#شهدای_دفاع_مقدس🌹
#پست_سهشنبه🌱
📝 من زود تر از جنگ تمام می شوم:
وقتی به خانه می آمد من دیگر حق نداشتم کار کنم. بچه را عوض می کرد، سفره را می انداخت و جمع می کرد، پا به پای من می نشست لباس ها را می شست، پهن می کرد، خشک می کرد، جمع می کرد.🙂
آنقـــدر محبت به پای زندگی می ریخت که همیشه به او می گفتم: درسته کم می آیی خانه؛ ولی من تا محبت های تو را جمع کنم برای یک ماه دیگر وقت دارم. نگاهم می کرد و میگفت: تو بیش تر از این ها به گردن من حق داری.🌹
یکبــار هم گفت: من زود تر از جنگ تمام می شوم وگرنه، بعد از جنگ به تو نشان می دادم تمام این روز ها را چطور جبران میکردم...🍃
#شهید_محمدابراهیم_همت🧡
#استوری_مذهبی 💫
╭⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╮
@estoory_mazhabi
╰⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╯
#شهدای_دفاع_مقدس🌹
#پست_سهشنبه🌱
📝 زورو بازی در جبهه:
از روزی که اومد اتفاقات عجیبی در اردوگاه تخریب افتاد. لباس های نیروها که خاکی بود و در کنار ساک هایشان قرار داشت، شبانه شسته میشد و صبخ روی طناب وسط اردوگاه خشک شده بود. ظرف های بچه ها هر دو سه تا دسته ، نیمه های شب خود به خود شسته می شد.😊
هر پوتینی که شب بیرون از چادر می ماند ، صبح واکس خورده و براق جلوی چادر قرار داشت...
او که از همه کوچکتر و شوخ تر بود ، وقتی این اتفاقات جالب را میدید، می خندید و می گفت: بابا این کیه که شب ها زورو بازی درمیاره و لباس بچه ها و ظرف غذا رو می شوره؟😁
بعد از عملیات وقتی «علی قزلباش» شهید شد، یکی از بچه ها با گریه گفت:
بچه ها یادتونه چقدر قزلباش زوروی گردان رو مسخره میکرد....🍃
زورو خودش بود و به من قسم داده بود به کسی نگم•😢
#شهید_علی_قزلباش💛
╭⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╮
@estoory_mazhabi
╰⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╯