enc_16361567956461326365116 (2).mp3
4.35M
🌷ارسالی مخاطبین
🖤کاروان در دل صحراست ، خدا رحم کند ....😭
@etre_baran
enc_16233508848846211017950.mp3
3.71M
💕عطر باران ....
@etre_baran
ریال ایران #کمارزشترین_پول_دنیا!
ازاین خبر چه برداشتی میشود؟
اینکه"وضع اقتصادی مردم ایران ازهمۀ کشورهای دنیا بدتراست" درحالی که ارزش پول ملی، ربطی به رفاه ندارد. چرا که با حذف صفرها، میتوان یکشبه ارزش پول ملی رابسیاربالا برد؛ درحالی که رفاه عمومی هیچ تغییری نمیکند.
〰〰〰〰〰〰
پیش از ورود به بحث توجه به این نکته ضروری است که مطالب زیر #به_آن_معنا_نیست که امروزه وضع اقتصادی مردم، بسیارخوب است، درحالیکه متاسفانه در #دهه90 مشکلات اقتصادی بسیارزیاد بود و #مسئولین باید باروحیه جهادی مشکلات اقتصادی را حل و برای افزایش قدرت پول برنامهریزی کنند.
هدف فقط این جمله است که:«ارزش اسمی پول ملی، تعیینکنندۀ وضعیت رفاه مردم یک کشورنیست»
○○○○○○○○○○○○○○○○○○
اما #توضیح_مطلب
این یک واقعیت است که امروز، ریال ایران کمارزشتر از سایر ارزهای ملی است. اما از این گزاره معمولاً یک برداشت کاملاً اشتباه میشود؛ وقتی چنین خبری را میشنویم ناخودآگاه گمان میکنیم وضع اقتصاد ایران از همهی کشورهای دنیا بدتر است و متوسط رفاه یک ایرانی، از رفاه افراد سایر کشورها کمتر است. باید بدانیم ارزش پول ملی، هیچ ربطی به رفاه ندارد. چرا که اولاً با حذف صفرها، میتوان یکشبه ارزش پول ملی را بسیار بالا برد؛ در حالی که در رفاه عمومی هیچ تغییری رخ نمیدهد. در ثانی، بررسی وضعیت درآمد در کنار ارزش پول ملی است که میتواند وضعیت قدرت خرید مردم را نشان دهد.
🔴 ارزش اسمی پول ملی یعنی آن چیزی که روی پول نوشته شده است. مثلاً در سال 2020 هر هزار تومان ما تقریباً برابر با 20 افغانی افغانستان بوده است! هزار کجا و 20 کجا. با نگاه اول، بهنظر میرسد باید وضع اقتصاد ما از اقتصاد افغانستان بدتر باشد. اما دقیقتر که میشویم، میبینیم درآمد سرانه در افغانستان در سال 2020 میلادی (بر اساس آمارهای بانک جهانی) بهطور متوسط برابر با 39 هزار و 741 افغانی یعنی معادل 2 میلیون و 185 هزار تومان در سال بوده است؛ این در حالی است که درآمد سرانه در ایران در سال 2020 (مطابق آمارهای بانک جهانی) برابر با 46 میلیون و 900 هزار تومان در سال بود.
بنابراین مهم نیست که ارزش یک افغانی نزدیک به 550 ریال است. مهم آن است که بدانیم دریافتی و حقوق افراد چقدر است. در نسبت بین حقوق و ارزش پول ملی است که قدرت خرید معنا پیدا میکند.
نه مهم است که عدد درآمد سرانه اسمی در ایران از همه جا بالاتر است، و نه مهم است که ارزش اسمی پول ملی ما پایینترین در دنیاست!
مهم این است که بدانیم قدرت خرید مردم ما بهطور متوسط در دنیا چه رتبهای دارد.
