فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳 #آشپزی_شمیم_باران
#شیرینی_وینی (veyani)
آموزش بسیار ساده است .حتما دانلود کنید☺️😋
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
سلام
شب بخیر❤️🌹🙏
ببخشید کار پیش اومد.... رمان یادم رفت
الان میزارم ☺️👌
عــــــــــــطر بــــــــــــــاران☔
#او_را....125 زهرا که تو جمعیت گم شد،ازشون فاصله گرفتم و به طرف همون در و رد پاها یا به قول زهرا عه
#او_را.... 126
ابروهاش رو انداخت بالا.
-اینم مسخره بازی جدیدته؟؟
-مممـ...مگه چیکار کردم؟؟😓
-بیا برو تو خونه تا بفهمی چیکار کردی!
آب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم.
-گفتم گمشو تو خونه تا صدام بالا نرفته!
در ماشین رو بستم و رفتم تو خونه .مغزم قفل کرده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم!
مامان که انگار قبل از ما رسیده بود و با خستگی روی مبل ولو شده بود،با دیدنم چشماش گرد شد و سیخ ایستاد!
جلوی در ایستادم و زل زدم بهش،که بابا از پشت هلم داد و وارد خونه شدم. مامان اومد جلوتر و سرتا پام رو نگاه کرد.
-این چیه ترنم!؟
بابا غرید
-این؟؟دسته گل توعه!تحویلش بگیر!تحویل بگیر این تف سر بالا رو!
و قبل از اینکه هر حرف دیگه ای زده بشه،سنگینی و داغی دستش رو، روی صورتم حس کردم.
این بار اولی بود که از بابا کتک میخوردم!
چادر رو از سرم کشید و داد زد😞
-این چیه؟؟این نکبت چیه؟؟این رو سر تو،رو سر بچه ی من چیکار میکنه؟؟
و هلم داد عقب. سعی میکردم اشکام رو کنترل کنم.
اینقدر تند این اتفاقات میفتاد که فرصت فکر کردن نداشتم .اومد طرفم و بلندتر داد کشید
-لالی یا کری؟؟
پلک محکمی زدم تا مانع فرود اشک هام بشم و نالیدم
-بابا مگه چیکار کردم؟؟مگه خلاف کردم؟
-خفه شو!خفه شو ترنم!خفه شو!دختره ی نمک به حروم،اینهمه خرجت کردم که پادوی آخوندا بشی؟؟
از عصبانیت قرمز شده بود، تند تند دور من راه میرفت و داد میزد. بغضم بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد!
-بی شرف برای چی با آبروی من بازی میکنی؟؟
یه ساله چه مرگت شده تو؟؟
هر روز یه گند جدید میزنی،هر روز یه غلط اضافی میکنی،آخه تو نون آخوندا رو خوردی یا ...
با عصبانیت به سمتم حملهور شد و صورتم رو به یه چک دیگه مهمون کرد که باعث شد بیفتم زمین.
اونقدر دستش سنگین بود،که احساس گیجی میکردم. مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید،دورش کرد!
دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد
-مگه با تو نیستم؟؟لکه ی ننگ!!کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم...
با شنیدن این حرف با ناباوری نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم.
مثل ابر بهار باریدم...
به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم!
-خفه شو...
برای چی داری گریه میکنی؟ساکت شو،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم!
چرا حرف نمیزنی؟برای چی لچک سرت کردی؟
مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟
اشک هام رو کنار زدم و گفتم
-چه ربطی به آخوندا داره؟؟
-عههه؟پس زبونم داری!!پس به کی مربوطه؟
"محدثه افشاری"
لطفا اسم نویسنده و لینک را در ارسال حفظ کنید
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
#او_را.... 127
از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده!
-من با آخوندا کاری ندارم!
من فقط حرف خدا رو گوش دادم.
همین.
از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم.
-چی چی؟؟یه بار دیگه تکرار کن!!خدا؟؟
دوباره هلم داد
-آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟
تو تو این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟
دختره ی ابله!کدوم خدا!؟
سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم.
-همون خدایی که من و شما رو آفرید!همون خدایی که تو همین خونه به من کمک کرد تا بشناسمش!
همون خدایی که اینهمه مال و ثروت بهتون داده!
دوباره خندید
-عههه؟آهان!!اون خدا رو میگی؟؟
بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد
-احمق بیشعور!حیف اونهمه زحمت که برای تو کشیدم!
پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه و خدا،یکی رو انتخاب کن!!
