#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_سوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
یه مدت میشد که بیخیال اصرار های بی نتیجه شده بودم اما مامان بیخیال این قضیه ازدواج من نمیشد. فکر میکرد هنوز میخوام برم و میخواست پابندم کنه.
بابا _ امیر جان. مامانت رفته مسجد . میری دنبالش؟ میخوایم بریم کرج دیر میشه.
_ مسجد کجا؟
بابا_ خیابون امیری
_ چشم
.
.
.
وای حالا من چجوری برم تو قسمت زنونه اخه ؟ ای خدا.
_ خانوم خانوم ببخشید.
اون خانومه _ بله؟
_ میشه خانوم ساجدی رو صدا کنید.
اون خانوم_ الان صداشون میکنم .
_ ممنون
.
.
.
بعد از چند دقیقه مامان اومد.
مامان_ سلام مادر. وایسا خانم اکبری هم بیاد برسونیمش.
_ چشم.
مامان_ میگما امیرحسین. این دختر خانوم سلطانی ، عاطفه رو دیدی؟
_ مادر من شروع شد ؟ من قول دادم نرم شما هم قید زن گرفتن برای منو بزنید دیگه .
مامان_ یعنی.....
با اومدن یه دختر خانوم جوون حرف مامان ناتموم موند .
اون دخترخانوم خطاب به من_ سلام.
و بعد خطاب به مامان _ ببخشید خانوم ساجدی . خانوم اکبری گفتن تشریف نمیارن.
مامان_ باشه دخترم. ممنون
اون دخترخانوم_ با اجازه بدم
_بريم مامان ؟
مامان_ ماشالا ماشالا دیدی چه خانوم بود، عاطفه بود این.
_ خدا برای خانوادش نگهش داره. بریم حالا؟
اما مامان ول کن نبود_ یعنی نمیخوای هیچوقت ازدواج کنی؟
_ الان نمیخوام مادر من. الان
بعد راه افتادیم به سمت در خروجی مسجد. سرگرم صحبت با مامان بودم که یه دفعه یه چیزی خورد بهم. برگشتم اون سمت.
دیدم یه عالمه پرونده افتاده رو زمین و اونور تر هم یه خانوم چادری که سرش پایین بود.
_ خانوم خوبید؟
کنارش زانو زدم رو زمین.
سرشو اورد بالا که جواب بده که یه دفعه نگاه هردومون تو نگاه هم قفل شد.
با دیدنش اون روز دوباره برای من تداعی شد ، خدایا شکرت که حرف من باعث بدتر شدنش نشده.
_ شما....شما.....
اون خانوم_ من متاسفم از قصد نبود.
_ نه برای اون نه . اشکالی نداره......یعنی.....
تازه متوجه حالتمون شدم. سریع چشم ازش گرفتم و مشغول جمع کردن پرونده هاش شدم اول مخالفت کرد ولی من بی توجه به کارم ادامه دادم.
_ کجا میخواید ببرید؟
اون خانوم _ دستتون درد نکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم.
_ کجا ببرم؟
اون خانوم_ خودم میبرم.
_ ای بابا. خواهرمن اینا زیادن. من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟
اون خانوم_ قسمت خواهران
برگشتم که دیدم مامان داره با تعجب نگامون میکنه .
_ الان میام.
برگشتم داخل و پرونده هارو پشت در قسمت خانوما گذاشتم. اومدم برگردم که دوباره چشم تو چشم شدیم.
سرشو انداخت پایین و گفت _ ممنونم لطف کردید.
_ خواهش میکنم وظیفه بود.......
❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣
از عقل فتاده دل بی چاره در امروز
با من تو چه کردی که چنین بی تب و تابم
شعر از خانوم❤️ افسانه صالحی ❤️
❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگردالهی_دارد.
#فصل_وصال
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاه_و_سوم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 یه مدت میشد که بیخیال اصرار های
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به روایت حانیه
...................................................................
"ای وای حیثیتم رفت. من به این خانوم غفوری میگم اینا زیادنا گوش نمیده. همونجا سر جام نشستم و سرمو انداختم پایین .
ووووووووووووی این چرا نشست ؟ چرا نمیره ؟ "
سرمو اوردم بالا و همزمان با بالا اوردن سرم چشم تو چشم شدم باهاش . وای وای این.... این..... این همون پسرست که......
ظاهرا اونم شناخت تعجب کرد ، بی پروا زل زدم تو چشماش .اسمش هنوز هم یادم بود ، امیرحسین.
همونجوری که زل زده بودیم تو چشمای هم گفت _ شما.... شما......
فکر کردم به خاطراین میگه خوردم بهش _ من متاسفم از قصد نبود
_ نه برای اون نه. اشکالی نداره......یعنی.....
یه دفعه سریع سرشو انداخت پایین و مشغول جمع کردن پرونده ها شد، هرچی هم میگفتم نمیخواد خودم جمع میکنم اصلا انگار نه انگار.
امیر حسین _ کجا میخواید ببرید؟
_ دستتون دردنکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم.
امیرحسین _ کجا ببرم؟
منم با لجاجت تمام جواب دادم_ خودم میبرم.
امیرحسین _ ای بابا. خواهر من اینا زیادن. من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟
دیگه کلا دهنم بسته شد_ قسمت خواهران
پشتشو کرد و رو به اون خانوم گفت_ الان میام.
بعد هم رفت به سمت داخل مسجد . منم اون چند تا دونه ای که مونده بودبرداشتم و روبه اون خانوم گفتم _ عذر میخوام حاج خانوم
اونم با لبخند جواب داد_ خواهش میکنم عرو....عزیزم.
به یه لبخند اکتفا کردم و رفتم داخل . واه این منظورش از عرو چی بود؟
اومدم از پله ها برم بالا که اون پسره همزمان اومد پایین و دوباره چشم تو چشم شدیم . سرمو انداختم پایین _ ممنونم لطف کردید.
_ خواهش میکنم وظیفه بود.
و بعدش از کنارم رد شد و رفت و من فقط تونستم رفتنش رو تماشا کنم.....
❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣
تورا دیدن ولی از تو گذشتن درد دارد
شعر از خانوم 🌸افسانه صالحی🌸
❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگردالهی_دارد.
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاه_و_پنجم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به روايت اميرحسين .........
#هوالعشق❤️ #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_ششم
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤️❤️
به روايت حانيه ........................................
کلا امروز روز گیج بودن من بود، همش داشتم خرابکاری میکردم ، اون از صبح ، اینم از الان.
همش فکرم درگیر اتفاقی که صبح افتاد بود، نمیتونستم منکر این بشم که این پسر یه جذبه ای داشت که منو جذب میکرد ، از همون روز اول که دیدمش انگار با بقیه مردای مذهبی که دیده بودم ، جز بابا و امیرعلی ؛ فرق میکرد. از طرفی من استارت تغییراتم با حرف اون زده شد.
فاطمه_ کجایی حانیه؟ چته تو امروز؟
_ ها ؟ چی؟ چی شده؟
فاطمه_ هیچی راحت باش. به توهماتت برس من مزاحم نمیشم .
_ عه. توام.
فاطمه _ عاشق شدی رفت.
_ عاشق کی؟
فاطمه_ الله علم
_ یعنی چی؟
فاطمه_ هههه. یعنی خدا داند
_ برو بابا .
.
.
_ اه اه اه خاموشه
مامان_ چی خاموشه؟
_ عمو. دوروزه خاموشه. من دلشوره دارم مامان
مامان _ واه دلشوره برا چی؟ توکلت به خدا باشه . اصلا چرا باید کاری بکنه چون نماز خوندی؟ چه حرفا میزنیا.
بیخیال صحبت با مامان شدم ، ذهنم حسابی درگیر بود ، درگیر عمو و رفتاراش. درگیر اون پسره. درگیره درس و دانشگاه که تصمیم به ادامش داشتم.
و چیزی که خیلی این روزا ذهنمو درگیر کرده بود ، دوست شهید.
یه جا تو تلگرام خونده بودم که بهتره هرکس یه دوست شهید داشته باشه ، کسی که لبخندش، چهرش و حتی زندگینامه اش برات جذابیت داشته باشه .
اما من دو دل بودم ، چون هنوز تو خیلی چیزا شک داشتم ، چرا چادر ؟ درکش نمیکردم . فقط حجابو میتونستم درک کنم . چرا شهادت؟ چرا جنگ؟ چرا همسر شهدا از شوهراشون میگذرن؟ و خیلی چراهای دیگه که باید دنبال جوابشون باشم.....
❤️❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
من در طلبم روی تورا میخواهم
بی پرده بگویمت تورا میخواهم
شعر از خانم 💗 افسانه صالحي💗
❤️❤️❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگردالهی_دارد.
#هوالعشق❤
️ #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#ادامه_قسمت_پنجاه_و_هفتم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به روایت حانیه............ سرشو بالا گرفته بود ، به زور تونستم چشماشو ببینم چشماشو بسته بود ، سرخ شده بود و داشت میلرزید و زیر لب هم چیزی زمزمه میکرد ، نمیدونم چرا ، ولی دوست نداشتم منو تو این وضع ببینه. هرچند فکر کنم هنوز صورتمو ندیده بود چون سرم پایین بود و موهامم ریخته بود تو صورتم چشمای اونم بسته . به فکرم زد که سریع بلند شم و فرار کنم ، اما ترسیدم ، ترسیدم دوباره گیراونا بیوفتم ، تنها صدایی که شنیدم ، صدای یکی از اون پسرا بود که گفت _ اوه ساسی یارو از این بچه بسیجیاس، بدو بریم.
و بعد سکوت...... چند دقیه گذشته بود و من فقط از سرجام بلندشده بودم و نشسته بودم رو زمین. که یه دفعه با صداش به خودم اومدم. پشتش به من بود_ شما هیچی ندارید......
دوباره گریم شدت گرفت، لرزش صداش و بی قراری هاش به خاطر وضعیت من بود ، ای خداااا، من چیکار کردم.
_ یعنی چی؟
امیرحسین _ خب چیزی ندارید..... که..... که.... خب روسری چیزی....... وای خدا من چقدر خنگم .
_ داشتم ولی ولی...... تو کوچه افتاده فکر کنم.
بدون هیچ حرفی، رفت داخل کوچه ، با رفتنش دوباره ترسم برگشت ، نمیدونم چرا ولی وجودش برام سرشار از امنیت و آرامش بود.
بعد از یکی دو دقیقه برگشت ، بدون این که نگاهی سمتم بندازه شالم رو گرفت طرفم ، زیر لب ممنونی گفتم و شال رو ازش گرفتم ، یکم اون طرف تر کیریپسم رو برداشتم و بعد از بستن موهام ، شالمو سرم کردم و موهام رو کاملا دادم داخل. بدون هیچ حرفی وایسادم سرجام. بعد از چند دقیقه برگشت طرفم یه لحظه سرشو اورد بالا و کاملا تعجباز معلوم بود ، نمیدونم چرا ولی علاوه بر تعجب یه غم خاصی تو چشماش بود
امیرحسین _ سوارشین لطفا
_ کجا؟
امیرحسین _ درست نیست...... یه دختر تنها......این موقع شب......میرسونمتون.
با این وجود که اونم غریبه بود ، ولی بهش اعتماد داشتم ، یه حس عجیبی دلم رو قرص میکرد ، بی حرف سمت ماشین رفتم و نشستم عقب.
امیرحسین _ خونتون کجاست؟
ادرس رو بهش دادم و اونم بی هیچ حرفی حرکت کرد.
تقریبا نزدیکای خونه بودیم که به این سکوت پایان داد_ فکر میکردم......چادری شده باشن.
_ من.....من.......متاسفم
امیرحسین _ حجاب شما به من ربطی نداره. کلا عرض کردم
نمیدونم چرا ولی وقتی گفت به من ربطی نداره یه غم عجیبی اومد سراغم.
_ من فقط.....تو مسجد و مکان های مذهبی چادر سرم میکنم.
سرشو تکون داد و دیگه هیچی نگفت .
همزمان با رسیدن ما جلوی خونه ، امیرعلی هم رسید، با تعجب از تو ماشین هردوشون زل زده بودن به هم. بعد پیاده شدن و سلام و احوالپرسی کردن فکر کنم امیرعلی منو ندیده بود هنوز. الهی بمیرم داداشم چشاش سرخ شده بود ، درو که بازکردم . امیرعلی با تعجب به من و امیرحسین نگاه کرد، هرکس دیگه بود الان هزارجور فکر میکرد ولی امیرعلی کسی بود که از قضاوت متنفر بود .
.
.
ماجرا رو براشون تعریف کردم البته نه همشو. قسمت کشیدن شال و افتادن جلوی امیرحسین رو فاکتور گرفتم. بعد هم با اصرار فراوون امیرحسین اومد تو و مامان هم کلی منو دعوا کرد و اخرش هم با گریه و زاری از امیرحسین تشکرکرد..........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
و صدافسوس كه از حال دلم بي خبري
❣افسانه صالحي ❣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#ادامه_قسمت_پنجاه_و_هفتم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگردالهی_دارد.