eitaa logo
عــــــــــــطر بــــــــــــــاران☔
2.6هزار دنبال‌کننده
974 عکس
992 ویدیو
4 فایل
💞☔دوست داشتنت بوی باران میدهد.. همان قدر لطیف و خوش ... عطر بارانم تویی... بیا و همه ی ما را معطر کن به این عطر حضور🤲 اللهم عجل لولیک الفرج خادم @dahe_navadihaa این کانال مربوط به دهه نودی هاست
مشاهده در ایتا
دانلود
عــــــــــــطر بــــــــــــــاران☔
#او_را.... 127 از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده! -من با آخ
.... 128 صبح با صدای زنگ گوشیم،چشمام رو باز کردم. شماره ناشناس بود. -بله؟ -سلام خانوم. وقت بخیر. -ممنونم .بفرمایید؟ -من از بیمارستان تماس میگیرم،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟ سریع نشستم.😰 -بیمارستان؟برای چی؟ -نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا،خیلی حال خوبی ندارن. -من که خواهر ندارم خانوم! -نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود. بدنم یخ زد! -مرجان؟؟؟ -نگران نباشید؛ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟ اینجا همه چی رو میفهمید. -بله بله،لطفا آدرس رو بهم بدید. از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم،خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه! سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود. فکرم هزار جا رفت،مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم. سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل. مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفتم و از همه سراغش رو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم. ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید... دنیا دور سرم چرخید. به دیوار تکیه دادم و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم... یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده! دستم رو گذاشتم لبه ی تخت و از ته دل زجه زدم. 😭😭😭😭 بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم. هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم.😭 جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن. مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم. لباس مناسبی تنش نبود،دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه! تمام غم های عالم ریخته بود رو دلم... یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم. -متاسفم. ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛ قبل از اینکه برسوننش اینجا،تموم کرده بود...! سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم. -چرا؟؟ -دیشب... خبرداشتی کجاست؟ با وحشت نگاهش کردم -فکرکنم پارتی... سرش رو انداخت پایین.😓😞 -متاسفانه اوور دوز کرده...! بدنم یخ زد. یاد دعوای پریروز افتادم. با حال داغون رفتم بالای سرش و موهاش رو ناز کردم. "محدثه افشاری " لطفا اسم نویسنده و لینک را در ارسال حفظ کنید 🌸🍃 شـمـیـم بــاران 🌸🍃 @Shamim_Baran
.... 129 دیدی گفتم نرو؟مرجان دیدی چیکار کردی!؟ کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم. مرجان تموم شده بود. صمیمی ترین دوستم تو تمام این سالها...! 😭❤️😔 روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم، احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن... 😞 دلم به حال گریه های مامانش نمیسوخت. دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمیسوخت. دلم فقط به حال داداشش میلاد میسوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه! روز خاکسپاریش،خبری از هیچ کدوم رفیق‌های هرزه و دوست پسراش نبود. اونایی که بهش اظهار عشق میکردن.... هیچ‌کدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن.... دیگه اشک‌هام نمیومدن! شوکه شده بودم و خروار،خروار خاکی که روی بدنش ریخته میشد رو نگاه میکردم. به کفنی که شبیه هیچکدوم از لباس هایی که میپوشید نبود! به صورتی که خیلیا برای بار اول آرایش نشدش رو میدیدن و به بدن بی جونی که حتی نمیتونست خاک ها رو از خودش کنار بزنه... 😔 بعد از اینکه خاک ها رو روش ریختن،دونه به دونه همه رفتن! هیچکس نموند تا از تنهایی نجاتش بده. هیچکس نموند تا کنارش باشه. هیچکس نموند... تنهایی رفتم کنار قبرش. دستم رو گذاشتم رو خاک ها، "اگر به حرفم گوش داده بودی،الان...." گریه نذاشت بقیه ی حرفم رو بگم! احساس میکردم همه ی این اتفاق ها افتاد تا دوباره یاد درس های چندماه اخیرم بیفتم. بلند شدم که برگردم خونه. نیاز به خلوت داشتم. نیاز به آرامش داشتم. تو ماشینم نشستم. نگاهم رو داخلش چرخوندم. یعنی این ماشین و اون خونه میتونستن برام جای تمام اون آرامش،جای خدا و جای تمام لذت های واقعی رو بگیرن؟! از حماقت خودم حرصم گرفت. من از وسط همین ثروت،به خدا پناه برده بودم. چی رو میخواستم کتمان کنم؟ به این فکرکردم که اگر پارسال کسی من رو نجات نداده بود،شاید حالا من هم یه درس عبرت بودم! روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم. بدجور خراب کرده بودم!شرمنده اشک میریختم و خیابون گردی میکردم چجوری باید برمیگشتم و دوباره به خدا قول میدادم؟! روم نمیشد اما به زهرا زنگ زدم. نزدیک یه هفته بود که جوابش رو نداده بودم... -خب دیوونه چرا جواب منو نمیدادی؟بی معرفت دلم هزار راه رفت! -حالم خوب نبود زهرا. ببخشید...😔 -فدای سرت. واقعا متاسفم ترنم!امیدوارم خدا بهش رحم کنه و ببخشتش! -اوهوم. یعنی منم میبخشه؟ -دیوونه اگر نمیخواست ببخشه،به فکرت مینداخت که برگردی باز؟ بابا خدا که مثل ما نیست. تمام این هفته منتظرت بوده تا برگردی! 😭😭😭 گوشی رو قطع کردم و دوباره هق هق زدم.😭 به حال مرجان،به حال خودم،به مهربونی خدا،به بی معرفتی خودم! به امتحانی که خراب کرده بودم و به امتحان هایی که مرجان خراب کرده بود،فکر کردم. به اینکه باید برگردم سر خونه ی اول و از ها شروع کنم... صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود و باید میرفتم دانشگاه. "محدثه افشاری" لطفا اسم نویسنده و لینک را در ارسال حفظ کنید 🌸🍃 شـمـیـم بــاران 🌸🍃 @Shamim_Baran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6019425849646776480.mp3
5.76M
الهی و مولای و خالفت بعض اوامرک...😭 بخشی از دعای کمیل حاج منصور 🌸🍃 شـمـیـم بــاران 🌸🍃 @Shamim_Baran
از همگی شما التماس دعا داریم 🌹🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️سلااام... صبح جمعه های بخیر ... 😢🌼 ما میگوییم ای کاش بیایی.... اما تو میگویی ای کاش بخواهی .... 🌸🍃 شـمـیـم بــاران 🌸🍃 @Shamim_Baran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_166485301898772900.mp3
2.75M
❤️تو مقصدی و تو مسیر قلبتم ...😉 🌸🍃 شـمـیـم بــاران.... @Shamim_Baran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام این ویس های جدید و جذاب رو از دست ندید هم طنزه هم آموزنده ☺️👇
Ekhtelaf salighe Joorino.mp3
4.56M
قسمت ۱: اختلاف سلیقه☹️🤔 با پادکست‌های سبک زندگی زناشویی اسلامی گوینده: علی زکریائی گوینده کارشناس: خانومش! 🌸🍃 شـمـیـم بــاران 🌸🍃 @Shamim_Baran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️یک پرسش اساسی درباره کرونا 🦠 کرونا چقدر صحت دارد؟ (۱) 🤔🤔🤔 @Panahian_ir 🌸🍃 شـمـیـم بــاران 🌸🍃 @Shamim_Baran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون بخیر دوستانی که هر شب با ترنم همراه بودن، امشب قسمت آخر رو میزارم ... 🙏🌹
عــــــــــــطر بــــــــــــــاران☔
#او_را .... 129 دیدی گفتم نرو؟مرجان دیدی چیکار کردی!؟ کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم. مرجان تموم
... 130 تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش می‌ارزه! هنوزم با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه. دلم براش لک زده بود...😔 و این آزارم میداد! روسری هایی که تازه خریده بودم رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت،برداشتم. کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش. چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم. بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن. سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم. وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم پایین. بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد. استرس عجیبی گرفته بودم. زیر لب خدا رو صدا زدم و جلو رفتم. سلام دادم و سوییچ رو گذاشتم رو میز. خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم! -کارت های بانکی!؟؟ آروم پلک زدم و برگشتم طرفشون. کارت ها رو از کیفم درآوردم و گذاشتم کنار سوییچ. -از این به بعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی. همین! و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته. چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم! دیگه هیچی نداشتم. قلبم تو سینم وول وول میخورد اما سعی میکردم به نگرانی‌هاش محل نذارم. زیرلب با خدا صحبت میکردم تا کمی آروم بشم. کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی،خوشحال شدم. برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم! وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد. زهرا بود! قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم. -خوبی ترنم؟چه خبر؟ -خوبم ولی فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا! با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم! تقریبا جیغ زد -واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی.... -آره واقعا!بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره! خخخخخ... 😊 زهرا هم با من خندید. -نمیدونم قراره چی بشه زهرا! واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم. هیچ کسو.... و یاد سجاد افتادم!❤️ قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم! با صدای اذان،رفتم سمت نمازخونه. این بار همه چی برعکس شده بود. "محدثه افشاری" لطفا اسم نویسنده و لینک را در ارسال حفظ کنید 🌸🍃 شـمـیـم بــاران 🌸🍃 @Shamim_Baran
... 131 زهرا با ماشین اومده بود دنبال من! -خوشحالم برات ترنم. برای اینکه پا پس نکشیدی! -راست میگفتی زهرا... بعد از توبه،تازه امتحان‌های خدا شروع میشه! تازه سخت میشه،ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته،قوت قلبه! میدونی؟ هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه!وقتی آدما اینقدر ناتوانن،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم. سرش رو آروم تکون داد. نمیدونستم کجا میره! تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم. دلم آروم نبود. نمیدونستم چمه! -ترنم؟؟ با صدای زهرا به خودم اومدم! -چیزی شده؟چرا اینقدر ساکتی؟؟ -نه. نمیدونم !زهرا؟ -جان دلم؟ -بنظرت عشق،لذت سطحیه؟؟ -تا عشق به چی باشه!! -چه عشقی سطحی نیست؟ -خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه. چیشده؟؟خبریه؟؟عشق عشق میکنی! -زهرا؟اگر عشق،بخاطر خدا نباشه،باید ازش گذشت؟؟ -خب تو که بهتر میدونی،هرچی که بخاطر خدا نباشه،آخر و عاقبتش جالب نیست! -پس باید گذشت! -ترنم؟؟ مشکوک میزنیا!نمیگی چیشده!؟ بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم...😔❤️ -دیگه خبری نیست.... حالا دیگه میخوام بگذرم! من از همه چی بخاطر خدا گذشتم،بجز یه‌چیز... میخوام حالا از "اونم" بگذرم! چشمم تارمیدید! پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد... ادامه دادم، -یه جمله ای چندوقت پیش دیدم،بنظرم خیلی قشنگ بود. نوشته بود "همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...!" -چه جمله ی قشنگی! کجا دیدیش؟ پوزخند زدم. -آخرین شب،زیر برف پاک کن ماشینم! و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول،ملحق شد! -آخرین شب؟؟ -مهم نیست. میخوام برسم زهرا!میخوام بگذرم که برسم! میخوام مال خدا بشم... میخوام لمسش کنم با تمام وجود! باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که تازه به آب رسیده! 😭 من میخوام این جام رو سر بکشم.من میخوام مست خودش بشم! هرچند این مورد آخر خیلی برام سخته! -یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد،دست به دامن شهدا شو!؟ یکدفعه مثل فنر از جا پریدم! "شهدا...شهید..." -زهرا میشه بری بهشت زهرا؟؟ -چرا اونجا؟؟ -مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟برو اونجا! -خب میرم معراج! -نه،خواهش میکنم.برو بهشت زهرا...! زهرا نگاهی به من انداخت و راه رو عوض کرد. باید دست به دامن باباش میشدم! یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه میکرد... اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه،پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه! قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود! از زهرا خواستم تو ماشین بشینه. نیاز به خلوت داشتم. از دور که چشمم به پرچم سبز "یا اباالفضل العباس(ع)" افتاد،چشمم شروع به باریدن کرد...