سلام
این ویس های جدید و جذاب رو از دست ندید
هم طنزه هم آموزنده ☺️👇
Ekhtelaf salighe Joorino.mp3
4.56M
قسمت ۱: اختلاف سلیقه☹️🤔
با پادکستهای سبک زندگی زناشویی اسلامی
#رادیو_جورینو
گوینده: علی زکریائی
گوینده کارشناس: خانومش!
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️یک پرسش اساسی درباره کرونا
🦠 کرونا چقدر صحت دارد؟ (۱)
🤔🤔🤔
#تصویری
@Panahian_ir
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
سلام
شبتون بخیر
دوستانی که هر شب با ترنم همراه بودن، امشب قسمت آخر رو میزارم ... 🙏🌹
عــــــــــــطر بــــــــــــــاران☔
#او_را .... 129 دیدی گفتم نرو؟مرجان دیدی چیکار کردی!؟ کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم. مرجان تموم
#او_را... 130
تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش میارزه!
هنوزم با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه.
دلم براش لک زده بود...😔
و این آزارم میداد!
روسری هایی که تازه خریده بودم رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت،برداشتم.
کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش.
چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم.
بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن.
سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم.
وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم پایین.
بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد.
استرس عجیبی گرفته بودم.
زیر لب خدا رو صدا زدم و جلو رفتم.
سلام دادم و سوییچ رو گذاشتم رو میز.
خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم!
-کارت های بانکی!؟؟
آروم پلک زدم و برگشتم طرفشون.
کارت ها رو از کیفم درآوردم و گذاشتم کنار سوییچ.
-از این به بعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی.
همین!
و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته.
چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم!
دیگه هیچی نداشتم.
قلبم تو سینم وول وول میخورد اما سعی میکردم به نگرانیهاش محل نذارم.
زیرلب با خدا صحبت میکردم تا کمی آروم بشم.
کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی،خوشحال شدم.
برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم!
وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد.
زهرا بود!
قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم.
-خوبی ترنم؟چه خبر؟
-خوبم ولی فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا!
با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم!
تقریبا جیغ زد
-واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی....
-آره واقعا!بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره!
خخخخخ... 😊
زهرا هم با من خندید.
-نمیدونم قراره چی بشه زهرا!
واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم.
هیچ کسو....
و یاد سجاد افتادم!❤️
قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم!
با صدای اذان،رفتم سمت نمازخونه.
این بار همه چی برعکس شده بود.
"محدثه افشاری"
لطفا اسم نویسنده و لینک را در ارسال حفظ کنید
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
#او_را... 131
زهرا با ماشین اومده بود دنبال من!
-خوشحالم برات ترنم.
برای اینکه پا پس نکشیدی!
-راست میگفتی زهرا...
بعد از توبه،تازه امتحانهای خدا شروع میشه!
تازه سخت میشه،ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته،قوت قلبه!
میدونی؟
هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه!وقتی آدما اینقدر ناتوانن،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم.
سرش رو آروم تکون داد.
نمیدونستم کجا میره!
تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم.
دلم آروم نبود.
نمیدونستم چمه!
-ترنم؟؟
با صدای زهرا به خودم اومدم!
-چیزی شده؟چرا اینقدر ساکتی؟؟
-نه. نمیدونم !زهرا؟
-جان دلم؟
-بنظرت عشق،لذت سطحیه؟؟
-تا عشق به چی باشه!!
-چه عشقی سطحی نیست؟
-خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه.
چیشده؟؟خبریه؟؟عشق عشق میکنی!
-زهرا؟اگر عشق،بخاطر خدا نباشه،باید ازش گذشت؟؟
-خب تو که بهتر میدونی،هرچی که بخاطر خدا نباشه،آخر و عاقبتش جالب نیست!
-پس باید گذشت!
-ترنم؟؟
مشکوک میزنیا!نمیگی چیشده!؟
بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم...😔❤️
-دیگه خبری نیست....
حالا دیگه میخوام بگذرم!
من از همه چی بخاطر خدا گذشتم،بجز یهچیز...
میخوام حالا از "اونم" بگذرم!
چشمم تارمیدید!
پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد...