🔹بر اساس آمارهای بانک جهانی، ایران در سال 2020 میلادی در شاخص قدرت خرید سرانه رتبهی 85م دنیا را از میان 197 کشور کسب کرده است؛ یعنی اگر جهان را به دو نیمه تقسیم کنیم، ما در نیمهی بالایی قرار داریم و بهطور میانگین، قدرت خرید مردم در 112 کشور از ما ایرانیان کمتر است. این نشان میدهد که اسکناسهای بیارزشترین پول دنیا، چندان هم بیارزش نیست و توانسته قدرت خرید ایرانیان را از 112 کشور بالاتر نگه دارد.
🔸 این یعنی چه!؟
یعنی اگر چه ارزش ریال از ارزش پول ملی 197 کشور کمتر است اما درآمد مردم ما به ریال، به اندازهای هست که بتوانیم با حقوقمان، کالاها و خدماتی را بخریم که مردم 112 کشور پایینتر از ما، توان تهیهاش را ندارند.
جالب آنکه برآوردهای صندوق بینالمللی پول نشان میدهد که قدرت خرید سرانه در ایران، تا سال 2027 بالاتر هم خواهد رفت.
🔴 بسیاری از کشورها بودهاند که در چهل سال اخیر، #صفرهای_پولشان را حذف کردند. همین امروز اگر ما 4 صفر را حذف کنیم، ارزش پول ملی از 81 کشور جهان بهتر میشود و تقریباً معادل ارزش پول ملی نیکاراگوئه خواهد شد. این در حالیاست که قدرت خرید مردم نیکاراگوئه هماکنون بر اساس آمارهای بانک جهانی، بهطور متوسط یکسوم قدرت خرید ایرانیان است.
👈 نتیجه آنکه #ارزش_اسمی_پول_ملی، تعیینکنندهی وضعیت رفاه مردم یک کشور نیست و اسکناسهای ریال نیز آنقدرها که رسانههای زرد میگویند، بیارزش نیست!
🔹 ویراست و توئیت #حجت_الاسلام_راجی در رابطه با ارزش پول ملی
♦️ صفحه ویراستی حجتالاسلامراجی
💢 نصب ویراستی
💠 اندیشکده راهبردی سعداء
🆔 @soada_ir
🍂 سماوری که به بزم حسین می جوشد
بخار رحمت آن جرم خلق می پوشد...
#نستعلیق
•┄┄┅┅┅❅🏴❅┅┅┅┄┄•
@etre_baran
enc_16664586500801491093576.mp3
4.13M
ارسالی مخاطبین 🙏🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهران غفوریان:من درمورد امام حسین شایدی نیستم...!
پ ن:شما چطور؟
به خبر ری اکشن بپیوندید:
@khabar_reaction
خبر ری اکشن در سایر پلتفرم ها:
https://zil.ink/khabar_reaction
#خاطره_بازی
✍م. رمضان خانی
از اتاق بیرون آمدم. مریم دفترش را پهن کرده بود جلوی مبل و نقاشی میکشید. دست گذاشتم روی پیشانی. نفسم را فوت کردم و رو به قاسم گفتم:
_بالاخره خوابید.
منتظر جوابش نماندم. سرک کشیدم توی اتاق بابا. طبق معمول دراز کشیده بود و با گوشی کار میکرد. از وقتی مامان رفته بود مکه کم حرف میزد و کم میجوشید. هرازگاهی هم تقویم میآورد و روزها را می شمرد.
رفتم طرف آشپزخانه. قاسم دنبالم آمد:
_منم میرم بخوابم.
حق داشت؛ محمدامین هردو نفرمان را خسته کرد. سر هیچکدام از واکسنها اینطوری اذیت نکرده بود. اما خب تفاوت مرد و زن این است که مرد خسته باشد میخوابد ولی زن میایستد جلوی سینک ظرفشویی. دستکشها را برداشتم. قاسم شببخیری کنار گوشم زمزمه کرد و رفت. مایع ریختم روی اسکاچ. هنوز تن ظرفی را لمس نکرده بودم که صدای نالهٔ محمدامین آمد. کلافه دستکشها را درآوردم و کوبیدم توی سینک:
_بدون صدا نمیتونی بری بخوابی؟ باز بیدارش کردی...
