فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عقبنشینی تو کار نیست
سنگر رو حفظ کن...
۲۲ اسفندماه روز بزرگداشت شهدا گرامیباد💐🕊
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 💐
#استوری_مذهبی ❇️
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
@Story_maazhabi
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
....#با_هم_ هستیم!!
🌷حدود نیم ساعتی با گریزهای بیست متری، خودمان را عقب میکشیدیم. نیروهای پشت سرمان که هم راه فرمانده گروهان بودند، کم کم از تیررس خارج میشدند. این که بچهها را سالم به عقب کشاندیم، خودش یک جور موفقیت بود. حرکت هولآور شنی تانکها از سه طرف، زمین را زیر پایمان میلرزاند. ما باید همه حواسمان را متوجه مقابلمان میکردیم. همینطور که داشتم عقب میآمدم، دیدم یک نفر به زانو روی خاک نشسته و حرکت نمیکند. با تعجب نگاهش کردم. زل زده بود به من. رفتم جلو؛ می شناختمش؛ رزمنده ای بود به نام «مرتضی آوری».
🌷گفتم: چی شده؟ میلرزید و و دستش را چسبانده بود به گردنش. از میان انگشتانش خون میچکید. با تمنایی خاص گفت: گردنم تیر خورده و نمیتوانم حرکت کنم. یکجور شرم در نگاهش بود. گفت: هم خیلی درد دارم و هم رمق راه رفتن ندارم. تیربار درست خورده بود داخل گردنش. چفیهاش را انداختم دور گردنش و تکهای از آن را پاره کردم و گذاشتم روی زخم و محکم بستم. گفتم: هیچ غصه نخور. گفت: من را از کجا میشناسی؟ گفتم: مگر میشود هم رزمم را نشناسم مرد؟ اصلاً چطور شد که تو تنها ماندی؟ فرمانده و بچهها را ندیدی؟
🌷گفت: من گم شدم و دور خودم میچرخم. نمیدانم کجا هستم و از بچهها جا ماندم. نمیخواهم دردسرتان باشم. شما بروید و فقط بگویید راه از کدام طرف است؛ من خودم را هر طور شده میرسانم. گفتم: اصلاً ناراحت نباش آقا مرتضی. اگر قرار باشد اسیر و شهید بشویم، با هم و اگر بناست رها بشویم هم با هم. دستهایش را محکم گرفتم، دلش قرص شد. گفتم: بسیجی امام، رفیقش را در معبر که جا نمیگذارد. آقا مرتضی! من اگر شده تو را روی کولم ببرم، میبرم. اشک از گوشه چشمانش جاری شد. زخمی بود و تنها مانده بود وسط معرکهی جنگ.
🌷تیربار را برداشتم و لاک پشتی حرکت کردم. مرتضی به شدت میلرزید و نای راه رفتن نداشت. خون زیادی ازش رفته بود. تشنه بود، اما آبی نداشتیم. من و علیرضا هم تشنه بودیم. زیر لب چیزهایی گفت. برگشتم و سرش را بوسیدم و گفتم: اصلاً نگران نباش؛ من اگر شهید یا اسیر شوم، نمیگذارم تو تنها باشی، غصه نخور. دیگر داریم میرسیم. تیربار سنگینی میکرد، اما با حس این که هم رزمم را نجات میدهم سبک شده بود. ذره ذره راه میرفتیم، تا این که توی کانال رسیدیم به بچهها. سر یک سه راهی منتظرمان بودند؛ به دلم افتاد که اینجا ایستگاه آخر است.
🌷بچهها همه تشنه خسته و سرگردان، زیر آفتاب سوزان خرداد ماه، ایستاده بودند. از نگاه بچهها فهمیدم که آخر دنیا اینجاست. یک جور غربت و غریبانگی ته وجود همه موج میزد. سنگینی تیربار، خستگی جنگ، بی خوابی دیشب، کلافه و سردرگمم کرده بود. من که افتادم، علیرضا شیرویه هم روی زمین دراز کشید. مرتضی بی رمق و ناامید تکیه داد به دیوار کانال؛ گیج بود. گفتم: شرمندهام مرتضی. دیگر دست من به جایی بند نیست. میبینی که همه گیر افتادهاند. شده صحرای محشر. همه راهها بسته است. با نگاهم به او فهماندم که دیگر کاری از من ساخته نیست.
راوی: جانباز آزاده رسول کریم آبادی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊
#استوری_مذهبی ❇️
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
@Story_maazhabi
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
#شهیدی_که_زنده_شد!
🌷راست است که خدا در مواقع حساس قدرتی را به انسان میدهد که دور از تصور خود اوست. وقتی که ما از جناحین خاکریز به داخل کانال برگشتیم، نه از معصومی خبری بود و نه از سید حسینی، او با آن تن نحیف به محض افتادن جثه سید حسینی از جا برخاسته و راهی سنگر بهداری شده بود. تصور کنید همین الان یک نفر با وزنی در حدود ۱۰۰ کیلو روی یک نفر دیگر با حدود نصف این وزن بیفتد، آن بنده خدا شاید حتی نتواند از جا تکان بخورد، همین حالت را در شرایطی در نظر بگیرید که معصومی روی کپهای از سیمخاردارها خوابیده بود.
🌷به هرحال یک ساعت بعد از انتقال سید حسینی خود من هم به شدت مجروح شدم و با انتقالم به پشت جبهه، دیگر از عاقبت سید خبری نداشتم، اما حتم داشتم که شهید شده است. یک ماه بعد هم که تقریباً ماجرا از یادم رفته بود، بهبودی نسبی یافتم و به همراه عدهای از بچهها برای زیارت امام رضا (ع) به مشهد رفتیم. در حرم یک مراسم دعای کمیل برپا شده بود که حس و حال عجیبی داشت. قبل از اینکه برقها را خاموش کنند، دیدم سید حسینی با هیبت خاصی روی یک صندلی نشسته است. تا خواستم حرکتی بکنم چراغها را خاموش کردند....
🌷پیش خودم فکر کردم یعنی من به درجهای رسیدهام که میتوانم شهدا را ببینم! این فکر شاید اکنون خندهدار به نظر آید اما هر کسی هم جای من بود و وضعیت بغرنج آن روز سید حسینی را میدید حتماً همان فکر من را میکرد. در شیش و بش تردید و یقین بودم که بعد از دقایقی دعا تمام شد و چراغها را روشن کردند، دیدم سید حسینی همچنان روی صندلی نشسته است. تازه آن وقت بود که متوجه شدم او به راستی از آن مجروحیت شدید و مهلکهای که در آن گرفتار آمده بود نجات یافته است. مصلحت بود او زنده بماند و اکنون با ادامه تحصیل، به عنوان یک دندانپزشک متخصص به خدمت خود در سنگری دیگر ادامه میدهد.
راوی: جانباز و البته از راویان خوش صحبت دفاع مقدس محمدرضا فاضلی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊
#استوری_مذهبی ❇️
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
@Story_maazhabi
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
#شهدا_مرا_شفا_دادند!
🌷تا به حال از شهدا حاجتی برای خودم نخواسته ام. تنها یک بار شفا خواستم. آن هم وقتی بود که اسم من و حاج آقا (پدر شهید) برای مکه درآمده بود، همان موقع، بیماری عجیبی گریبانگیرم شد. به طوری که شنوایی ام را کاملاً از دست دادم.
🌷به دکتر مراجعه کردیم. از سر و گوشم نوار گرفتند اما فایده ای نداشت. شب جلوی عکس شهدایی که در منزل است ایستادم و گفتم؛ می خواهم با گوشهای شنوا در مکه ی معظمه حاضر شوم. از آنها خواستم شفای مرا از خداوند طلب کنند. وقتی خوابیدم یکی از دوستان محسن که شهید شده بود به خوابم آمد....
🌷فردای آن روز یکی از زنان همسایه به خانه ی ما آمد تا لباس احرام بدوزد. در همین حال صدای عجیبی در سرم احساس کردم. از همان لحظه گوشهایم شنید. وقتی به دکتر مراجعه کردیم، دکتر نگاهی به عکس و سپس به من انداخت و با تعجب گفت: چطور می شنوید؟ جواب دادم: شهدا مرا شفا دادند!
راوى: مادر شهيد معزز محسن عليخانى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
─━━━━•❥•⊱✿⊰•❥•━━━━─
@estoory_mazhabi
─━━━━•❥•⊱✿⊰•❥•━━━━─
"(🕊🌿)"
او حاج قاسم سلیمانی است!
و تو چه می دانی سلیمانی کیست؟!
و تو چه می دانی بر ما
در داغِ نبودنش چه گذشت؟!💔
♥️⃟🍁¦⇢ #حاجے
🍁⃟♥️¦⇢ #سردار_سليمانی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌷
🌸⃟🕊🍃🐣჻ᭂ࿐✰
@estoory_mazhabi
أريد عالماً يشبه وجهڪ هادۓ
ولڪِنهُ شديدُ الجمالـ
دلم یہ دنیایے میخواد
شبیہِ صورتت
آروم ولے شدیداً زیبـا..
♥️⃟🍁¦⇢ #حاجے
🍁⃟♥️¦⇢ #سردار_سليمانی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌷
🌸⃟🕊🍃🐣჻ᭂ࿐✰
@estoory_mazhabi
#سردار_مَــن🌷
ای نگین هفت سین ما
#سلیمانی...❤️
سهم شما ۵صلوات😍☺️
♥️⃟🍁¦⇢ #حاجے
🍁⃟♥️¦⇢ #سردار_سليمانی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌷
🌸⃟🕊🍃🐣჻ᭂ࿐✰
@estoory_mazhabi
میتونه شفاعت بکنه.mp3
8.81M
بازم از تو سوریه شهید آوردن😭
🎤 کربلایی سیدرضا_نریمانی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 🌷
#شهید_میلاد_حیدری💔
♥️•••|↫ #شهــیدانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🖇🌸⃟🕊🇮🇷჻ᭂ࿐✰
@estoory_mazhabi