ادامه دادم،
-یه جمله ای چندوقت پیش دیدم،بنظرم خیلی قشنگ بود.
نوشته بود "همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...!"
-چه جمله ی قشنگی! کجا دیدیش؟
پوزخند زدم.
-آخرین شب،زیر برف پاک کن ماشینم!
و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول،ملحق شد!
-آخرین شب؟؟
-مهم نیست. میخوام برسم زهرا!میخوام بگذرم که برسم!
میخوام مال خدا بشم...
میخوام لمسش کنم با تمام وجود!
باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که تازه به آب رسیده!
😭
من میخوام این جام رو سر بکشم.من میخوام مست خودش بشم!
هرچند این مورد آخر خیلی برام سخته!
-یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد،دست به دامن شهدا شو!؟
یکدفعه مثل فنر از جا پریدم!
"شهدا...شهید..."
-زهرا میشه بری بهشت زهرا؟؟
-چرا اونجا؟؟
-مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟برو اونجا!
-خب میرم معراج!
-نه،خواهش میکنم.برو بهشت زهرا...!
زهرا نگاهی به من انداخت و راه رو عوض کرد.
باید دست به دامن باباش میشدم!
یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه میکرد...
اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه،پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه!
قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود!
از زهرا خواستم تو ماشین بشینه.
نیاز به خلوت داشتم.
از دور که چشمم به پرچم سبز "یا اباالفضل العباس(ع)" افتاد،چشمم شروع به باریدن کرد...😭
از همونجا شروع به حرف زدن کردم!
"دفعه ی پیش که اومدم اینجا،دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی!
اومدم منم آروم کنی!
میگن شهدا زنده ان!
میگن شما حاجت میدین...
دلم گیر کرده به پسرت،نمیذاره پرواز کنم!نمیذاره رها شم...😭
چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد!
یا بهم برسونش یا راحتم کن..."
رسیدم بالای سر مزارش!
خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم...
"برام پدری کن...
دلم داره تیکه تیکه میشه!چرا یهو گذاشت و رفت؟چرا از من گذشت؟"
😔
یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم.تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ...
دلم هری ریخت!
سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم!
"همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...
مقدمه ی او را یافتن،
او را چشیدن،
#او_را...."
مزار شهیدان
صادق صبوری
و
سجاد صبوری!!
🔶🔷🔶🔸🔹
"محدثه افشاری"
لطفا اسم نویسنده و لینک را در ارسال حفظ کنید
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
پیام نویسنده ی رمان
✍محدثه افشاری ؛
سلام✋
خوبید؟؟
خیلی پیام فرستادید راجع به رمان. راجع به اینکه تموم شد یا ادامه داره؟
بعد این چی میشه؟
چرا سجاد شهید شد؟
و...
تصمیم گرفتم اینجا جواب همه رو بدم😊
🔸ما قصدمون از این رمان،
اولا آشنایی با تنهامسیرسعادت،
دوما نقد زندگی بدون تنهامسیر،
و سوما نشون دادن یه زندگی تنهامسیری (تنهامسیر ؛سلسله سخنرانی های
استاد پناهیان)بود.
که تا حدودی موفق شدیم و بقیش هم ان شاءالله میمونه برای جلد دوم😉
برای رمان "او را..."
خیلی ها پرسیدن که این رمان بر اساس واقعیته یا نه!؟
ببینید شاید این رمان واقعی نباشه،
اما شخصیت های این داستان در اطراف ما زیاد هستن.
تمام جوون هایی که بیراهه میرن،میتونن یه ترنم باشن که با پیدا کردن راه،
زندگیشون رو تغییر بدن.
یا یه مرجان باشن که با لجبازی....!! 😔
بنده سعی کردم این رمان چیزی بین واقعیت و تخیل باشه.
البته اکثرش واقعیه.
شخصیت مرجان،شخصیت عرشیا و ترنم،وجود خارجی دارن و بنده این اشخاص رو با خیال خودم نساختم!
اما همه ی اتفاقات و نوع چینش داستان،واقعیت نداشت.
