eitaa logo
عــــــــــــطر بــــــــــــــاران☔
2.5هزار دنبال‌کننده
974 عکس
994 ویدیو
4 فایل
💞☔دوست داشتنت بوی باران میدهد.. همان قدر لطیف و خوش ... عطر بارانم تویی... بیا و همه ی ما را معطر کن به این عطر حضور🤲 اللهم عجل لولیک الفرج خادم @dahe_navadihaa این کانال مربوط به دهه نودی هاست
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔مراقب باشیم صدایمان دیوارصوتی قلبی را نشکند! عیب آدمها رادادنزن ! اول شخصیت خودت را ترور می کنی بعد آبروی آن ها را... خداوند صدای ترک دل ها را زودتر از فریاد زبان ها می شنود.... 💔💔💔💔💔 🌸🍃 شـمـیـم بــاران 🌸🍃 @Shamim_Baran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۱ 📩 🌸🍃 شـمـیـم بــاران 🌸🍃 @Shamim_Baran
مهارتهای کلامی_11.mp3
9.45M
۱۱ ← |برای رسیدن به اَمنیّت زبان و ادب کلام؛ بطوریکه دیگران در کنارمان احساس امنیّت کنند؛ باید بسرعت از روح فاصله بگیریم ...| خودمان را دائماً بجای دیگران قرار داده، و بتوانیم به آنها حق بدهیم. در اینصورت بخش عظیمی از تیزی‌ها و تندی‌های زبان ما، از بین خواهند رفت. 🌸🍃 شـمـیـم بــاران 🌸🍃 @Shamim_Baran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍳 🌻 ابتدا پوره رو به روش زیر درست کنید پوره 👈سیب زمینی رو میپزیدو با شیر ومقداری کره له میکنید .شیر خیلی نریزید که شل بشه ادویه ومخصوصا زرد چوبه ونمک هم میزنید میتونید هرچی دوست دارید واسه مخلفات روی پوره استفاده کنید . گوشت چرخ کرده وقارچ وفلفل دلمه ویا هر موادی تو پیتزاهاتون استفاده میکنید سپس ظرف رو به روغن آغشته میکنید .پوره رو پهن میکنید واون مواد رو روش میریزید وبعد روی مواد رو از پنیر پیتزا پر میکنید و آخر سر آویشن هم میریزید وبعد به مدت ربع تا بیست دقیقه میزارید تو فر تا پنیر آب بشه . غذای خوشمزه ولذیدی هست ...امتحان کنید 😋😋 🌸🍃 شـمـیـم بــاران 🌸🍃 @Shamim_Baran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عــــــــــــطر بــــــــــــــاران☔
#او_را.... 117 انتظار داشتم که خیلی سنگین باشه وهمون لحظه ی اول گردنم کج بشه،اما خیلی سبک بود. تو
...118 ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم. میدونستم این ساعت هنوز کسی خونه نیست،پس با خیال راحت،با چادر وارد خونه شدم. در رو که بستم ،تازه متوجه حالم شدم. خیلی حس خاصی داشتم .از اینکه زیر بار نفسم نرفته بودم احساس عزت نفس داشتم! رفتم جلوی آینه و با لبخند مغرورانه ای خودم رو نگاه کردم. واقعا با وقار شده بودم!! اما به خوبی زهرا نبودم! اون خیلی خوب چادر و روسریش رو سر میکرد،اما من شال سرم بود و موهام از دو طرف صورتم بیرون بود و فرقی که باز کرده بودم،مشخص بود! اولین کاری که کردم یه عکس از خودم انداختم و سریع برای زهرا فرستادم! آنلاین بود .با ذوق کلی قربون صدقم رفت و بهم تبریک گفت. همونجا جلوی آینه ی هال،با لبخند ایستاده بودم و دونه دونه همه اتفاقا رو براش تعریف میکردم که یهو در باز شد!!! با ترس به سرعت برگشتم سمت در . مامان بود! بدنم یخ کرد!! هنوز من رو ندیده بود و داشت در رو میبست .با یه حرکت چادر رو از سر درآوردم و انداختم زمین! مامان با دیدنم لبخند کوتاهی زد و سلام کرد. -چرا اونجا وایسادی؟؟ -همینجوری!اومده بودم تو آینه خودمو ببینم! مامان لبخند زد و اومد سمت من .آب دهنم رو قورت دادم و به طور نامحسوسی چادر رو با پام هُل دادم زیر مبل!! داشتم قبض روح میشدم که مامان رسید پیشم و بازوهام رو گرفت. -چه خبر از دانشگاه؟ درسات خوب پیش میره؟ -امممم..بله... خوبه. با لبخند دوباره ای بازوهام رو ول کرد و برگشت و رفت به اتاقش! نفس راحتی کشیدم و به این فکر کردم که چرا مامان هیچ‌وقت نمیتونست راحت ابراز احساسات کنه! معمولا نهایت عشقش تو همین کار خلاصه میشد!! چادر رو یواش برداشتم و انداختمش تو کوله‌م! و بدو بدو رفتم تو اتاقم که گوشیم زنگ خورد. -الو -سلام ترنم.خوبی؟؟ -سلام زهراجونم .ممنون .خوبم -چیشدی یدفعه چرا دیگه جوابمو ندادی؟! -وای زهرا سکته کردم !!مامانم یهو سر رسید! ماجرا رو براش تعریف کردم و خداحافظی کردیم. از خستگی ولو شدم روی تخت. به همه ی اتفاقات امروز فکرمیکردم! به این که صبح با مانتو رفته بودم دانشگاه و شب با چادر از امامزاده برگشته بودم خونه!! به اینکه همه چی چقدر سریع اتفاق افتاده بود! به حرف‌های زهرا و به دانشگاه که فردا چطور با این چادر برم؟!تصورش هم سخت بود! "همین امروز با صحبتام راجع به نماز چشماشون میخواست از حدقه بیرون بزنه. فردا با چادرم دیگه بی برو برگرد شاخ درمیارن!" 😐😒 روم نمیشد حرفی از پشیمونی بزنم. در اتاق رو قفل کردم،وضو گرفتم و جانمازی که تو کیفم و چادر نماز صورتی و جدیدی که تو کمدم قایم کرده بودم رو برداشتم و گوشه ی اتاقم مشغول نماز شدم. فکرم مثل یه گنجشک همه جا پرواز میکرد .مبارزه با نفس تو این یه مورد از همه سخت تر بود! با خودم کلنجار میرفتم که "الان داری با خدا صحبت میکنی! از درونت خبر داره،اینقدر فکرتو اینور و اونور نده!" سعی میکردم به معنی حرف‌هایی که میزدم فکر کنم تا فکرم جای دیگه نره. به هر زوری بود نماز مغرب رو تموم کردم. اعصابم خورد بود!اما با حرف زهرا خودم رو آروم کردم: "همین که خدا تلاش تو رو برای مبارزه با نفست ببینه،ارزش داره. به خودت سخت نگیر،خدا از ضعف های بنده ی خودش آگاهه!" چقدر این حرف‌ها آرامش بهم میداد .از صمیم قلب از خدا تشکر کردم و به سجده رفتم. سر نماز عشاء سعی کردم بیشتر حواسم رو جمع کنم. رکعت سوم بودم که در اتاق به صدا دراومد! از ترس یادم رفت چه ذکری داشتم میگفتم!! مامان داشت صدام میزد و من سر نماز بودم .هر لحظه محکم تر میکوبید! یکم طول کشید تا به خودم بیام .با عجله نماز رو تموم کردم و چادر و سجاده رو انداختم تو کمد و درش رو بستم. سعی کردم خودم رو خواب‌آلود نشون بدم. در رو باز کردم،مامان با رنگ پریده نگاهم کرد -کجا بودی؟چرا در رو باز نمیکردی؟ -ببخشید،خب... نمیتونستم بگم خواب بودم!یعنی نباید میگفتم. از بچگی از دروغ بدم میومد،چه برسه به حالا که شده بودم دشمن سرسخت نفس!! تو چشمای مامان نگاه کردم!معلوم بود ترسیده. -فکرکردم دوباره.... و ادامه ی حرفش رو خورد. فهمیدم که حسابی سابقم پیششون خراب شده!! -نه...معذرت میخوام مامان .جانم؟چیکارم داشتی؟؟ -هیچی!بیا بریم شام بخوریم. "محدثه افشاری" لطفا اسم نویسنده و لینک را در ارسال حفظ کنید 🌸🍃 شـمـیـم بــاران 🌸🍃 @Shamim_Baran