رفتم طرف اتاق. قاسم آمد بیرون:
_باورکن من کاری نکردم.
محمدامین طاق باز خوابیده بود. کم تکان میخورد! انقدر که شک کردم نکند اشتباه شنیده باشم. از همین فوبیاهایی که مادرها بعد از خواباندن بچه، دچارش میشوند.
آرام بالای سرش ایستادم و به صورتش نگاه کردم. چشمهایش باز بود اما مردمکش رفته بود بالاترین جای ممکن! گردنش به عقب خم شده بود. دستهایش مشت بودند و تمام جانش میلرزید. دو دستم را بالا بردم و کوبیدم توی صورتم. داد زدم:
_تشنج کرده... تشنج کرده...
عقب عقب رفتم. دلم میخواست از واقعیت فاصله بگیرم. قاسم را دیدم که قدم تند کرد به طرفش. چه خوب که بود تا مدیریت شرایط نیوفتد روی دوش من. بلندش کرد. شبیه یک چوب خشک! بدون انعطاف.
چشمهایم گشاد شد! دیدمش که جان ندارد، دیدمش که دکتر پارچه سفید کشید روی صورتش. دیدم که نشستم سرخاک! همه چیز همان لحظه اتفاق افتاد. به اندازهٔ یک دم...
برگشتم و فرار کردم از حقیقت. رفتم طرف پذیرایی. نمیدانم چندبار جان پاهایم رفت و خوردم زدیم.
صداهایی شبیه جیغ از گلویم بیرون میآمد. کنترل دستهام دست خودم نبود. هی بالا میرفت، میآمد پایین و میخورد توی سرو صورتم. انگار که خاک روی خودم میپاشیدم.
نمیدانستم محمدامین کجاست! نمیدانستم قاسم دارد چه کار میکند و بابا با صدای بلند چه میگوید. همه جا میچرخید... سرم دوران داشت. توی ذهنم داشتم حلاجی میکردم که من کی انقدر کولی بودم؟! کی انقدر خودم را باختم؟ کی اهل فرار بودم؟ هیچوقت... شاید چون هیچوقت به چشم خویشتن ندیده بودم که جانم میرود....
افتادم زمین. نگاهم ماند روی صورت مات مریم! بچه داشت سنکوب میکرد. باید بغلش میکردم. باید میگفتم دارم بازی میکنم و همه چیز شوخی است. اما نگفتم! قاسم داد زد:
_آب بیار.
بلند شدم و دویدم توی اتاق بابا. طاقت دیدن محمدامین را نداشتم. زل زدم به قاسم. نشسته بود روی تخت. میلرزید. هم خودش هم صدایش. دلم نمیخواست باور کنم او هم خودش را باخته! منتظر بودم نگاهم کند، باز بزند به در شوخی که نگفتم زیادی احساساتی هستی؟ چند قدم آرام به طرفشان رفتم. نفهمیدم چه شد که بابا سرم داد زد! نگاهم از او رد شد و رفت روی دستهای قاسم. جایی که محمدامین داشت تقلا میکرد برای نفس کشیدن. صورتش کبود بود و چشمهایش دیگر مردمک نداشت! نمیلرزید. خشک شده بود! شبیه یک تکه استخوان!
دست گذاشتم روی بازوی قاسم. فشار دادم. میخواستم حرف بزنم اما نمیشد. شبیه استخوانی که مانده توی گلو. چنگش گرفتم. منتظر بودم از فشار انگشتهایم خواستهام را بفهمد. اما نفهمید. هرچه توان داشتم مشت شد و بدون فکر میکوبیدم توی بازوش. بالاخره صدایم درآمد:
_پاشو ببرش بیمارستان.
به خودش آمد انگار. محمدامین را برداشت و دوید توی راهرو. در باز بود و من خیره به کفشی که نپوشیده بود نگاه میکردم. مانده بودم بین زمین و هوا! بین رفتن و ماندن. بین نگاه ترسیده مریم و نفس بریده محمدامین. صدای داد قاسم شد تلخترین دیالوگ زندگیم:
«نفس بکش بابا»
زمان ایستاد انگار. دست انداختم چادرم را برداشتم. کشیدم سرم و زدم بیرون. پشت سر او توی خیابان میدویدم و صدای فریادش، سکوت شب را میشکست:
«نفس بکش بابا، توروخدا نفس بکش»
***
پرستار سِرُم را تنظیم کرد و رفت بیرون. نشستم لبهٔ تخت. خواب بود. انگشت گرفتم زیر بینیاش. دم میرفت و بازدم میآمد. جان دادیم برای برگشت همین دو کلمه!
تکیه دادم به بالای تخت. اتاق را نگاه کردم. هیچکس نبود. نه بیماری، نه همراهی، نه نور لامپی، نه حتی مهتاب! تنهایی و سکوت ریخت روی سرم. نشستم به مرور کردن. به اتاق احیا، به دربهدر دنبال بیمارستان گشتن، به چشمهای خیرهای که توی خیابان، استیصال ما را دیدند. اشک بیچارهام کرد. گوشی را برداشتم. دلم میخواست با یک همدرد حرف بزنم. شماره قاسم را گرفتم. آنتن نمیداد. پیام دادم اما ارسال نمیشد.
رفتم توی ایتا و تلگرام و هرچیزی که به فکرم میرسید. تازه فهمیدم سیم کارتم سوخته!
محکم جلوی دهانم را گرفتم تا صدای ضجهام نپیچد توی بیمارستان. دلم ننه را خواست. مادربزرگم را میگویم. چهل سال میشد که توی هوای ما نفس میکشید. مامان که رفت مکه، زخم بستر بهانه پروازش شد. دوست داشتم بروم کنارش بشینم. خودم را نزدیک گوشش کنم و بلند بگویم « ننه دعام کن.» بخندد. دستم را بگیرد توی دستش و دلگرمم کند که همیشه سرنماز شب دعا میکنم. بعد تسبیح هزارتاییاش را از پشت ناز بالشت گرد بیرون بکشد و بگوید:«واست انقدر صلوات میخونم»
سه روز میشد لباس سیاهش تنم بود و دستهای چروکیدهاش توی خاک. دلم مامان را خواست که فرسنگها دورتر احرام بسته بود. دلم قاسم را خواست که دستم را بگیرد و بگوید: _هیچی نمیشه تا خدا هست!
به بالا نگاه کردم:
«کار خودته نه؟ اینهمه سناریو چیدی که منو بیاری اینجا، فقط خودم باشم و خودت؟»
او آمد پایین. آنطرف تخت نشست. تا صبح گپ زدیم و درددل کردیم. انگار گاهی خدا دلتنگ میشود. آنوقت همه چیز را میرساند به مو! که خلوت دونفرهای ترتیب بدهد. فقط خودت باشی و خودش. بدون مزاحم! بلندشو و چای بریز. این مهمان خصوصی به آسمان که برگردد همه چیز را درست میکند.
پی نوشت: چرا امشب این خاطره را تعریف کردم؟
دلیل خاصی ندارد! بیجهت یادش افتادم.
باز شب هفتم است و نمیدانم چرا شانههای قاسم دارد بیشتر میلرزد... انگار شنیدم زیرلب زمزمه کرد: «نفس بکش بابا»
✍م. رمضان خانی
انتشار حلال است، با ذکر نام.
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
@gahi_ghalam
━━━━━━━━━━━━
یه چیزی بگم و برم؟
آدم وقتی بلایی سر بچهش میاد، اونجا که میرسه به مو... حس می کنه دیگه تمومه، بچه رو بغل میزنه می دووه تو خیابون...
با خودش میگه بالاخره یکی پیدا میشه کمک کنه. همسایهای، دکتری، درمانگاهی...
فکر کنم این رسم از قدیم بوده... پدری دید رسیده به مو، بچهشو برداشت و دوید وسط مردم...😭
صل الله و علیک یا اباعبدالله
م.رمضانخانی
enc_16563670266321234661208.mp3
3.39M
نوحه ی دلنشین مداح اهل بیت
حاج رضا نریمانی
#ارسالی_مخاطبین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت عباس موزون از تجربهگری که در حین سینهزنی در دسته عزاداری چشمچرانی میکرد
هرچیزی جای خودش. عزاداری مستحب است، حتی واجب هم نیست، نمیشه بخاطر یک عمل مستحبی ، چشم روی محرمات ببندیم و اونها رو مجاز بدونیم.
هرچیزی جای خودش
49.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️یکبار برای همیشه ببینید| مهسا امینی کشته شد یا فوت؟
📌تیرخلاص به یاوهگوییهای پدر و هواداران #مهسا_کومله
📌افشای اسنادی از دروغهای #پدر_فتنه که احتمالا اولین بار است میبینید
📌علت اصلی موضوع کشفحجابها و تحلیل مختصر سناریوی جنگ شناختی با #رمز_مهسا
📌شخصیت رمزآلود مهسا چگونه بود که رسانههای شیطان روی آن موجسواری کردند؟
🎙بهروایت محمد جوانی
انتشار با شما
@etre_baran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بغض آقا جواد ساکن امریکا برای #امام_حسین علیه السلام
روز حسین در آمریکا رو شنیده بودید تاحالا؟
عطر باران
@etre_baran
.
من آقای مداح نیستم!
ولی اگر بودم، تمام این ده شب روضهی عمه میخواندم!
اینطور رسم است که روضهخوانها هر شبِ محرم، روضهی یکی از شهدا را بخوانند.
من هم میخواندم، اما به سَبکِ خودم!
مثلا شبِ اول که روضهی مسلم، باب است، از آنجایی میخواندم که خبرِ مسلم را آوردند، خبر آنقدر وهمآور بود که همانجا یک عده از کاروان حسین جدا شدند، زینب صورت برگرداند دید دارند میروند!
هِی نگاهِ حسینش کرد، هِی نگاهِ این ترسیدهها که به همین راحتی حسین را رها میکنند...
هر چه که باشد، خب خانم است دیگر! حتما تَهِ دلش خالی شد، اما دوید خودش را رساند به حسین: دورت بگردم عزیر خواهر، همهشان هم که بروند، خودم هستم...
بعد هم دوید سمتِ خیامِ بیبیها، آرامشان کرد، دلداریشان داد، نگذاشت یک وقت بترسند...
باز دوید سمت حسین، باز برگشت سمت زنها و بچهها...
هی دوید این سمت باز برگشت آن سو، که نگذارد یک وقت دلهره به جان طفل یا زنی بیفتد ...
یا مثلا شبِ چهارم که روضهی جناب حر را میخوانند، از آنجایی میخواندم که حر راه را بست، میگفتم زینب پردهی کجاوهها را انداخت تا یک وقت این زنها و بچهها چشمشان به قد و قامت حر نیفتد و قالب تهی کنند! بچهها را مشغول بازی کرد، زنها را گرمِ تسبیح...
همان روز، بینِ خیمهها آنقدر دوید و آنقدر به دانهدانهشان سر زد و به تکتکشان رسید که تا شب خودش از پا افتاده بود اما نگذاشت یک وقت کسی از اهل حرم، آب توی دلش تکان بخورد...
