#او_را....125
زهرا که تو جمعیت گم شد،ازشون فاصله گرفتم و به طرف همون در و رد پاها یا به قول زهرا عهدنامه ی سربازی امام زمان رفتم.
یه بار دیگه به ردپاها نگاه کردم.
بعد از این چندماه،حالا دیگه تقریبا رو نود درصدشون پا گذاشته بودم.
از وقتی قرار شده بود با تمیلات سطحیم مبارزه کنم،کم کم از دروغ،غیبت،تهمت،بد زبانی،رابطه با نامحرم،نگاه حرام و...دور شده بودم.
پس من تا همین جا هم تا نزدیکای اون در،پیش رفته بودم!
جلو رفتم.
رو نماد این کارها هم پا گذاشتم و جلو رفتم!تا رسیدم به بنر عهدنامه!
دوباره جملاتش رو خوندم!
«هل من ناصر ینصرنی؟!»
یعنی من میتونستم کمکی به امام زمان بکنم؟!
چه کمکی؟!
من هنوزم درست نمیشناختمش...!
فکرهایی که از ذهنم گذشت،خودم رو هم متعجب کرد!
"من این راه رو اومدم که به هدفم برسم،ولی قبل از هدفم،به این عهدنامه رسیدم!پس این باید ربطی به هدفم داشته باشه!"
حالا دیگه به پازلی که خدا دائما برای من تکمیل ترش میکرد،ایمان آورده بودم.
خودکاری که همونجا گذاشته شده بود رو برداشتم و نوشتم "یارت میشم!،امضاء،ترنم سمیعی"
نمیدونستم باید چیکار کنم!
بچه ها رو نگاه کردم.
هرکدوم به دقت مشغول کاری بودن!
منم میفهمیدم. کم کم میفهمیدم که باید چیکار کنم!
کیفم رو گوشه ای گذاشتم و به کمکشون رفتم.
حس خاصی داشتم!یه حس جدید و ناب!و دوستایی پیدا کرده بودم که هر کدومشون میتونست جای مرجان رو برام پر کنه و مطمئن بودم که همین ها،هدیه ی خدا به من هستن!
دم دمای غروب از هم جدا شدیم.
زهرا بازهم بغلم کرد و دعام کرد.
با ریموت در رو باز کردم و وارد حیاط شدم.
با دیدن بابا توی حیاط ماتم برد.
انگار یه سطل یخ رو سرم خالی کردن!!اصلا حواسم به ساعت نبود!
دیگه برای هرکاری دیر شده بود...
بابا چشماش رو ریز کرده بود و با دقت داشت نگاهم میکرد!!
گلوم از شدت ترس خشک شده بود!
سرش رو با حالت سوالی تکون داد.
منظورش این بود که چرا پیاده نمیشم!؟
به چادرم چنگ زدم و زیرلب صدا زدم "یا امام زمان..."
بابا از هیچ چیز به اندازه زن چادری و آخوند بدش نمیومد!
تمام فحشهایی که به مذهبیا میداد و مسخرشون میکرد از جلوی چشمم رد میشد.
جملاتی که با زهرا رد و بدل کرده بودیم،عهدی که بستم...خودمم میدونستم دیر یا زود این اتفاق میفته!
اخم غلیظش رو که دیدم،در ماشین رو با دودلی باز کردم و پیاده شدم.
یه قدم به جلو اومد و دستش رو زد به کمرش
-به به!ترنم خانوم!هر دم از این باغ بری میرسد!!!
-سـ....سـ...سلام بـ...بابا!
" محدثه افشاری "
لطفا اسم نویسنده و لینک را در ارسال حفظ کنید
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
شب شد
وهنوزم
ماه من
تویی😢🙏
🌸🍃 شـمـیـم بــاران.....
🍃🌸 @Shamim_Baran
4_5913663143271203638.mp3
2.24M
💕🙏💕🙏💕
شب خیز که عاشقان به شب راز کنند
گرد در و بام دوست پرواز کنند
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
@Shamim_Baran
#حساب_کتاب
بسّــــه ... ❌
همین کسی که امروز، حاضری برای اثبات حقّ خودت، آبرویش را بریزی ؛
دیروز سنگ صبورش بودی و محلّ اعتمادش...
و برایت از گفتنیهایی، حرف زد، که برای غیرِ تو، رازِ مگو بود...
اگر مطمئنی در کدورت امروزتان، حق با توست، یا او به ناروا حرفی دربارهات گفته، یا رازی از تو را فاش نموده:
★ برای کسی که در دایرهی قوانین خدا، زندگی میکند؛ مقابله به مثل، جایز نیست ...!
| تو سکوت کن و با وقار، به خدا اعتماد کن!|
این عرصه، هم میدان امتحان توست، هم میدان امتحان او..
✓ و آخر بازی، خدا دست کسی را بالا میبرد؛ که تقوا را رعایت کرده باشد؛
” تقوا یعنی؛ دلت صندوقچه اسرار باشد.
دوست و دشمن فرقی نمیکند!! ”
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
مهارتهای کلامی_14.mp3
13.88M
#مهارتهای_کلامی ۱۴
▪️به کودکان دقت کنید، برای جلب توجه، سعی میکنند در جمع، زیاد حرف بزنند.
اگر این رفتار از یک انسان بالغ صادر شود؛
این #پرحرفی ، نشانهی #حقارت_نفس اوست!
✓ آنان که روحِ وزین و گرانبهایی دارند؛
نیاز به توجه دیگران نداشته، و عموماً جز گزیدهگویی از آنان، تراوش نمیکند.
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگ دیدار...💔😭😭😭
۱۳۹۹/۰۵/۱۰
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
سلام
امشب در بخش آشپزی یه کلیپ ساده دارم که میفرستم براتون ، میتونید تهیه کنید و لذتش رو ببرید👌👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳 #آشپزی_شمیم_باران
#شیرینی_وینی (veyani)
آموزش بسیار ساده است .حتما دانلود کنید☺️😋
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
سلام
شب بخیر❤️🌹🙏
ببخشید کار پیش اومد.... رمان یادم رفت
الان میزارم ☺️👌
عــــــــــــطر بــــــــــــــاران☔
#او_را....125 زهرا که تو جمعیت گم شد،ازشون فاصله گرفتم و به طرف همون در و رد پاها یا به قول زهرا عه
#او_را.... 126
ابروهاش رو انداخت بالا.
-اینم مسخره بازی جدیدته؟؟
-مممـ...مگه چیکار کردم؟؟😓
-بیا برو تو خونه تا بفهمی چیکار کردی!
آب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم.
-گفتم گمشو تو خونه تا صدام بالا نرفته!
در ماشین رو بستم و رفتم تو خونه .مغزم قفل کرده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم!
مامان که انگار قبل از ما رسیده بود و با خستگی روی مبل ولو شده بود،با دیدنم چشماش گرد شد و سیخ ایستاد!
جلوی در ایستادم و زل زدم بهش،که بابا از پشت هلم داد و وارد خونه شدم. مامان اومد جلوتر و سرتا پام رو نگاه کرد.
-این چیه ترنم!؟
بابا غرید
-این؟؟دسته گل توعه!تحویلش بگیر!تحویل بگیر این تف سر بالا رو!
و قبل از اینکه هر حرف دیگه ای زده بشه،سنگینی و داغی دستش رو، روی صورتم حس کردم.
این بار اولی بود که از بابا کتک میخوردم!
چادر رو از سرم کشید و داد زد😞
-این چیه؟؟این نکبت چیه؟؟این رو سر تو،رو سر بچه ی من چیکار میکنه؟؟
و هلم داد عقب. سعی میکردم اشکام رو کنترل کنم.
اینقدر تند این اتفاقات میفتاد که فرصت فکر کردن نداشتم .اومد طرفم و بلندتر داد کشید
-لالی یا کری؟؟
پلک محکمی زدم تا مانع فرود اشک هام بشم و نالیدم
-بابا مگه چیکار کردم؟؟مگه خلاف کردم؟
-خفه شو!خفه شو ترنم!خفه شو!دختره ی نمک به حروم،اینهمه خرجت کردم که پادوی آخوندا بشی؟؟
از عصبانیت قرمز شده بود، تند تند دور من راه میرفت و داد میزد. بغضم بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد!
-بی شرف برای چی با آبروی من بازی میکنی؟؟
یه ساله چه مرگت شده تو؟؟
هر روز یه گند جدید میزنی،هر روز یه غلط اضافی میکنی،آخه تو نون آخوندا رو خوردی یا ...
با عصبانیت به سمتم حملهور شد و صورتم رو به یه چک دیگه مهمون کرد که باعث شد بیفتم زمین.
اونقدر دستش سنگین بود،که احساس گیجی میکردم. مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید،دورش کرد!
دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد
-مگه با تو نیستم؟؟لکه ی ننگ!!کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم...
با شنیدن این حرف با ناباوری نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم.
مثل ابر بهار باریدم...
به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم!
-خفه شو...
برای چی داری گریه میکنی؟ساکت شو،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم!
چرا حرف نمیزنی؟برای چی لچک سرت کردی؟
مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟
اشک هام رو کنار زدم و گفتم
-چه ربطی به آخوندا داره؟؟
-عههه؟پس زبونم داری!!پس به کی مربوطه؟
"محدثه افشاری"
لطفا اسم نویسنده و لینک را در ارسال حفظ کنید
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
#او_را.... 127
از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده!
-من با آخوندا کاری ندارم!
من فقط حرف خدا رو گوش دادم.
همین.
از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم.
-چی چی؟؟یه بار دیگه تکرار کن!!خدا؟؟
دوباره هلم داد
-آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟
تو تو این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟
دختره ی ابله!کدوم خدا!؟
سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم.
-همون خدایی که من و شما رو آفرید!همون خدایی که تو همین خونه به من کمک کرد تا بشناسمش!
همون خدایی که اینهمه مال و ثروت بهتون داده!
دوباره خندید
-عههه؟آهان!!اون خدا رو میگی؟؟
بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد
-احمق بیشعور!حیف اونهمه زحمت که برای تو کشیدم!
پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه و خدا،یکی رو انتخاب کن!!
اگر ما رو انتخاب کردی،همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره،
ولی اگر اون رو انتخاب کردی،هم دور ما رو خط میکشی،هم دور ثروت مارو.
چون یه قرون هم بهت نمیدم و از ارث محرومت میکنم!برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن!
هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت"
خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم و با گریه رو تختم افتادم
فکرنمیکردم اینقدر بی رحمانه برخورد کنن؛
یا بهتره بگم فکر نمیکردم بخوان همه چی رو ازم بگیرن!
تو دوراهی سختی مونده بودم.
میدونستم خدا از همه بهتره اما اون لحظه یه ترسی به دلم چنگ میزد.
چون علاوه بر مامان و بابا،باید قید تمام امکانات رو هم میزدم!
از بی رحمیشون دلم بدجور گرفته بود...
میدونستم عهد بستم،اما گذشتن از این ثروتی که تا چند ساعت پیش مال من بود،از اونی که فکرش رو میکردم سخت تر بود!
مغزم قفل کرده بود. ترجیح میدادم بخوابم تا مجبور نباشم به چیزی فکر کنم!
صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. حوصله ی دانشگاه رو نداشتم.
رفتم حموم و دوش رو باز کردم.
قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد و روی تنم میریخت.😭
اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه!
😞😞
موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.
تمام طول روز یه گوشه بق کرده بودم و تو خودم بودم. دلم نمیخواست فکرکنم.
یعنی میترسیدم که فکرکنم!
گاهی میخواستم تمام دیروز رو از یاد ببرم. حتی خودم رو به اون راه میزدم که متوجه زمان نماز نشم!
دیروز متولد شده بودم و امروز
نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون سقط بشم،
😭
یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت....
😓
جواب زنگ های زهرا رو هم ندادم!
سرم رو پایین میگرفتم تا با جملات روی دیوار،رو به رو نشم!
😞
قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن. قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم!
و اون شب بعد از مدت ها با قرص آرامبخش خوابیدم....
من بخاطر نپذیرفتن این رنج،دوباره به عقب برگشته بودم و این احساس ضعف،برام از همه چیز بدتر بود!
"محدثه افشاری "
لطفا اسم نویسنده و لینک را در ارسال حفظ کنید
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
عــــــــــــطر بــــــــــــــاران☔
سلام
صبحتون بخیر
این ذکر پنجشنبه ها خیلیی عجیب منو یاد پدر بزرگم(بابا حجی) میندازه ...
اخی.....چقدر مبین گفتن رو میکشید...😢😭
صبح بعد نماز و دعاها، صبحانه رو میخورد
بعداز اتمام صبحانه اش یا هر وعده ای ،دعای سفره رو میخوند
دعای معروفش تو فامیل اینجوری بود ....
⚜الهی که این سفره مامور باد، همیشه پر از نعمت و نور باد ،بلایی که نازل شود بر زمین از این خاندان و دوستان خمینی و خامنه ای دور باد ، دشمنانشون نابود باد ....آمین یا رب العالمین .....
بعد از اون مینشست و با یه تسبیح در دستش ذکر روزها رو میگفت
چقدر به حاج خانومش محبت داشت ...😭
بهشون میگفتن مرغ عشق ...
خیلیییی هواشو داشت ❤️
کوچکترین کاری که بی بی میکرد واسش ،اینقدر تشکر میکرد که حد نداشت❤️👌
بی بی هم خدایی هوای بابا رو داشت ....
آخرشم ۶۳ روز بعد از فوت بابا حجی.... با اینکه بی بی الزایمر داشت و متوجه ی فوت بابا نشده بود.... اونم هم رفت ... 😔
من که اعتقاد دارم بابا دلش میخواست بی بی بره پیشش و از دعای بابا حجی بود...
😭❤️❤️❤️👆✅
راسی.... ما ها چقدر عاشق همسرمونیم و قدردان محبت هاش هستیم ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#همسرانه
🔸️ ببینید...
عشق همین است..
جاودان و همیشگی
از ابتدا تا انتها
از تولد تا مرگ..
💕 عشق است که زندگی را معنا می دهد...
🌸🍃 شـمـیـم بــاران...
@Shamim_Baran
❇️ بکر بن صالح می گوید:
در نامه ای به امام کاظم(ع) نوشتم:
📝 من مدت پنج سال است که از بچهدار شدن جلوگيری می کنم و اين به خاطر آن است که همسرم فرزند نمی خواهد و می گويد: تربيت و ادارۀ فرزندان برايم دشوار است؛
زيرا فقير هستيم و از امکانات زيادی برخوردار نيستيم.
نظر حضرتعالي چيست؟
امام در پاسخ فرمودند:
💠 «فرزند طلب کن! همانا خدا روزیِ آنها را می دهد.»
🔷کافی ج6، ص9
#فرزند_آوری
#رزاقیت_الهی
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran