشد. مطمئن بود از سوریس. گوشش رو تیز میکنه که خبری از امیرحسینش بگیره. زینب سیم تلفن رو میکشه و صدا قطع میشه. سریع سیم رو وصل میکنه و تنها جمله ای که میشنوه _ شهید شدن....... ❤️❤️❤️❤️❤️❣❣❣❣❤️❤️❤️❤️❤️ من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم ميرود..... ❤️❤️❤️❤️❤️❣❣❣❣❤️❤️❤️❤️❤️ 😔😔😔😔😔😔 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❁❁ 🌿امشب ڪہ شب میلاد احمد باشد 🌸مشمول همہ عطاے سرمـد باشد 🌿یا ربّ چہ شود طلوع فجــر فردا 🌸صبحِ فرج آلِ محمّـد«ص» باشد (ص)🌿 (ع)💫 🌸 ─━━━━•❥•⊱✿⊰•❥•━━━━─ @estoory_mazhabi ─━━━━•❥•⊱✿⊰•❥•━━━━─
🌺ای احمدیان به نام احمد صلوات 💫هر دم به هزار ساعت از دم صلوات 🌺از نور محمدی دلم مسرورست 💫پیوسته بگو تو بر محمد صلوات (ص)🌺 (ع)💫 🌺 ─━━━━•❥•⊱✿⊰•❥•━━━━─ @estoory_mazhabi ─━━━━•❥•⊱✿⊰•❥•━━━━─
دستانت را اندکی به من امانت بده میخواهم با آن ها، گره از بافته‌های اندوهم بگشایم... :)   ~🦋
عزیزم حسین مثل طفلی که زمین خورده، دویدم سویت آمدم گریه کنم، حوصله‌ام را داری؟
زلیخا جان یوسفت، راستش را بگو! چه به خدایت گفتی که چنین پادرمیانی کرد؟
یه اهل دلی میگفت: میدونی ڪی از چشم خدا میفتی؟! - وقتی که تو راحت گناه میکنـی و امام زمانت با دیدنش اشک میریزه😔
مداحی آنلاین - اصول زندگی پیامبر اکرم.mp3
2.55M
🌸 (ص) ♨️اصول زندگی پیامبر اکرم(ص) 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 🎙 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ─━━━━•❥•⊱✿⊰•❥•━━━━─ @estoory_mazhabi ─━━━━•❥•⊱✿⊰•❥•━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما برنامه ریزی‌ کن .. میگھ کلے‌ کار دارم ولے‌ وقت نمے‌کنم. چون مقدار زیادی از وقتش تلف میشھ؛ نمیدونھ میخواد چیڪار کنھ📝🧡! ─━━━━•❥•⊱✿⊰•❥•━━━━─ @estoory_mazhabi ─━━━━•❥•⊱✿⊰•❥•━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
مسی تیشرتتو بده به من منم مادرمو میدم به تو! تمدنی که افتخارش ۵۰۰ میلیون صفحه پورنه تمدنی که رابطه
🍃 آنچه امروز در کانال استوری مذهبی بارگذاری شد 💫ممنونم از همراهی شما عزیزان 💫در پناه خداوند 💫شبی پر از حال خوب داشته باشید ..... ⚡️وضو قبل از خواب فراموش نشود . عیدتان مبارک🎊🎊🎊🎉🎉 التماس دعا ..... 🌾🌾🌾