اگر ما رو انتخاب کردی،همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره،
ولی اگر اون رو انتخاب کردی،هم دور ما رو خط میکشی،هم دور ثروت مارو.
چون یه قرون هم بهت نمیدم و از ارث محرومت میکنم!برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن!
هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت"
خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم و با گریه رو تختم افتادم
فکرنمیکردم اینقدر بی رحمانه برخورد کنن؛
یا بهتره بگم فکر نمیکردم بخوان همه چی رو ازم بگیرن!
تو دوراهی سختی مونده بودم.
میدونستم خدا از همه بهتره اما اون لحظه یه ترسی به دلم چنگ میزد.
چون علاوه بر مامان و بابا،باید قید تمام امکانات رو هم میزدم!
از بی رحمیشون دلم بدجور گرفته بود...
میدونستم عهد بستم،اما گذشتن از این ثروتی که تا چند ساعت پیش مال من بود،از اونی که فکرش رو میکردم سخت تر بود!
مغزم قفل کرده بود. ترجیح میدادم بخوابم تا مجبور نباشم به چیزی فکر کنم!
صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. حوصله ی دانشگاه رو نداشتم.
رفتم حموم و دوش رو باز کردم.
قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد و روی تنم میریخت.😭
اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه!
😞😞
موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.
تمام طول روز یه گوشه بق کرده بودم و تو خودم بودم. دلم نمیخواست فکرکنم.
یعنی میترسیدم که فکرکنم!
گاهی میخواستم تمام دیروز رو از یاد ببرم. حتی خودم رو به اون راه میزدم که متوجه زمان نماز نشم!
دیروز متولد شده بودم و امروز
نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون سقط بشم،
😭
یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت....
😓
جواب زنگ های زهرا رو هم ندادم!
سرم رو پایین میگرفتم تا با جملات روی دیوار،رو به رو نشم!
😞
قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن. قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم!
و اون شب بعد از مدت ها با قرص آرامبخش خوابیدم....
من بخاطر نپذیرفتن این رنج،دوباره به عقب برگشته بودم و این احساس ضعف،برام از همه چیز بدتر بود!
"محدثه افشاری "
لطفا اسم نویسنده و لینک را در ارسال حفظ کنید
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
عــــــــــــطر بــــــــــــــاران☔
سلام
صبحتون بخیر
این ذکر پنجشنبه ها خیلیی عجیب منو یاد پدر بزرگم(بابا حجی) میندازه ...
اخی.....چقدر مبین گفتن رو میکشید...😢😭
صبح بعد نماز و دعاها، صبحانه رو میخورد
بعداز اتمام صبحانه اش یا هر وعده ای ،دعای سفره رو میخوند
دعای معروفش تو فامیل اینجوری بود ....
⚜الهی که این سفره مامور باد، همیشه پر از نعمت و نور باد ،بلایی که نازل شود بر زمین از این خاندان و دوستان خمینی و خامنه ای دور باد ، دشمنانشون نابود باد ....آمین یا رب العالمین .....
بعد از اون مینشست و با یه تسبیح در دستش ذکر روزها رو میگفت
چقدر به حاج خانومش محبت داشت ...😭
بهشون میگفتن مرغ عشق ...
خیلیییی هواشو داشت ❤️
کوچکترین کاری که بی بی میکرد واسش ،اینقدر تشکر میکرد که حد نداشت❤️👌
بی بی هم خدایی هوای بابا رو داشت ....
آخرشم ۶۳ روز بعد از فوت بابا حجی.... با اینکه بی بی الزایمر داشت و متوجه ی فوت بابا نشده بود.... اونم هم رفت ... 😔
من که اعتقاد دارم بابا دلش میخواست بی بی بره پیشش و از دعای بابا حجی بود...
😭❤️❤️❤️👆✅
راسی.... ما ها چقدر عاشق همسرمونیم و قدردان محبت هاش هستیم ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#همسرانه
🔸️ ببینید...
عشق همین است..
جاودان و همیشگی
از ابتدا تا انتها
از تولد تا مرگ..
💕 عشق است که زندگی را معنا می دهد...
🌸🍃 شـمـیـم بــاران...
@Shamim_Baran
❇️ بکر بن صالح می گوید:
در نامه ای به امام کاظم(ع) نوشتم:
📝 من مدت پنج سال است که از بچهدار شدن جلوگيری می کنم و اين به خاطر آن است که همسرم فرزند نمی خواهد و می گويد: تربيت و ادارۀ فرزندان برايم دشوار است؛
زيرا فقير هستيم و از امکانات زيادی برخوردار نيستيم.