همچنین بعضیها ناراحت و شاکی بودن که چرا سجاد شهید شد؟
چرا ترنم و سجاد به هم نرسیدن؟
☺️
با صحبتی که بنده با یکی از اساتیدم در رابطه با ازدواج ترنم و سجاد داشتم،به این نتیجه رسیدیم که این اتفاق خیلی نمیتونه جالب باشه.
چون باعث دامن زدن به خیلی از تخیلات دختران مذهبی و غیر مذهبی ما میشه!!
بعضی از دختران مذهبی ما،همونطور که میدونید،تمام خواستگارهاشون رو به امید اومدن یه سجاد،رد میکنن و آخرسر هم سرخورده میشن،سن ازدواجشون بالا میره،یا ازدواج میکنن اما همش غر میزنن به جون همسرشون☺️
همچنین دختران غیر مذهبی،منتظر یک نفر میشینن تا بیاد زندگیشون رو تغییر بده،در حالیکه اینطور نیست!
انسان باید خودش تغییر کنه .خودش به احساس نیاز به دین برسه.
اشخاص اطرافش فقط میتونن نقش یک درس عبرت یا تلنگر داشته باشن.
پس همین همراهی کوتاه مدت سجاد و ترنم هم فقط برای ادامه پیدا کردن داستان بود،وگرنه نیازی به ازدواج این دو جوون نبود☺️
این رمان با توسل به مادرم، حضرت زهرا سلام الله علیها،نوشته شد.
برای خوب پیش رفتنش،نماز استغاثه به حضرت زهرا رو خوندم.
و معتقدم که این رمان هنر بنده نبود،
از امدادهای غیبی که از گوشه کنارا بهم میرسید،مشخص بود کار،کار خداست.
فقط شاکرم که این حقیر پر عیب و نقص رو وسیله ای کوچک برای تبلیغ دین عزیزش قرار داد.
راستی بی انصافیه اینو نگم،
از مدیران و اساتید تشکیلات تنهامسیر،همچنین از اعضای کانال که بنده رو با نظراتشون کمک کردن،صمیمانه سپاسگزارم
😊🌷🌷🌷
محدثه افشاری
💕💕💕💕💕👇👇👇
سلام
دوستان عزیزم .....خیلی خوش آمدید 🌹🙏❤️
چند پست برید بالاتر و کانال خودتونو مشاهده بفرمایید...
ان شالله ماندگار میشید.....❤️☺️✅
اعضای قدیمی که عاشق صمیمیت و تنوع کانالمون شدن 😍
یه کانال خلوت بدون هیچ تبلیغی ... با مطالبی فوق العاده برای شما دوست عزیزم🎁
از کلیپ های آموزنده و آهنگ های دلنواز تا آشپزی های پر کاربرد وخانگی و طنز و ....
💕💕💕💕
ما هیچکسی را بهطورِ تصادفی انتخاب نمیکنیم
بلکه ما فقط با آنهایی ملاقات میکنیم و ارتباط پیدا میکنیم که از قبل در ناخودآگاهِ ما حضور داشتهاند... ❤️
AUD-20201208-WA0017.mp3
5.86M
💕 باران ببارد می روی....
💕 باران نبارد می روی .... 😢
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
مهارتهای کلامی_15.mp3
12.7M
#مهارتهای_کلامی ۱۵
▫️کنترل محتوای کلام، نیاز به مهارت آموزی دارد ...
اینگونه نیست که؛ همیشه باید حقیقت را گفت، تا زبان پاک بماند !
- گاهی فقط باید عین حقیقت را گفت!
- گاهی باید فقط سکوت کرد!
- گاهی هم واجب است که برای جلوگیری از یک فتنه، حقیقت را کتمان کرد!
#استادشجاعی
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
سلام
حالتون خوبه ؟😌🌹
عصر پاییزیتون بخیر
ممنون که دعوت ما رو قبول کردین و تو کانال خودتون موندید ❤️☺️🌹😘
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
پاییز رودیدی؟!
اونایی که رنگ عوض کردن، افتادن!
يادمون باشه،
محبت تجارت دوطرفه نيست،
چرتکه نندازيم که من چه کردم و در مقابل تو چه کردی!😒
💟بی شمار محبت کنيم،🤝👌
حتی اگه به هردليلی کفه ی ترازوی ديگران سبک تربود...
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
🍁🍂🍁🍂🍁🍂