یا مثلا وقتی قرار بود روضهی هر کدام از شهدا را بخوانم، میگفتم هر کس از شهدا که به زمین افتاد زینب تا وسط میدان هروله کرد، بالای سر هر شهیدی رفت خودش همانجا شهید شد، اما نگذاشت حسین کنار شهید، جان بدهد!
برای همه شهدا دوید، به عدد تمام شهدا به دادِ حسینش رسید، از کنار تمام مقتلها حسین را بلند کرد و به خیمهگاه رساند...
اما نوبت به دو آقازادی خودش که رسید، دوید توی پستوی خیمهگاه خودش را پنهان کرد، یک جایی که یک وقت با حسین چشم به چشم نشود و خدای نکرده حسین یک لحظه از رویَش خجالت بکشد، حتی پیکرها را هم که آوردند از خیمهگاه بیرون نیامد، میخواست بگوید حسین جان اصلا حرفش را هم نزن، اصلا قابلت را نداشت، کاش جای دو پسر دوهزار پسر داشتم که فدایت شوند....
در تمام روضه ها، محور را زینب قرار میدادم و اول و آخرِ همهی روضهها را به زینب گره میزدم...
آنقدر از زینب میخواندم و از زینب میگفتم تا دلها را برای شام غریبان آماده کنم...
بعد تازه آن وقت روضهی اصلی را رو میکردم...
حالا این زینبی که از روز اول دویده، از روز اول به داد همه رسیده، از روز اول نگذاشته آب توی دلی کسی تکان بخورد...
حالا تازه دویدنهایش شروع شده...
اول باید یک دور همهی بچهها و زنها را فرار بدهد...
یک دور دنبال یک یکشان بدود، یک وقت آتش به دامنشان نگرفته باشد...
یک دور تمامشان را بغل کند یک وقت از ترس قالب تهی نکرده باشند...
در تمام این دویدنها دنبال این هشتاد و چند زن و بچه، هِی تا یک مسیری بدود و باز برگردد یک وقت آتش به خیمه زین العابدین نیفتاده باشد...
بعدِ غارتِ خیمهگاه، باز دویدنهای بعدش شروع شود، حالا بدود تا بچهها را پیدا کند...
بچهها را بشمارد و هی توی شماردنها کم بیاورد و در هر بار کم آمدنِ عددِ بچهها، خودش فروپاشد و قلبش از جا بیرون شود و باز با سرعت بیشتر بدود تا گم شدهها را پیدا کند...
بعد باز دور بعدیِ دویدنهایش شروع شود، هِی تا لب فرات بدود قدری آب بردارد، خودش لب به آب نزند، آب را به زنها و بچهها بنوشاند و دوباره بدود تا قدری دیگر آب بیاورد....
تازه اینها هنوز حتی یک خرده از دویدنهای زینب نبود...
از فردای عاشورا که کاروان را راه انداختند، تازه دویدنهای زینب شروع شد!
زینب هِی پِی این شترهای بی جحاز دوید تا یک وقت بچهای از آن بالا پایین نیفتد...
تا یک وقت، سری از بالای نیزهها فرونیفتد...
من آقای مداح نیستم
ولی اگر بودم
تمام این ده شب، روضهی دویدنهای زینب را میخواندم...
آن وقت شب یازدهم که مجلسم تمام میشد و بساط روضهها از همه جا جمع میشد، دیگر خیالم راحت بود، اینها که روضههای زینب را شنیدند، تا خودِ اربعین خواهند سوخت، حتی اگر دیگر جایی خبر از روضه نباشد...
✍ملیحه سادات مهدوی
اجر این روضه و اشکی که با خوندن این چند سطر به چشم کسی بیاد، تقدیم به پدر و مادرم که همه چیزم و بطور خاص محبت اهلبیت رو مدیونشون هستم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخاطر ابالفضل ببر ماهارو حرمت...
🥀🖤
#محرم