عــــــــــــطر بــــــــــــــاران☔
#همسرانه 💓 شریک هم باشید! 💓 ازدواج یعنی شریک شدن یک زندگی با هم... یعنی به دوش کشیدن دشواریه
.
#داستان_نوشته
🔰دو کبوتر عاشق🕊💕🕊
آقا جان میگوید:” دکتر که میرم دفترچهی حاج خانم رو هم میبرم و برای دکتر میگم مشکلاتش چیه، اونم داروهاش را مینویسه.” آقا جان این خانم را حسابی لوسش کرده، دکتر هم حوصله نمیکند برود. گاهی وقتها که مامان جان از پادرد گله میکند میگوید:” خانم جان من خودم همهی کارهایت را میکنم. تو فقط غصه نخور. نگو من پام درد میکنه. پای تو که درد میکنه من ناراحت میشم.” آقاجان خیلی لی لی به لالایش میگذارد. لباسهای خانم جانش را اتو میکند و برایش در کمد میچیند. سوزنها راهم حتی برایش نخ کرده در شیشه گذاشته که مبادا چشمان خانم جانش درد بگیرد وکارش لنگ بماند. گاهی وقت ها به او میگویم: ” دیگه خیلی لوسش کردی آقا جون! بگذار کارهاش رو خودش انجام بده.” اما آقا جان دیگر برای خودش کد بانویی شده. قورمه سبزی هم میپزد. یک خانم جان میگوید، صد تا جان جانان از کنارش بیرون میآید.
اما مامان جان هم چاییاش همیشه به راه است چون آقا دوست دارد چایی تازه دم بنوشد. استکان کمر باریک آقا را با یک قندان پر از توت گذاشته بقل دست سماورش که تا آقا گفت برایش چایی تازه دم بریزد. آخر آقا جان قند دارد نمیتواند قند بخورد. نهارش را هم صبح زود گذاشته تا آقا سر ساعت غذا بخورد، مبادا که زخم معدهاش اذیت کند. کفشهای آقا را بدون اینکه او بفهمد برایش واکس میزند آخر آقا همیشه دوست دارد کفش هایش تمیز باشند. مامان جان این همه سال که از خدا عمر گرفته، هیچ کجا بدون اجازهی شوهرش نرفته. حتی دم در هم بدون اجازهی آقاجان نمیرود. شوهرش را از اول آقا خطاب کرده، نوهها هم حتی از او یاد گرفته اند.
این عشق بینشان را که میبینم تازه میفهمم زندگی مشترک یعنی چه. چه عالمی دارند. آنها هنوز مثل دو کبوتر عاشقند.
#جانم_به_ماه_عسل_50ساله
❤️❤️❤️❤️
@sobhnebesht
🌸🍃 شـمـیـم بــاران👇
Shamim_Baran
#داستان_نوشته
💠 شرابی حلال در بهشتی کوچک
🔸 روزهای اول ازدواجشان بود.
یک روز همسرش به او گفت:
«پسرعمو! من در کشوری بزرگ شدهام که مردمش دوست دارند خانههایشان از سبزه و گیاه خالی نباشد و به درختکاری علاقه دارند.
🔹 من خودم مراقبت و آبیاری گیاهان و درختانی را که در منزل پدرم در قم بودند انجام میدادم و به این کار علاقه داشتم.
🔸 حالا دلم برای آن گلها و شکوفهها و گیاهان خوشبویی که نگه میداشتم تنگ شده😢. چه خوب میشد اگر تعدادی نهال و ظرفی که بتوانم آنها را در آن بکارم تهیه میشد».
🔹 شهید صدر قول داد این باغچه کوچک را فراهم کند و بعد در اولین فرصت، از منزل سیدمحمد صدر در بغداد تعدادی نهال کوچک و مقداری بذر آورد.
🔸 فاطمه نهالها و بذرها را در آن جعبهها کاشت و آنها را در اطراف حیاط خانه چید و اینگونه، خانۀ سیدمحمدباقر و همسرش بهرغم امکانات ناچیز و توان محدود، به باغی کوچک تبدیل شد.
🌳🌻🌳🌹🌳🌷
🔹 شهید صدر شیفتۀ این کار همسرش شده بود. بیشتر عصرها آنجا مینشست و در کنار آن گلها و گیاهان حال و هوایی تازه میکرد و از دیدنشان لذت میبرد. دوست داشت کتابها و یادداشتهایش را به آن حیاط کوچک سرسبز بیاورد و در آنجا به تفکر بپردازد و کارهای فکری و درسی همیشگیاش را انجام دهد.
🔸عصر یکی از همان روزها فاطمه با یک قوری چای به حیاط آمد و کنار سیدمحمدباقر که مثل هر روز در حیاط نشسته بود، نشست و دو استکان چای ریخت.
☕️♥️☕️
🔹 شهید صدر استکان چای را به دهانش نزدیک کرد و چشید. سپس غرق در لذت و عشق، نفس عمیقی کشید، در حالی که با لبخندی شوخطبعانه به فاطمه خیره شده بود....
☺️☺️☺️
🔸 گفت: «به به! نوشیدن این چای حرام است؛ 😉
چون با این وضعیت و در این باغچه دیگر شبیه شراب مستکننده است، نه چای».🤔
♥️انس و محبت میان شهید صدر و همسرش فاطمه زبانزد بود و شهید صدر ابایی از اظهار کردنش نداشت.
💕 همسرش را عاشقانه و با نامهای بهشت صدا میزد و به او حوریه من، نعیم من، جنت من، فردوس من و کلماتی زیبا از این دست میگفت. وقتی فاطمه همراه بچهها به قم رفته بود شهید صدر در نامهاش به آقا رضا صدر (برادر همسرش) نوشت: «به هر چیزی که آنجاست غبطه میخورم. چون همه چیز آنجا به فاطمه و بچهها از من نزدیکتر است»
😓😔😭👆
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
#داستان_نوشته
🔰دو کبوتر عاشق🕊💕🕊
آقا جان میگوید:” دکتر که میرم دفترچهی حاج خانم رو هم میبرم و برای دکتر میگم مشکلاتش چیه، اونم داروهاش را مینویسه.”
آقا جان این خانم را حسابی لوسش کرده، دکتر هم حوصله نمیکند برود.
گاهی وقتها که مامان جان از پادرد گله میکند میگوید:” خانم جان من خودم همهی کارهایت را میکنم. تو فقط غصه نخور. نگو من پام درد میکنه. پای تو که درد میکنه من ناراحت میشم.
” آقاجان خیلی لی لی به لالایش میگذارد.
لباسهای خانم جانش را اتو میکند و برایش در کمد میچیند.
سوزنها راهم حتی برایش نخ کرده در شیشه گذاشته که مبادا چشمان خانم جانش درد بگیرد وکارش لنگ بماند.
گاهی وقت ها به او میگویم: ” دیگه خیلی لوسش کردی آقا جون! بگذار کارهاش رو خودش انجام بده.” اما آقا جان دیگر برای خودش کد بانویی شده. قورمه سبزی هم میپزد. یک خانم جان میگوید، صد تا جان جانان از کنارش بیرون میآید. 😅
اما مامان جان هم چاییاش همیشه به راه است چون آقا دوست دارد چایی تازه دم بنوشد. 😌
استکان کمر باریک آقا را با یک قندان پر از توت گذاشته بقل دست سماورش که تا آقا گفت برایش چایی تازه دم بریزد.
آخر آقا جان قند دارد نمیتواند قند بخورد. نهارش را هم صبح زود گذاشته تا آقا سر ساعت غذا بخورد، مبادا که زخم معدهاش اذیت کند.
کفشهای آقا را بدون اینکه او بفهمد برایش واکس میزند آخر آقا همیشه دوست دارد کفش هایش تمیز باشند.
مامان جان این همه سال که از خدا عمر گرفته، هیچ کجا بدون اجازهی شوهرش نرفته. حتی دم در هم بدون اجازهی آقاجان نمیرود.💕
👌 شوهرش را از اول آقا خطاب کرده، نوهها هم حتی از او یاد گرفته اند.
💞این عشق بینشان را که میبینم تازه میفهمم زندگی مشترک یعنی چه. چه عالمی دارند.
💚آنها هنوز مثل دو کبوتر عاشقند🕊🕊.
#جانم_به_ماه_عسلهای_50ساله
❤️❤️❤️❤️
@sobhnebesht
🌸🍃 شـمـیـم بــاران👇
@Shamim_Baran