🌹 بسـْــمِ رَبِّـــــ الشُهـَــــدا 🌹
قبل از #عملیات_مطلع_الفجر بود.
جهت هماهنگی بهتر بین #فرماندهان سپاه و ارتش، جلسهای در محل گروه #اندرزگو برگزار شده بود.
بجز من و ابراهیم، سه نفر از فرماندهان #ارتش و سه نفر از فرماندهان #سپاه هم حضور داشتند.
تعدادی از بچهها هم داخل حیاط مشغول #آموزش نظامی بودند.
اواسط #جلسه بود.
همه مشغول صحبت بودند که یک دفعه از پنجره اتاق، یک #نارنجک به داخل پرت شد!
دقیقا افتاد وسط اتاق!
از #ترس رنگم پرید!
همینطور که کنار اتاق نشسته بودم، سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار #چمباته زدم!
برای لحظاتی #نفس در سینهام حبس شد!
بقیه هم مانند من هر یک به گوشهای خزیده بودند.
لحظات به سختی میگذشت.
اما صدای #انفجار نیامد!
خیلی آرام چشمانم را باز کردم.
با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم:
#آقاابرام!
بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند.
همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه میکردند!
صحنه بسیار عجیبی بود!
در حالی که همه ما به گوشه و کناری خزیده بودیم، ابراهیم روی #نارنجک خوابیده بود!
در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد.
با کلی معذرت خواهی گفت:
خیلی شرمندهام!
این نارنجک #آموزشی بود!
اشتباهی افتاد داخل اتاق!
تا آن موقع که سال اول #جنگ بود، چنین اتفاقی برای هیچیک از بچهها نیفتاده بود!
بعد از آن، ماجرای نارنجک زبان به زبان بین بچهها میچرخید.
#شهید_ابراهیم_هادی
📚 سلام بر ابراهیم
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 #استوری_مذهبی ❇️
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
@Story_maazhabi
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。