eitaa logo
عــــــــــــطر بــــــــــــــاران☔
2.5هزار دنبال‌کننده
984 عکس
1هزار ویدیو
4 فایل
💞☔دوست داشتنت بوی باران میدهد.. همان قدر لطیف و خوش ... عطر بارانم تویی... بیا و همه ی ما را معطر کن به این عطر حضور🤲 اللهم عجل لولیک الفرج خادم @dahe_navadihaa این کانال مربوط به دهه نودی هاست
مشاهده در ایتا
دانلود
✍م. رمضان خانی از اتاق بیرون آمدم. مریم دفترش را پهن کرده بود جلوی مبل و نقاشی می‌کشید. دست گذاشتم روی پیشانی. نفسم را فوت کردم و رو به قاسم گفتم: _بالاخره خوابید. منتظر جوابش نماندم. سرک کشیدم توی اتاق بابا‌. طبق معمول دراز کشیده بود و با گوشی کار می‌کرد. از وقتی مامان رفته بود مکه کم حرف می‌زد و کم می‌جوشید. هرازگاهی هم تقویم می‌آورد و روزها را می شمرد. رفتم طرف آشپزخانه. قاسم دنبالم آمد: _منم میرم بخوابم. حق داشت؛ محمدامین هردو نفرمان را خسته کرد. سر هیچکدام از واکسن‌ها اینطوری اذیت نکرده بود. اما خب تفاوت مرد و زن این است که مرد خسته باشد می‌خوابد ولی زن می‌ایستد جلوی سینک ظرفشویی. دستکش‌ها را برداشتم. قاسم شب‌بخیری کنار گوشم زمزمه کرد و رفت. مایع ریختم روی اسکاچ. هنوز تن ظرفی را لمس نکرده بودم که صدای نالهٔ محمدامین آمد. کلافه دستکش‌ها را درآوردم و کوبیدم توی سینک: _بدون صدا نمی‌تونی بری بخوابی؟ باز بیدارش کردی... رفتم طرف اتاق. قاسم آمد بیرون: _باورکن من کاری نکردم. محمدامین طاق باز خوابیده بود. کم تکان می‌خورد! انقدر که شک کردم نکند اشتباه شنیده باشم. از همین فوبیاهایی که مادرها بعد از خواباندن بچه، دچارش می‌شوند. آرام بالای سرش ایستادم و به صورتش نگاه کردم. چشم‌هایش باز بود اما مردمکش رفته بود بالاترین جای ممکن! گردنش به عقب خم شده بود. دست‌هایش مشت بودند و تمام جانش می‌لرزید. دو دستم را بالا بردم و کوبیدم توی صورتم. داد زدم: _تشنج کرده... تشنج کرده... عقب عقب رفتم. دلم می‌خواست از واقعیت فاصله بگیرم. قاسم را دیدم که قدم تند کرد به طرفش. چه خوب که بود تا مدیریت شرایط نیوفتد روی دوش من. بلندش کرد. شبیه یک چوب خشک! بدون انعطاف. چشم‌هایم گشاد شد! دیدمش که جان ندارد، دیدمش که دکتر پارچه سفید کشید روی صورتش. دیدم که نشستم سرخاک! همه چیز همان لحظه اتفاق افتاد. به اندازهٔ یک دم... برگشتم و فرار کردم از حقیقت. رفتم طرف پذیرایی. نمی‌دانم چندبار جان پاهایم رفت و خوردم زدیم. صداهایی شبیه جیغ از گلویم بیرون می‌آمد. کنترل دست‌هام دست خودم نبود. هی بالا می‌رفت، می‌آمد پایین و می‌خورد توی سرو صورتم. انگار که خاک روی خودم می‌پاشیدم. نمی‌دانستم محمدامین کجاست! نمی‌دانستم قاسم دارد چه کار می‌کند و بابا با صدای بلند چه می‌گوید. همه جا می‌چرخید... سرم دوران داشت. توی ذهنم داشتم حلاجی می‌کردم که من کی انقدر کولی بودم؟! کی انقدر خودم را باختم؟ کی اهل فرار بودم؟ هیچوقت... شاید چون هیچ‌وقت به چشم خویشتن ندیده بودم که جانم می‌رود.... افتادم زمین‌. نگاهم ماند روی صورت مات مریم! بچه داشت سنکوب می‌کرد. باید بغلش می‌کردم. باید می‌گفتم دارم بازی می‌کنم و همه چیز شوخی است. اما نگفتم! قاسم داد زد: _آب بیار. بلند شدم و دویدم توی اتاق بابا. طاقت دیدن محمدامین را نداشتم. زل زدم به قاسم. نشسته بود روی تخت. می‌لرزید. هم خودش هم صدایش‌. دلم نمی‌خواست باور کنم او هم خودش را باخته! منتظر بودم نگاهم کند، باز بزند به در شوخی که نگفتم زیادی احساساتی هستی؟ چند قدم آرام به طرف‌شان رفتم. نفهمیدم چه شد که بابا سرم داد زد! نگاهم از او رد شد و رفت روی دست‌های قاسم. جایی که محمدامین داشت تقلا می‌کرد برای نفس کشیدن. صورتش کبود بود و چشم‌هایش دیگر مردمک نداشت! نمی‌لرزید. خشک شده بود! شبیه یک تکه استخوان! دست گذاشتم روی بازوی قاسم. فشار دادم. می‌خواستم حرف بزنم اما نمی‌شد. شبیه استخوانی که مانده توی گلو. چنگش گرفتم. منتظر بودم از فشار انگشت‌هایم خواسته‌ام را بفهمد. اما نفهمید. هرچه توان داشتم مشت شد و بدون فکر می‌کوبیدم توی بازوش. بالاخره صدایم درآمد: _پاشو ببرش بیمارستان. به خودش آمد انگار. محمدامین را برداشت و دوید توی راهرو. در باز بود و من خیره به کفشی که نپوشیده بود نگاه می‌کردم. مانده بودم بین زمین و هوا! بین رفتن و ماندن. بین نگاه ترسیده مریم و نفس بریده محمدامین. صدای داد قاسم شد تلخ‌ترین دیالوگ زندگیم: «نفس بکش بابا» زمان ایستاد انگار. دست انداختم چادرم را برداشتم. کشیدم سرم و زدم بیرون. پشت سر او توی خیابان می‌دویدم و صدای فریادش، سکوت شب را می‌شکست: «نفس بکش بابا، توروخدا نفس بکش» ***
پرستار سِرُم را تنظیم کرد و رفت بیرون. نشستم لبهٔ تخت. خواب بود. انگشت گرفتم زیر بینی‌اش. دم می‌رفت و بازدم می‌آمد. جان دادیم برای برگشت همین دو کلمه! تکیه دادم به بالای تخت. اتاق را نگاه کردم. هیچکس نبود. نه بیماری، نه همراهی، نه نور لامپی، نه حتی مهتاب! تنهایی و سکوت ریخت روی سرم. نشستم به مرور کردن. به اتاق احیا، به دربه‌در دنبال بیمارستان گشتن، به چشم‌های خیره‌ای که توی خیابان، استیصال ما را دیدند. اشک بیچاره‌ام کرد. گوشی را برداشتم. دلم می‌خواست با یک همدرد حرف بزنم. شماره قاسم را گرفتم. آنتن نمی‌داد. پیام دادم اما ارسال نمی‌شد. رفتم توی ایتا و تلگرام و هرچیزی که به فکرم می‌رسید. تازه فهمیدم سیم کارتم سوخته! محکم جلوی دهانم را گرفتم تا صدای ضجه‌ام نپیچد توی بیمارستان. دلم ننه را خواست. مادربزرگم را می‌گویم. چهل سال می‌شد که توی هوای ما نفس می‌کشید. مامان که رفت مکه، زخم بستر بهانه پروازش شد. دوست داشتم بروم کنارش بشینم. خودم را نزدیک گوشش کنم و بلند بگویم « ننه دعام کن.» بخندد. دستم را بگیرد توی دستش و دلگرمم کند که همیشه سرنماز شب دعا می‌کنم. بعد تسبیح هزارتایی‌اش را از پشت ناز بالشت گرد بیرون بکشد و بگوید:«واست انقدر صلوات می‌خونم» سه روز می‌شد لباس سیاهش تنم بود و دست‌های چروکیده‌اش توی خاک. دلم مامان را خواست که فرسنگ‌ها دورتر احرام بسته بود. دلم قاسم را خواست که دستم را بگیرد و بگوید: _هیچی نمیشه تا خدا هست! به بالا نگاه کردم: «کار خودته نه؟ اینهمه سناریو چیدی که منو بیاری اینجا، فقط خودم باشم و خودت؟» او آمد پایین. آن‌طرف تخت نشست. تا صبح گپ زدیم و درددل کردیم. انگار گاهی خدا دلتنگ می‌شود. آنوقت همه چیز را می‌رساند به مو! که خلوت دونفره‌ای ترتیب بدهد. فقط خودت باشی و خودش. بدون مزاحم! بلندشو و چای بریز. این مهمان خصوصی به آسمان که برگردد همه چیز را درست می‌کند. پی نوشت: چرا امشب این خاطره را تعریف کردم؟ دلیل خاصی ندارد! بی‌جهت یادش افتادم. باز شب هفتم است و نمی‌دانم چرا شانه‌های قاسم دارد بیشتر می‌لرزد... انگار شنیدم زیرلب زمزمه کرد: «نفس بکش بابا» ✍م. رمضان خانی انتشار حلال است، با ذکر نام. ‎‌‌‎‌‎━━ .•🦋•.━━━━━━━━ @gahi_ghalam ━━━━━━━━━━━━
یه چیزی بگم و برم؟ آدم وقتی بلایی سر بچه‌ش میاد، اونجا که می‌رسه به مو... حس می کنه دیگه تمومه، بچه رو بغل می‌زنه می دووه تو خیابون... با خودش میگه بالاخره یکی پیدا میشه کمک کنه. همسایه‌ای، دکتری، درمانگاهی... فکر کنم این رسم از قدیم بوده... پدری دید رسیده به مو، بچه‌شو برداشت و دوید وسط مردم...😭 صل الله و علیک یا اباعبدالله م.رمضانخانی
enc_16563670266321234661208.mp3
3.39M
نوحه ی دلنشین مداح اهل بیت حاج رضا نریمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت عباس موزون از تجربه‌گری که در حین سینه‌زنی در دسته عزاداری چشم‌چرانی می‌کرد هرچیزی جای خودش. عزاداری مستحب است، حتی واجب هم نیست، نمیشه بخاطر یک عمل مستحبی ، چشم روی محرمات ببندیم و اونها رو مجاز بدونیم. هرچیزی جای خودش
49.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️یکبار برای همیشه ببینید| مهسا امینی کشته شد یا فوت؟ 📌تیرخلاص به یاوه‌گویی‌های پدر و هواداران 📌افشای اسنادی از دروغ‌های که احتمالا اولین بار است می‌بینید 📌علت اصلی موضوع کشف‌حجاب‌ها و تحلیل مختصر سناریوی جنگ شناختی با 📌شخصیت رمزآلود مهسا چگونه بود که رسانه‌های شیطان روی آن موج‌سواری کردند؟ 🎙به‌روایت محمد جوانی انتشار با شما @etre_baran
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بغض آقا جواد ساکن امریکا برای علیه السلام روز حسین در آمریکا رو شنیده بودید تاحالا؟ عطر باران @etre_baran
. من آقای مداح نیستم! ولی اگر بودم، تمام این ده شب روضه‌ی عمه می‌خواندم! اینطور رسم است که روضه‌خوان‌ها هر شبِ محرم، روضه‌ی یکی از شهدا را بخوانند. من هم می‌خواندم، اما به سَبکِ خودم! مثلا شبِ اول که روضه‌ی مسلم، باب است، از آنجایی می‌خواندم که خبرِ مسلم را آوردند، خبر آنقدر وهم‌آور بود که همانجا یک عده از کاروان حسین جدا شدند، زینب صورت برگرداند دید دارند می‌روند! هِی نگاهِ حسینش کرد، هِی نگاهِ این ترسیده‌ها که به همین راحتی حسین را رها می‌کنند... هر چه که باشد، خب خانم است دیگر! حتما تَهِ دلش خالی شد، اما دوید خودش را رساند به حسین: دورت بگردم عزیر خواهر، همه‌شان هم که بروند، خودم هستم... بعد هم دوید سمتِ خیامِ بی‌بی‌ها، آرامشان کرد، دل‌داریشان داد، نگذاشت یک وقت بترسند... باز دوید سمت حسین، باز برگشت سمت زن‌ها و بچه‌ها... هی دوید این سمت باز برگشت آن سو، که نگذارد یک وقت دلهره به جان طفل یا زنی بیفتد ... یا مثلا شبِ چهارم که روضه‌ی جناب حر را میخوانند، از آنجایی میخواندم که حر راه را بست، میگفتم زینب پرده‌ی کجاوه‌ها را انداخت تا یک وقت این زن‌ها و بچه‌ها چشمشان به قد و قامت حر نیفتد و قالب تهی کنند! بچه‌ها را مشغول بازی کرد، زن‌ها را گرمِ تسبیح... همان روز، بینِ خیمه‌ها آنقدر دوید و آنقدر به دانه‌دانه‌شان سر زد و به تک‌تک‌شان رسید که تا شب خودش از پا افتاده بود اما نگذاشت یک وقت کسی از اهل حرم، آب توی دلش تکان بخورد... یا مثلا وقتی قرار بود روضه‌ی هر کدام از شهدا را بخوانم، میگفتم هر کس از شهدا که به زمین افتاد زینب تا وسط میدان هروله کرد، بالای سر هر شهیدی رفت خودش همانجا شهید شد، اما نگذاشت حسین کنار شهید، جان بدهد! برای همه شهدا دوید، به عدد تمام شهدا به دادِ حسینش رسید، از کنار تمام مقتل‌ها حسین را بلند کرد و به خیمه‌گاه رساند... اما نوبت به دو آقازاد‌ی خودش که رسید، دوید توی پستوی خیمه‌گاه خودش را پنهان کرد، یک جایی که یک وقت با حسین چشم به چشم نشود و خدای نکرده حسین یک لحظه از رویَش خجالت بکشد، حتی پیکرها را هم که آوردند از خیمه‌گاه بیرون نیامد، می‌خواست بگوید حسین جان اصلا حرفش را هم نزن، اصلا قابلت را نداشت، کاش جای دو پسر دوهزار پسر داشتم که فدایت شوند.... در تمام روضه ها، محور را زینب قرار میدادم و اول و آخرِ همه‌ی روضه‌ها را به زینب گره می‌زدم... آنقدر از زینب می‌خواندم و از زینب میگفتم تا دلها را برای شام غریبان آماده کنم... بعد تازه آن وقت روضه‌ی اصلی را رو می‌کردم... حالا این زینبی که از روز اول دویده، از روز اول به داد همه رسیده، از روز اول نگذاشته آب توی دلی کسی تکان بخورد... حالا تازه دویدن‌هایش شروع شده... اول باید یک دور همه‌ی بچه‌ها و زن‌ها را فرار بدهد... یک دور دنبال یک یکشان بدود، یک وقت آتش به دامنشان نگرفته باشد... یک دور تمامشان را بغل کند یک وقت از ترس قالب تهی نکرده باشند... در تمام این دویدن‌ها دنبال این هشتاد و چند زن و بچه، هِی تا یک مسیری بدود و باز برگردد یک وقت آتش به خیمه زین العابدین نیفتاده باشد... بعدِ غارتِ خیمه‌گاه، باز دویدن‌های بعدش شروع شود، حالا بدود تا بچه‌ها را پیدا کند... بچه‌ها را بشمارد و هی توی شماردن‌ها کم بیاورد و در هر بار کم آمدنِ عددِ بچه‌ها، خودش فروپاشد و قلبش از جا بیرون شود و باز با سرعت بیشتر بدود تا گم شده‌ها را پیدا کند... بعد باز دور بعدیِ دویدن‌هایش شروع شود، هِی تا لب فرات بدود قدری آب بردارد، خودش لب به آب نزند، آب را به زن‌ها و بچه‌ها بنوشاند و دوباره بدود تا قدری دیگر آب بیاورد.... تازه اینها هنوز حتی یک خرده از دویدنهای زینب نبود... از فردای عاشورا که کاروان را راه انداختند، تازه دویدن‌های زینب شروع شد! زینب هِی پِی این شترهای بی جحاز دوید تا یک وقت بچه‌ای از آن بالا پایین نیفتد... تا یک وقت، سری از بالای نیزه‌ها فرونیفتد... من آقای مداح نیستم ولی اگر بودم تمام این ده شب، روضه‌ی دویدن‌های زینب را می‌خواندم... آن وقت شب یازدهم که مجلسم تمام میشد و بساط روضه‌ها از همه جا جمع می‌شد، دیگر خیالم راحت بود، اینها که روضه‌های زینب را شنیدند، تا خودِ اربعین خواهند سوخت، حتی اگر دیگر جایی خبر از روضه نباشد... ✍ملیحه سادات مهدوی اجر این روضه و اشکی که با خوندن این چند سطر به چشم کسی بیاد، تقدیم به پدر و مادرم که همه چیزم و بطور خاص محبت اهل‌بیت رو مدیونشون هستم.
هر حادثه ای گذشت الا غم تو... @etre_baran