°•|🌿🌸
√ فرمــانده بـے ادعـا
+تا رسیدیم گفتند: فرمانده دستور داده ڪسے روے خط الراس نره….
_صبح ڪه شد، چشم باز ڪرده و نڪرده، نگاهم افتاد به جوانے ڪم سن وسال.…
.
+رفته بود بالاے خط الراس و با دوربین منطقه را بر انداز میڪرد.…
_با حرص سرش داد زدم بیا پایین اخوے،
میخواے همه مون رو به ڪشٺن بدے؟
+نگاهے ڪرد و پرسید عصبانے هستے؟
_جواب دادم؛ چرا نباشم؟
از گردان ۱۸۰ نفره مون
خیلے ها شهید شدن.
+گفٺ: ڪدوم گردانے؟
گفٺم ضد زره
خندید، پس بچه تهرانے؟
_ڪفری شدم از سوال ڪردن هایش.
گفتم شلوغ بازی نکن بیا پایین.…
+سر و صدا ڪه بلند شد، بچه ها از سنگر زدن بیرون.
.
_تا آمد پایین یڪے از بچه ها بغل گرفٺ و بوسیدش.
+پیشانے ام را بوسید و گفت:
خسته نباشے.
بچه هاے شما خوب عمل ڪردن.…
_وقتے رفٺ گفتند؛
حتما نشناخٺیش ڪه هرچے از دهنت دراومد بهش گفتے؟
.
+پرسیدم مگه کے بود؟!
گفٺند:
آقا مهدے زین الدین
فرمانده لشڪر.
.
#راوے:عباس منشے زاده
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 #استوری_مذهبی ❇️
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
@Story_maazhabi
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。