نظر حضرتعالي چيست؟
امام در پاسخ فرمودند:
💠 «فرزند طلب کن! همانا خدا روزیِ آنها را می دهد.»
🔷کافی ج6، ص9
#فرزند_آوری
#رزاقیت_الهی
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای جاااانم ....😘😘
آرزو میکنم همه ی شما عزیزان شمیم بارانی ،این حس خوبو با #فرزندان_زیاد تجربه کنید...
واقعا از بهترین لذت های دنیا همین لذت پدر و مادر شدن هست 😍👏👏👏
حقیقتا همه ی ما رو به عناوین مختلف فرهنگی فریب دادن که باعث شده به یکی دو تا بچه اکتفا کنیم و مغایر قانون خلقت و طبیعت جلو بریم ... دیر یا
زود ،ضررشم خودمون میبینیم
تا دیر نشده فرزند آوریتو به عقب ننداز 😇👌
#فرزند_آوری
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
🍁🌧🍁
🌧
#زندگی
💎اگر کاسهی خود را بیش از اندازه پر کنید؛
لبریز میشود.
چاقوی خود را بیش از حد تیز کنید؛
کند میشود.
در پیِ پول و راحتی باشید،
دلتان هرگز آرام نمیگیرد.
🔹️🔹️🔹️
اگر دنبال تایید دیگران باشید؛
برده آنها خواهید بود.
کار خود را انجام دهید،
و رها باشید به سمت خدا...
👈 این تنها راه آرامش یافتن است ...
🌸🍃 شـمـیـم بــاران...
@Shamim_Baran
Reza Sadeghi - Ye Chizi Mishe Dige (128).mp3
2.78M
یه چیزی میشه دیگه .... ❤️
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
#شبهای_دلتنگی
◽️خفگی ......
به نفس افتادن سینه، پشت این تکه پارچهها که گرفتارش شدهایم؛ نیست!
خفگی .....
به شماره افتادن نفسهایی است که؛
به دم و بازدم "حسین حسین" در هوای تازهی بینالحرمین زنده بودند و ... !
◽️خفگی یعنی یکسال؛
در حسرت کرب و بلا، خاطرههایت را گز کنی و....
نفست باز بنـــد بیاید !
#شب_زیارتی
✍ خط : محمد احمدزاده
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
Hossein Khalaji - Salam Hameye Zendegim (128).mp3
2.91M
❤️سلام همه ی زندگیم ....
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
عــــــــــــطر بــــــــــــــاران☔
#او_را.... 127 از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده! -من با آخ
#او_را.... 128
صبح با صدای زنگ گوشیم،چشمام رو باز کردم.
شماره ناشناس بود.
-بله؟
-سلام خانوم. وقت بخیر.
-ممنونم .بفرمایید؟
-من از بیمارستان تماس میگیرم،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟
سریع نشستم.😰
-بیمارستان؟برای چی؟
-نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا،خیلی حال خوبی ندارن.
-من که خواهر ندارم خانوم!
-نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود.
بدنم یخ زد!
-مرجان؟؟؟
-نگران نباشید؛ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟
اینجا همه چی رو میفهمید.
-بله بله،لطفا آدرس رو بهم بدید.
از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم،خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه!
سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.
فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود.
فکرم هزار جا رفت،مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم.
سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل.
مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفتم و از همه سراغش رو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم.
ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید...
دنیا دور سرم چرخید.
به دیوار تکیه دادم و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم...
یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده!
دستم رو گذاشتم لبه ی تخت و از ته دل زجه زدم.
😭😭😭😭
بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم.
هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم.😭
جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن.
مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم.
لباس مناسبی تنش نبود،دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه!
تمام غم های عالم ریخته بود رو دلم...
یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم.
-متاسفم. ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛
قبل از اینکه برسوننش اینجا،تموم کرده بود...!
سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم.
-چرا؟؟
-دیشب... خبرداشتی کجاست؟
با وحشت نگاهش کردم
-فکرکنم پارتی...
سرش رو انداخت پایین.😓😞
-متاسفانه اوور دوز کرده...!
بدنم یخ زد. یاد دعوای پریروز افتادم.
با حال داغون رفتم بالای سرش و موهاش رو ناز کردم.
"محدثه افشاری "
لطفا اسم نویسنده و لینک را در ارسال حفظ کنید
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran