ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
_
سختاستببینیمهمهرا،غیررُخِتو
چشمانِهمیشهتَرمانغرقِتمناست:)♡
تعجیـلدرظهـور #امام_زمان صلـوات ♥️
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
#قسمت_نود_و_هفت #ناحله نگام به ریحانه افتاد. بعد از ازدواجش دیگه مثه قبل سر به سرش نمیذاشتم دلم تنگ
#قسمت_نود_و_هشت
#ناحله
مامانم تو آشپزخونه بودرفتم کنارش.
با دیدنم یه نایلون داد دستم و گفت: بیا برات ساندویچ کتلت گذاشتم هر وقت گشنت شد بخوری.
نایلون و ازش گرفتم و بغلش کردم
بغلم کرد و گفت :خیلی مراقب خودت باش . هرچیزی و نخور خدایی نکرده مریض نشی یه مو از سرت کم شه بابات میکشه منو .
کلی از ریحانه اینا تعریف کردم و گفتم هواتو دارن که یخورده نرم شد
اول اونقدر مخالفت کرد که گفتم عمرا راضی شه
_مامان خیلی عشقی
داشتم میرفتم بیرون که گفت :فاطمه
_جان
+اونقدر ضایع به پسره نگاه نکن همه بفهمن و آبروت بره
سرخوش خندیدم و بیرون رفتم
با ذوق به وسایلم نگاه کردم و خداروشکر کردم که میتونم برم همراهشون.
بلاخره ساعت هف شد
مامان و بابا آماده شدن تا ببرنم حسینیه
منم چادرم و سر کردم و آماده از زیر قرآن مامان رد شدم
قرار بود ۷ همه اونجا جمع شن که ۸ حرکت کنیم
چند دقیقه بعد رسیدیم
بابا کولمو دستش گرفت
یه نایلکسم دستم بود
جلو چادرم و گرفته بودم و با ذوق رفتیم داخل.
تا در بازشد و بابا رفت تو نگام خورد به محمد که با صدای در توجهش جلب شده بود
کفشم و کنار بقیه کفشا گذاشتم و پشت سر بابا و مامانم رفتم داخل.
چند نفر پراکنده نشسته بودن کسی ونشناختم
یهو یکی زد رو شونم
برگشتم عقب که ریحانه اومد بغلم
با خوشحالی بغلش کردم
محمد رفت سمت بابا و بهش دست داد
به مامانمم خیلی گرم و با لبخند سلام کرد
نگاهش چرخید رو من ،لبخندش نا محسوس شده بودآروم سلام کرد
مثه خودش جوابش و دادم
با ریحانه و مامان نشستیم
کوله رو از بابا گرفتم
بابا هم گرم صحبت با محمد شد و ازش سوالایی و میپرسید
مامان به ریحانه گفت :ریحانه جون مراقب فاطمه ی من باش
ریحانه:چشم.نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره .نگران نباشین
جمعیت بیشتر شده بود
یهو ریحانه زد رو پام و گفت :فاطمه فاطمه خانوم محسن و دیده بودی؟
_نه کو
+اوناهاش .تازه اومدن تو
رد نگاهش و گرفتم و رسیدم به یه دختر محجبه با صورت گرد و سفید
دست محسن تو دستش بود
جلوتر که اومدن
خانومه اومد این سمت و محسن رفت پیش محمد
ریحانه بلند شد و با خانومی که هنوز اسمشو نمیدونستم رو بوسی کرد
نگاهش به من افتاد
از جام بلند شدم و بهش دست دادم
ریحانه به من اشاره کرد وگفت :فاطمه جون دوست گلم
با لبخند نگام کرد : سلام فاطمه خانوم خوبی ؟
ریحانه بهش اشاره کرد و گفت :شمیم جون خانوم آقا محسن
لبخند زدم و گفتم :سلام عزیزم .خوشبختم
ریحانه شده بود الگوم سعی میکردم مثل خودش با وقار و متانت حرف بزنم
به محسن بابات انتخابش آفرین گفتم
شمیم هم خوشگل بود هم مودب
تو همون نگاه اول ازش خوشم اومده بود
درگیر همین فکرا بودم که محسن بلند گفت :آقایون خانوما اگه ممکنه همه بیاین اینجا بشینین
حاج آقا علوی میخوان چند دقیقه برامون توضیحاتی و بدن .بیاین جلوتر لطفا تا صدا بهتون برسه
بابا وسایلمو گذاشت یه گوشه
رفتیم و جلو نشستیم
یه حاج آقایی اومد و چند دقیقه یچیزایی و راجب سفرمون گفت
بعدش محمد اومد
لبخند زدم و رو صداش دقیق شدم
سلام کرد و گفت دو تا اتوبوس داریم سفیدو زرد
اونایی که اسمشونو میخونم باید برن تو اتوبوس سفید
تک تک اسمارو خوند
اسم ریحانه و شمیم و محسنم خوند اما اسم منو نه
ترسیدم و به مامانم نگاه کردم .اونم به چیزی که من فکر میکردم فکرد
ریحانه گفت :عه پس چرا اسم تورو نخوند؟
منتظر موندیم
اسم اونایی که باید میرفتن تو اتوبوس زرد رو هم خوند
اسم من آخرین اسمی بود که خوند
سرش و آورد بالا نگاهشو تو جمع چرخوند و رسید به نگاه ترسیده من
دوباره زاویه دیدش رو تغییر داد و گفت:
+یاعلی دوستان آماده میشیم برای حرکت
همه از جاشون پاشدن و پشت سر هم از حسینیه بیرون رفتن
بابام کنار ما ایستاد وسایلم و گذاشت کنارم
با نگاه غم زده کنار ریحانه ایستادم
تودلم گفتم شاید محمد از قصد اینکارو کرد تا پیششون نباشم
بغض کرده بودم.
من برای اولین بار قرار بود از پدر و مادرم جدا شم بخاطر دلگرمیم از وجود محمد
اگه میخواستم تنها باشم نمیرفتم بهتر بود.
ریحانه دستش رو روی کمرم گذاشت و گفت:
+فاطمه جون نگران نباش بزار محمد بیاد میاریمت پیش خودمون
لبخند سردی زدم
از حسینیه خارج شدیم
چندتا برگه دست محمد بود
با چفیه سبز و مشکی دور گردنش از همیشه پر ابهت تر شده بود
قدمایی به شکل دو برداشت و رفت تو اتوبوس زرد.
به همه گفت بشینن سر جاشون تک تک اسمارو خوند
وقتی از بودن همه مطمئن شد
رفت تو اتوبوس سفید
اونجاهم همه نشستن ریحانه هم رفت بالا
فقط من وبابا با چندتا خانواده که واسه بدرقه اومده بودن موندیم پایین تا تکلیفم مشخص شه !
نویسندگان :فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
#قسمت_نود_و_هشت #ناحله مامانم تو آشپزخونه بودرفتم کنارش. با دیدنم یه نایلون داد دستم و گفت: بیا بر
#قسمت_نود_و_نه
#ناحله
بابا به چشمام نگاه کرد و گفت : فاطمه جون هنوزم فرصت هست میتونی نری
چیزی نگفتم.
سکوت کرد و منو به خودش چسبوند
دلم براشون تنگ میشد
حضور محمد خیلی خوب بود
ولی اگه یخورده ابروهاش موقع حرف زدن با من گره میخوردن مطمئنا درجا میزدم زیر گریه
دل نازک تر از همیشه شده بودم
محمد اسمارو خوند و با یه پسر جوونی که یه ساک مشکی دستش بود از اوتوبوس اومد پایین
با خنده فرستادش تو اتوبوس زرده اومد سمت ما
بابام خواست چیزی بگه ک گفت:
+بفرمایید
بابام کوله ام رو داد بهم و بغلم کرد
یه کارت از جیبش در اورد و داد بهم
مامان قبلش بهم پول داده بود
ریحانه گفته بود زیاد موقعیت پیش نمیاد واسه خرید لازم نی پول زیادی داشته باشم
به بابا گفتم:
_همراهم هست
بابا:
_حالا اینم داشته باش.رمزشو میفرستم برات
دوباره بغلش کردم
مامان و هم بغل کردم و به سختی ازشون جدا شدم
داشتم میرفتم شنیدم که بابا به محمد گفت :
+همونجوری که حواست به خواهرت هست مراقب دخترم هم باش
مامانمم گفت:
آقا محمد.ما بخاطر حضور شما و ریحانه فرستادیمش توروخدا حواستون بهش باشه
دیگه نشنیدم محمد چی گفت
رفتم داخل ریحانه برام دست تکون داد
رو صندلی که روبه روی در دوم اتوبوس بود نشسته بود
رفتم کنارش
نشستم
رو صندلی کناریمون یه مرد تقریبا ۳۰ ساله نشسته بود
و صندلی بغلش خالی بود
با ریحانه مثل بچه ها سر اینکه کی پیش پنجره بشینه بحث میکردیم
زدیم زیر خنده و آخرشم قرار شد به نوبت یکی پیش پنجره بشینه
ریحانه نشست کنار پنجره
با صدای بوق اتوبوس یاد روزایی افتادم که خودم رو به زمین و اسمون زدم تا اجازه بدن بیام
کولم رو بالای سرم گذاشتم و نایلون رو کنار پام
ازپشت شیشه واسه مامانم دست تکون دادم
دوباره با دیدنشون بغض کردم
انقدر نگاشون کردم که درهای اتوبوس بسته شد
و به حرکت در اومد
محمد که اول اتوبوس ایستاده بود گفت :همه هستن ان شالله ؟
تو دلم از اینکه کنار محمد بودم خداروشکر کردم
آقایون گفتن:
+هستن حاجی هستن
اومد سمتمون
با تعجب بهم یه نگاه کوتاهی انداخت و بعد به ریحانه گفت:
+ریحانه جان کوله ام کجاست؟
+گذاشتم اون بالا داداش.
محمد کولشو اورد بیرون
نگام افتاد به لباسای خاکی رنگی که پوشیده بود
شبیه شهدایی شده بود که عکسشونو تو یادواره شهدا دیدم
از کوله چریکیش کیف پولش رو برداشت و رفت جلو دوباره
چند دقیقه بعد برگشت
کولش رو گذاشت بالا و نشست سر جاش
نمیتونستم لبخندم رو کنترل کنم
محمد کنارم بود
و این همون چیزی بود که تو خواب میدیدمش
خیلی سخت بود کنترل نگاه بی قرارم
هی میخواستم برگردم و بهش نگاه کنم ولی میترسیدم
آرزو کردم زودتر خوابش ببره
حاج آقا ایستاد و گفت:
+واسه سلامتی خودتون ،آقا امام زمان یه صلوات بفرسین
همه صلوات فرستادن
چند بار دیگه هم گفت صلوات بفرستیم
بعدم از فواید صلوات تو این سفر برامون گفت
همه باهم آیت الکرسی خوندیم
البته من سعی کردم فقط لبخونی کنم تا صدای محمد به گوشم برسه
تموم که شد صدایی جز صدای حرکت اتوبوس نمیومد
_
یخورده با ریحانه حرف زدیم و خندیدیم که خوابمون گرفت.
ریحانه گفت:
+بیا جاهامونو عوض کنیم
_نه نه نمیخاد تو بشین سر جات
+خب تو ک دوس داشتی کنار پنجره بشینی...
یه نگاه به چشای ملتمس محمد انداختم.
نمیدونم چرا ولی حس کردم اون ازش خواهش کرده
برا همین بدون اینکه چیزی بگم از جام پاشدم تا ریحانه بیاد این سمت.
نشستم کنار پنجره و سرم رو تکیه دادم بهش.
بغضم گرفته بود
اون حتی نمیخواست من کنارش باشم
هندزفریمو در اوردم وگذاشتم تو گوشم.
از منفذ کنار پام باد سرد میومد داخل.
نوک انگشتای پام میسوخت از سرما.
به ریحانه نگاه کردم که هنوز خوابش نبرده بود.
_ریحانه جان.
میشه بری کنار ی دقیقه کولم رو بگیرم؟
ریحانه از جاش بلند شد پشت سرش منم پاشدم که کولمو داد دستم.
ازش تشکر کردمو کولمو گرفتم ک گفت:
+هر چ میخای بگیری بگیر بزارمش بالا.
سوییشرتمو از توش برداشتمو زیپشو بستم.
از زیر چادر سوییشرتمو تنم کردمو زیپشو تا ته کشیدم بالا
پاهامو گذاشتم رو صندلی و تو بغلم جمعش کردم.
نمیدونم
از بی مهری محمد بود یا از اینکه کنار پنجره نشستم
وجودم یخ زده بود
حس میکردم میلرزم از سرما
میخواستم به خودم مسلط باشم
چشام رو بستمو سعی کردم بخوابم
_
دیگه از سرما سردرد گرفته بودم.
به دور و برم نگاه کردم.
اکثرا خوابیده بودن ریحانه هم کنار من خوابش برده بود.
دلم نمیخاست دیگه به محمد نگاه کنم
ولی ناچار سرمو برگردوندم عقب.
تو دستش یه مفاتیح بود و مشغول خوندش بود
از نگاهم روشو برگردوند سمتم.
میخاستم بگم سردمه ولی خجالت میکشدیم
بیخیال شدم و سرم رو چرخوندم
دیگه از سرما تو خودم مچاله شده بودم
به ساعتم نگاه کردم تقریبا یک بود.
بی اختیار گوشیمو روشن
کردم و زنگ زدم به مامان
نمیدونم بعد چندتا بوق جواب داد.
ولی میدونم با شنیدن صداش اشکم در اومد
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
'♥️𖥸 ჻
#ڪلامنـاب...
خوباستانسانکارامروزرابهفردا،بلکهکارهیچ
ساعتیرابهساعتدیگرواگذارنکند،مگرازرویعذر!
واِلاهیچکسنمیداندکهبعدازاینساعتچهاتفاقی
میافتد.
#آیتاللهبهجت🌱
@etyhhbi
'♥️𖥸 ჻
فَمَا ظَنُّكُم بِرَبِّ الْعَالَمِينَ(صافات۸۷)
پس گمانتان به پروردگار جهانیان چیست؟
یادته چقدر به خدا گفتیم
خدایا فقط همین یه بار و خدا نه فقط همون
یه بار بلکه صدها بار بعدش هم هوامونو
داشت.پس اینقدر بیخودی غصه نخور.
🌿¦⇠#آیهگرافی
@etyhhbi
003106.mp3
145.5K
ـــــــــــــــــ📻🌿ـــــــــــــــــ
(آن عذاب عظیم) روزی خواهد بود که چهرههایی سفید و چهرههایی سیاه میگردد؛ اما آنها که صورتهایشان سیاه شده، (به آنها گفته میشود:) آیا بعد از ایمان و (اخوّت و برادری در سایه آن،) کافر شدید؟
پس بچشید عذاب را به سبب آنچه کفر میورزیدید.
↵ آلعمران/۱۰۶
#امام_زمان
بویِ پیراهنِ یوسف، فقط به مشامِ یعقوبها
میرسد؛ به اندازهی دلِ مُشتاقت حضورِ
صاحبالزمان را درک میکنی✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
کسی این حدیث رو بشنوه دیگه تا آخر عمرش نماز اول وقتش ترک نمیشه
eitaa.com/etyhhbi
#تلنگرانه
هیچوقت سرِ میزی که پشت سر بقیه
حرف میزنن نشین؛ چون وقتی اونجا
رو ترک کنی، سوژه بعدی خودتی!
eitaa.com/etyhhbi
💠سیاست های #همسرداری💠
محبوبترین جمله نزد زنان «دوستت دارم» است.💕
نزد مردان چه؟
محبوبترین جمله برای ایشان چیست؟
نزد مردان، معادل «دوستت دارم» چیست؟
آیا سخنی جاندار و جملهای کلیدی وجود دارد که باتری جان ایشان را شارژ کند و آنان را اوج دهد؟
بله. این جمله: «به تو افتخار میکنم». 🌻💕
مرد، اقتدار طلب است. عاشقپیشه است. پناهگاه زن است. با عنایت به ساختار روانی، شخصیّتی، و حتّی جسمانی مرد، میگوییم: جملۀ «به تو افتخار میکنم»، همان اندازه به مردان انرژی میدهد که جملۀ «دوستت دارم» به زنان نیرو میبخشد.
eitaa.com/etyhhbi
15.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄┅═✧﷽✧═┅
فایل تصویری تفسیر آیه به آیه از ابتدای قرآن کریم توسط استاد قرائتی
تفسیر امروز:سوره مبارکه نساء آیه۹
وَلْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعَافًا خَافُوا عَلَيْهِمْ فَلْيَتَّقُوا اللَّهَ وَلْيَقُولُوا قَوْلًا سَدِيدًا ﴿٩﴾
و کسانی که اگر فرزندانی ناتوان پس از خود به جای می گذارند، بر آنان [از ضایع شدن حقوقشان] بیم دارند، باید [از اینکه حقوق یتیمان دیگران را ضایع کنند] بترسند. پس لازم است [نسبت به شأن یتیمان] از خدا پروا کنند، و [درباره آنان] سخنی درست و استوار گویند
لینک کانال⬇️
eitaa.com/etyhhbi
#طنز
فیلمای ایرانی :
- چطوری نشون بدیم خیلی پولدار و خفنه ؟
+ بعد حموم یه آب پرتقال بده دستش😂😂😂
eitaa.com/etyhhbi
نکته کاربردی امروز نهجالبلاغه
حکمت ۱۴۷: و درود خدا بر او فرمود: که دانشپژوهان بر چند گروه تقسیم میشوند، كه در اينجا (اشاره به سينه مبارك كرد) دانش فراواني انباشته است، اي كاش كساني را مي يافتم كه ميتوانستند آن را بياموزند، آري تيزهوشاني میيابم اما مورد اعتماد نمیباشند، دين را وسيله دنيا قرار داده، و با نعمتهاي خدا بر بندگان، و با برهانهاي الهي بر دوستان خدا فخر ميفروشند. يا گروهي كه تسليم حاملان حق ميباشند اما ژرف انديشي لازم را در شناخت حقيقت ندارند، كه با اول شبهه اي، شك و ترديد در دلشان ريشه میزند، پس نه آنها، و نه اينها، سزاوار آموختن دانشهاي فراوان من نيستند. يا ديگري كه سخت در پي لذت بوده، و اختيار خود را به شهوت داده است، يا آن كه در ثروت اندوزي حرص میورزند، هيچ كدام از آنان نميتوانند از دين پاسداري كنند، و بيشتر به چهارپايان چرنده شباهت دارند، و چنين است كه دانش با مرگ دارندگان دانش میمیرد.
eitaa.com/etyhhbi
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
_
+میگفت..
ایخواهران!جهادِ شماحجابشماست..
واثریکه#حجاب شمامیتواندبررویِ
مردمبگذارد،
خونِمانمیتواندبگذارد!'
شهیدمحمدرضاشیخی:)
"هیچزمان!
آدمهاییکهتورابهخدا
نزدیکمیکنند،رهانکن!
بودنِآنهایعنیخداهنوز
حواسشبهتهست(:♥️"
-شهیدجهادمغنیه
🆔@etyhhbi
🌹 رضا بینهایت صبور بود، وقتی بحثمان میشد، من نمیتوانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غُر میزدم و با عصبانیت میگفتم تو مقصری، تو باعثِ این اتفاق شدی! او اصلا حرفی نمیزد، وقتی هم میدید من آرام نمیشوم، میرفت سمت در، چون میدانست طاقت دوریاش را ندارم، آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظهای از من دور باشد، او هم نقطهضعفام را میدانست و از من دور میشد تا آرام شوم، روی پلهی جلوی در مینشست و میگفت هر وقت آرام شدی، بگو من بیام داخل، اصلا دادزدن بلد نبود.
#شهید_رضا_حاجی_زاده
«راوی همسر شهید»
🆔@etyhhbi
گفت: عاشقے ࢪا چگونھ
یاد گرفتے؟!!💕✨
گفتم: از آن شهید گمنامے کھ معشوق ࢪا
حتے بھ قیمت از دست دادن
جانش خࢪیداࢪ بود✌️🏻
🆔@etyhhbi
#تلنگر 🌱💙
استادقراںٔتۍ میگفتن :
یه روز #شیطان ڪه از مسںٔله #توبه آگاه
میشه
میره به اصحابش میگه : ما این همہبنده رو
فریب میدیم .
اما #خدا راه توبه رو براش قرار داده،
پسماچه ڪنیم؟!
یڪۍاز یاراش بھش میگه بھش اِلقا ڪنیم ڪه
براۍ توبه هنوز زوده؛ جوونه؛ وحالا حالاها
وقت داره توبه ڪنه ..
اینجوري توبه رو برآش
عقب میندازیم تآ مرگش فرابرسھ ..
- دیر نشه رفیق!'🚶🏿♂-
🆔@etyhhbi
حاضࢪمدࢪراهدینازتنجداگࢪددسرم،
منبمیرمباڪنیست،امابماندࢪهبرم♥️(:
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔@etyhhbi