😭 از همونجا شروع به حرف زدن کردم! "دفعه ی پیش که اومدم اینجا،دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی! اومدم منم آروم کنی! میگن شهدا زنده ان! میگن شما حاجت میدین... دلم گیر کرده به پسرت،نمیذاره پرواز کنم!نمیذاره رها شم...😭 چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد! یا بهم برسونش یا راحتم کن..." رسیدم بالای سر مزارش! خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم... "برام پدری کن... دلم داره تیکه تیکه میشه!چرا یهو گذاشت و رفت؟چرا از من گذشت؟" 😔 یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم.تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ... دلم هری ریخت! سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم! "همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است... مقدمه ی او را یافتن، او را چشیدن، ...." مزار شهیدان صادق صبوری و سجاد صبوری!! 🔶🔷🔶🔸🔹 "محدثه افشاری" لطفا اسم نویسنده و لینک را در ارسال حفظ کنید 🌸🍃 شـمـیـم بــاران 🌸🍃 @Shamim_Baran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیام نویسنده ی رمان ✍محدثه افشاری ؛ سلام✋ خوبید؟؟ خیلی پیام فرستادید راجع به رمان. راجع به اینکه تموم شد یا ادامه داره؟ بعد این چی میشه؟ چرا سجاد شهید شد؟ و... تصمیم گرفتم اینجا جواب همه رو بدم😊 🔸ما قصدمون از این رمان، اولا آشنایی با تنهامسیرسعادت، دوما نقد زندگی بدون تنهامسیر، و سوما نشون دادن یه زندگی تنهامسیری (تنهامسیر ؛سلسله سخنرانی های استاد پناهیان)بود. که تا حدودی موفق شدیم و بقیش هم ان شاءالله میمونه برای جلد دوم😉 برای رمان "او را..." خیلی ها پرسیدن که این رمان بر اساس واقعیته یا نه!؟ ببینید شاید این رمان واقعی نباشه، اما شخصیت های این داستان در اطراف ما زیاد هستن. تمام جوون هایی که بیراهه میرن،میتونن یه ترنم باشن که با پیدا کردن راه، زندگیشون رو تغییر بدن. یا یه مرجان باشن که با لجبازی....!! 😔 بنده سعی کردم این رمان چیزی بین واقعیت و تخیل باشه. البته اکثرش واقعیه. شخصیت مرجان،شخصیت عرشیا و ترنم،وجود خارجی دارن و بنده این اشخاص رو با خیال خودم نساختم! اما همه ی اتفاقات و نوع چینش داستان،واقعیت نداشت. همچنین بعضی‌ها ناراحت و شاکی بودن که چرا سجاد شهید شد؟ چرا ترنم و سجاد به هم نرسیدن؟ ☺️ با صحبتی که بنده با یکی از اساتیدم در رابطه با ازدواج ترنم و سجاد داشتم،به این نتیجه رسیدیم که این اتفاق خیلی نمیتونه جالب باشه. چون باعث دامن زدن به خیلی از تخیلات دختران مذهبی و غیر مذهبی ما میشه!! بعضی از دختران مذهبی ما،همونطور که میدونید،تمام خواستگارهاشون رو به امید اومدن یه سجاد،رد میکنن و آخرسر هم سرخورده میشن،سن ازدواجشون بالا میره،یا ازدواج میکنن اما همش غر میزنن به جون همسرشون☺️ همچنین دختران غیر مذهبی،منتظر یک نفر میشینن تا بیاد زندگیشون رو تغییر بده،در حالیکه اینطور نیست! انسان باید خودش تغییر کنه .خودش به احساس نیاز به دین برسه. اشخاص اطرافش فقط میتونن نقش یک درس عبرت یا تلنگر داشته باشن. پس همین همراهی کوتاه مدت سجاد و ترنم هم فقط برای ادامه پیدا کردن داستان بود،وگرنه نیازی به ازدواج این دو جوون نبود☺️ این رمان با توسل به مادرم، حضرت زهرا سلام الله علیها،نوشته شد. برای خوب پیش رفتنش،نماز استغاثه به حضرت زهرا رو خوندم. و معتقدم که این رمان هنر بنده نبود، از امدادهای غیبی که از گوشه کنارا بهم میرسید،مشخص بود کار،کار خداست. فقط شاکرم که این حقیر پر عیب و نقص رو وسیله ای کوچک برای تبلیغ دین عزیزش قرار داد. راستی بی انصافیه اینو نگم، از مدیران و اساتید تشکیلات تنهامسیر،همچنین از اعضای کانال که بنده رو با نظراتشون کمک کردن،صمیمانه سپاسگزارم 😊🌷🌷🌷 محدثه افشاری
💕💕💕💕💕👇👇👇 سلام دوستان عزیزم .....خیلی خوش آمدید 🌹🙏❤️ چند پست برید بالاتر و کانال خودتونو مشاهده بفرمایید... ان شالله ماندگار میشید.....❤️☺️✅ اعضای قدیمی که عاشق صمیمیت و تنوع کانالمون شدن 😍 یه کانال خلوت بدون هیچ تبلیغی ... با مطالبی فوق العاده برای شما دوست عزیزم🎁 از کلیپ های آموزنده و آهنگ های دلنواز تا آشپزی های پر کاربرد وخانگی و طنز و ....