... 119 صبح همین که چشمام رو باز کردم،دلشوره به دلم چنگ انداخت! دانشگاه!چادر!من!ترنم! احساس میکردم پاهام سِر شده و اصلا جون بلند شدن از تخت رو ندارم. به هر زوری بود بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم. اینقدر برام انجام این کار سخت بود که سعی کردم خودم رو به حواس پرتی بزنم که چادرم جا بمونه!! از اتاق زدم بیرون و پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم اما احساس عذاب وجدان گلوم رو گرفته بود! "خجالت نمیکشی؟؟ بی عرضه! یعنی تو یه ذره عزت نفس نداری که اجازه میدی نظر بقیه رو رفتارات اثر بذاره؟؟ اونا کی هستن که تو بخوای به دلخواه اونا بگردی؟" دور زدم که برگردم بالا اما بابا پشت سرم ظاهر شد .ترسیدم و یه پله عقب رفتم! -مگه جن دیدی؟؟ -سلام بابا . نه ببخشید .خب یدفعه دیدمتون!! -کجا میری؟مگه کلاس نداری؟ -چرا،یه چیزی جا گذاشتم تو اتاقم! برگشتم و چادر رو از کشوی تخت برداشتم و گذاشتم تو کوله پشتیم و رفتم. تو راه، انواع و اقسام برخوردهایی که ممکن بود ببینم،از مغزم میگذشت!سعی میکردم با تکون دادن سرم، فکرهای مزاحم رو دور کنم و به انسان بودنم فکر کنم! جلوی دانشگاه،یه نفس عمیق کشیدم. فکرم رفت سمت آقایی که دیروز ازش کمک خواسته بودم! فقط یادم بود که عموی امام زمان بود! همون آقایی که به اندازه چندتا جمله راجع بهش شنیده بودم. چشمام رو بستم و سعی کردم صادقانه صحبت کنم! "من خیلی شما رو نمیشناسم،اما شنیدم که باید از شما کمک بگیرم. من تازه دارم با خدا آشتی میکنم.خیلی کارها رو دارم برای اولین بار انجام میدم.مثل همین کار... واسه همین خیلی دل و جرأتش رو ندارم. میدونم تا ببینن منو،شروع میکنن به مسخره کردن! میدونم راه سختی جلومه. تا امروز هرجور دلم خواسته گشته،اما دیگه قرار نیست به این دل گوش بدم. من ضعیفم،کمکم کنید. واقعا سختمه .اما انجامش میدم،به شرطی که کمکم کنید، امامِ...امام زمان!" چشمام رو باز کردم و بدون معطلی از ماشین پیاده شدم. چادر رو سرم انداختم و بدون اینکه اطرافم رو نگاه کنم،کیف رو برداشتم و بسم الله گفتم و رفتم سمت دانشکده. سرم رو انداختم پایین تا نگاهم به کسی نیفته،اما از لحظه ای که وارد دانشکده شدم،کم کم نگاه ها رو ،روی خودم احساس کردم. پام رو که توی کلاس گذاشتم صدای جیغ دخترها و خنده ی تمسخر آمیز پسرها رفت بالا! -اینو نگاااا! -وای اینم جوگیر شد!😏 -از همون دیروز مشخص بود مخش عیب کرده! 😂 -ترنم این چه وضعشه! -وای اینجا هم کلاغ اومد!!😁 -قیافه رو!! -دوست پسرت گفته چادر سر کنی؟ و..... احساس میکردم صورتم قرمز شده! خیلی بهم برخورده بود .تو دلم گفتم"عمرا اگه کم بیارم!" سرم رو بالا گرفتم و با جدیت همه رو نگاه کردم! -اتفاقی افتاده؟ یکی از دوستام نالید -ترنم اون چیه روی سرت؟ -نمیدونی چیه؟بهش میگن چادر! -میدونم ولی آخه تو اهل این امل بازیا نبودی!! -اتفاقامن امل بودم،ولی تازگیا دارم انسان میشم .امل کسیه که به میل دیگران میگرده،هر روز یه رنگ،هر روز یه شکل،هر روز لخت‌تر! یکیشون با اخم بلند شد -منظورت چیه؟؟ یعنی الان یعنی ما انسان نیستیم؟؟ -با کسی کاری ندارم. خودم رو گفتم.😊 منم دلم میخواد تو چشم باشم،اما بیشتر از اون دلم میخواد انسان باشم .انسان یعنی کسی که تابع عقله،نه بنده ی هوس. انسانیت یعنی داشتن عزت نفس،نه که بخاطر دیده شدن،خودت رو به هرشکلی دربیاری! آرامش عجیبی تو قلبم احساس میکردم. هرچند هنوزم متوجه مسخره کردناشون میشدم،اما دیگه حساسیت نشون ندادم.بی محلیم رو که دیدن،کم کم خودشون رو جمع کردن. دم ظهر هم برخلاف روزای گذشته که یواشکی و موقع خلوتی میرفتم نمازخونه،با خیال راحت رفتم برای نماز جماعت. بعد از کلاس،وقتی سوار ماشین شدم احساس میکردم مثل یه پر ،سبک شدم!! باورم نمیشد تونسته باشم مقاومت کنم! خیلی حالم خوب بود.از آینه ی ماشین به خودم نگاه کردم .قیافه ی جدیدم،برام جالب بود! آروم تو خیابونا رانندگی میکردم و به حس خوبم فکرمیکردم. به این که این حس رو برای بار اول بود که تجربه میکردم. اما هنوزم یه چیزی به دلم چنگ میزد .یه چیزی شبیه ترس !شبیه نتونستن! شبیه شک! وسط اینهمه احساس متضاد،یه حال عجیب دلتنگی هم قلبم رو فشار میداد؛که اتفاقا زورش از همه بیشتر بود! 😔 به خودم که اومدم،سر کوچشون بودم و به یاد اون شب بارونی ای که برای اولین بار اینجا پا گذاشتم،میباریدم... 😭😔😢 و روزی که بخاطر حجاب من کتک خورد و حالا من با حجاب برگشته بودم. شایدهم یه گوشه ای قایم شده بود تا ببینه حرف هاش با دلم چیکار میکنه و بعد خودش رو نشون بده! سرم رو چرخوندم اما باز هم نبود... صدای بی موقع زنگ گوشی،از خیالات شیرین بیرونم کشید. "محدثه افشاری" لطفا اسم نویسنده و لینک را در ارسال حفظ کنید 🌸🍃 شـمـیـم بــاران 🌸🍃 @Shamim_Baran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مثل باران بهاری که نمیگوید کی .... بیخبر در بزن و سر زده از راه برس ... ❤️ 🌸🍃 شـمـیـم بــاران 🌸🍃 @Shamim_Baran
4_325806233275597428.mp3
8.87M
💕بزن بارون... 🌸🍃 شـمـیـم بــاران..... 🍃🌸 @Shamim_Baran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️وقتی رد پای مهربانیت را در قلب کسی میگذاری... همیشه بیشتر از حاضرین حاضری حتی اگر غایب باشی...👌 🌸🍃 شـمـیـم بــاران 🌸🍃 @Shamim_Baran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Homayoun Shajaryan _ Atashe Javedan (128).mp3
4.75M
❤️❤️❤️ ☺️آتشی در سینه دارم جاودانی ... 🌸🍃 شـمـیـم بــاران 🌸🍃 @Shamim_Baran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆❤️آرامش و عشق سهم دل همه ی شما شمیم بارانی های مهربانم .... من در محل کارم .... پاییزی ☺️👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۲ 📩 🌸🍃 شـمـیـم بــاران 🌸🍃 @Shamim_Baran
مهارتهای کلامی_12.mp3
12.4M
۱۲ ، ترس از خدا نیست! ترس از خودمان است ... 🔥 مبادا به عملی مبتلا شویم که ما را از مراتب انسانی‌مان، سقوط دهد. ؛ یعنی ترس از زبان یعنی مراقب باشی کلامت، تو را از رشد انسانی، ساقط نکند... 🌸🍃 شـمـیـم بــاران 🌸🍃 @Shamim_Baran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 این غذا دقیقا شبیه به بامیه پخته میشه ، خیلی پوک خوشگل و البته خوشمزه میشه.و برا بچه ها خیلی جالبه ودوستش دارن☺️😍 مواد لازم : آرد دو سوم پیمانه آب دو سوم پمانه تخم مرغ 1 عدد کره 15g نمک 1ق چ پکینگ پودر نصف ق چ سیب زمینی کوچک 2 عدد معادل 170g طرز تهیه : سیب زمینی رو آبپز کرده و داغ رنده میکنیم،آب و کره رو روی حرارت ملایم میگذاریم تا جوش بیاد، بعد همه آرد رو یک مرتبه میریزیم تو قابلمه و هم میزنیم تا خمیر منسجم شه و مثل توپ وسط ظرف جمع شه و دیگه نشه با قاشق هم زد خمیر رو داخل ظرفی میزاریم و تخم مرغ رو بهش اضافه میکنیم و ورز میدیم تا تخم مرغ به خورد خمیر بره،بعد پکینگ پودر ، نمک و سیب زمینی رو هم اضافه میکنیم و خوب ورز میدیم مواد رو داخل قیف با ماسوره کنگره دار میریزیم و از مواد به اندازه 3.4 سانت با قیچی چرب شده میبریم و داخل روغن داغ سرخ میکنیم.. یا به حالت شکلی که فرستادم تو ماهیتابه فرم میدهید 🌸🍃 شـمـیـم بــاران 🌸🍃 @Shamim_Baran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا