🕊🕊🌹🕊🌹🕊🕊
#خاطرات_آزادگان
#ماه_رمضان
#در_اسارت
#قسمت_اول
اولین سالی که به همراه دیگر همرزمانم، اسیر شده بودیم، کمپ ۲ – اردوگاه موصل، آزادگان خیبر بود.
دو روز مانده به رمضان بود که نیروهای عراقی همه ما را زیر سایبان در محوطه جمع کردند، افسر عراقی به اسرا گفت؛ ماه رمضان در پیش است و ما میدانیم که شما هم مثل ما مسلمان هستید و بعضی از شما میخواهید روزه بگیرید، امروز شما را جمع کردیم تا با آمارگیری افراد روزهدار، تصمیم بگیریم که باید برای شما سحری یا ناهار درست کنیم، لذا اسرایی که میخواهند در ماه رمضان روزه بگیرند برخیزند و به آن طرف بروند تا بدانیم تعداد اسرای روزهدار چند نفر هستند.
همین که افسر عراقی این سوال را از آزادهها کرد همه آنها به یک باره بلند شدند و قصد رفتن به آن طرف را داشتند که با دیدن این صحنه افسر عراقی گفت؛ بنشینید بنشینید، دوباره به اسرا گفت؛ نترسید هر کس میخواهد روزه نگیرد ما با آنها کاری نداریم فقط میخواهیم آمار روزهداران را داشته باشیم که چند نفر روزه میگیرند تا ما برای آنها سحری یا ناهار درست کنیم و هیچ کس نترسد و اگر میخواهد روزهاش را بخورد، بخورد.
راوی :
#جانباز_و_آزاده_عزیز
#فصیحی_رامندی
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
شادی روح #امام_راحل و #شهدا و سلامتی #آزادگان_سرافراز
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🕊 @etyhhbi🌹🕊
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#قصهدلبری
#قسمت_اول
حسابی کلافه شده بودم.
نمیفهمیدم که جذب چه چیز این آدم شدن.
از طرف خانمها چند تا خواستگار داشت، مستقیم بهش گفته بودن.
اون هم وسط دانشگاه
وقتی شنیدم گفتم چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه باهام ازدواج کن.
اونم با چه کسی!
اصلاً باورم نمیشد.
عجیبتر اینکه بعضی از آنها حتی مذهبی هم نبودند..
به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمیشد..!
براش حرف و حدیث درست کرده بودند!
مسئول بسیج خواهران ، تأکید کرد وقتی زنگ زد کسی حق نداره جواب تلفن رو بده
برام اتفاق افتاده بود که زنگ بزنه و جواب بدم باورم نمیشد این صدا صدای اون باشه بر خلاف ظاهر خشک و خشنش با آرامش حرف میزد تن صداش موج خاصی داشت
از تیپش خوشم نمیومد دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود.
شلوار شش جیب پلنگی گشاد میپوشید و پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ، که مینداخت روی شلوار
توی فصل سرما با اورکت سپاهیش تابلو بود
یه کیف برزنتی کوله مانند یه وری مینداخت روی شونش ، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ میشد
راه که میرفت کفشش رو روی زمین میکشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد
eitaa.com/etyhhbi
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
✨🌱✨
#ناحله
#قسمت_اول
با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم...
همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم
حالا ی روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده...
لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل.
مسیر هم که تاکسی خور نیس
اه اه اه
کل راهو مشغول غر زدن بودم
انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام ب شماره افتاد
دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود
اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای
با احتیاط قدم ور میداشتم
یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه وقدم ب قدم همراهم میاد
به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم ب نظر میرسید
قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم
بدبختانه درست حدس نزده بودم
از شدت ترس سرگیجه گرفتم
اب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم
تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد
چاقوشو گذاش رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟
لحن بدش ترسم و بیشتر کرد
از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت
خدایا غلط کردم اگه گناهیی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده
اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟
چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن
با دستای لرزون کاری ک گفت و انجام دادم
وسایل و ک داشتم میریختم پایین
چشم خورد ب اینه شکسته تو کیفم
ب سختی انداختمش داخل استینم
کیف پولم و گذاشت تو جیبش
بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و
با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد
چسبید بهم
از قیافه ش چندشم شد
دهنش بوی گند سیگار میداد
با پشت دستش صورتم و لمس کرد
حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم
اب دهنمو جمع کردم و تف کردم تو صورتش، محکم با پشت دست کوبید تو دهنم و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی
داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه
فاصله امون داشت کم تر میشد
با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت ب هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم
از عذابی که داشتم میکشیدم
بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود
آینه رو تو دستم گرفتم
وقتی دیدم تو ی باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد
دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم از شانس خیلی بدم
پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم وگریه ام ب هق هق تبدیل شده بود، هم از ترس هم از درد
اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم
بلندم کرد و دنبال خودش کشوند
هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد
همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد
مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود
چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم
یهو ....
♡کانالمون♡
@etyhhbi
مارو به دوستاتون معرفی کنید😉💖
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
🍃هُـ﷽ـوَ الرَّحْمٰــنْ🍃 سلام،،،سلام🌱 آقا ی سلام خیلی خاص خدمت گل دخترای کانال😍😍 چه خبراااا؟؟؟خوش
رفیق شهیدم😍
#خودسازی
#چله_ترک_گناه
روز اول : ۲۷ / ۲ / ۱۴۰۲
🌱💫از همیییییییییییییییییین امروز که نه از همین لحظه شروع کن ماشاءالله میدونم که میتونی رفیق 🥰😉، خودتو دست کم نگیر ما صاحب داریما یادت نره 😉💖
#خود_سازی_با_آبجی_زینب
📖 #قسمت_اول
😌تو مسیر خود سازی چیزی که قبل از تلاش و اراده یک فرد مهمه داشتن یک #مادر خوبه
😍کسی که مادرش مقید و مذهبی باشه تقریبا بخشی از راهو رفته و طی کردن این مسیر خیلی براش راحت تره
👩👦بچه ها تقریبا همونی میشن که مادراشون هستن
👌نمونش همین ابجی زینب
😣مادر این شهیده علاقه زیادی به امام حسین "ع" داشته ولی باتوجه به شرایطی نتونسته اسم بچه هاشو مذهبی انتخاب کنه
ولی این زینب خانم تو سن کم ارزو مادرشو براورده میکنه و میگه منو #زینب صدا کنین من #میترا نیستم👌
😎گرفتن چنین تصمیمی اونم تو سن کم نشون دهنده اینکه از قبل زمینه علاقه به اهل بیت تو دل زینب خانوممون وجود داشته
🍃🌸🌼🌱
🤞 اگه تو هم تو این وضعیت گناه و جامعه مون تو انجام خیلی از واجبات و محرمات مقیدی نصفشو بزار پای زحمتای مادر عزیزت
شاید با خودت بگی مامان من خیلیم خوب نیست
ولی خودتم میدونی اینا حرفای اون شیطونه ملعونه😈
که بهت میگه اگرم خوبی ای تلاش خودت بوده نه مادرت
🌸یکی از تمرینای خود سازی همین تشکر کردنه
چون نفس ادم میاد میگه
وظیفش بوده
مگه برات چکار کرده؟😏
😇پس همین اول کار باید باور کنیم که اگه تو این مسیر قرار گرفتیم اول از همه لطف خداس بعد داشتن یک خانواده خوب🤗
🙃در واقع تومسیر خود سازی خودمون هیچ کاره ایم
💪همون اراده و پشتکار و خیلی چیزای دیگه ریشه اصلیش(خداست)
🤓هروقت فکر کردی این تویی که داری موفق میشی بدون سخت در اشتباهی🤨
↪️پس دور بزن و به اطرافت بیشتر نگاه کن تا الطاف خدارو بهتر ببینی🌱
#ادامه_دارد
🌙✦ #رفیق_شهیده
#شهدا
#شهیده_زینب_کمایی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج به حق عمه سادات 🌱
#قسمت_اول
#سادات_بانو
لحاف قرمز رنگ بزرگ را از روی خودم کنار زدم ،بلند شدم به سمت پنجره رفتم، پنجره ی چوبی، آبی رنگ که نمای زیبایی به اتاق هدیه کرده بود را باز کردم ؛پرتوی طلایی رنگ خورشید در اتاق پیچید .
روی چارچوب پنجره نسشتم ، به حیاط نگاه کردم ؛ تماشای حوض آبی رنگ که درست در وسط حیاط قرار داشت و شمعدانی های کنار حوض حس خوبی در وجود ایجاد کرد ، دلتنگ روز های بهار شدم که عطر شکوفه های سیب در حیاط می پیچد و فضا را معطر می کند در دلم سودایی نهفته بود که صدای ماد مرا را به حال برگرداند.
از پله های پائین رفتم ، خودرو را. به مطبخ رساندم
از اتاق کناری وارد شدم فضای مطبخ را دود بخار غذا گرفته بود .
سلام مادر
سلام زهرا سادات زود باش صبحانه را آماده کن که پدرت با شیر تازه می آید!
سینی بزرگی برداشتم پنیر تازه همراه با نانی که مادر پخته بود ، به اتاق بردم و منتظر دم کشیدن چای شدم سفره را درست در وسط گل قالی پهن کردم ، قالی که مادرم با زحمت زیاد بافته بود.
به مطبخ برگشتم تا چند استکان کمر باریک برای چای ببرم که چشمم به دیگ های روی اجاق افتاد
این همه غذا درست می کنی برای ظهر اضافه می ماند نذری. داریم ؟
ظهر عمو و زن عمو همراه با بچه ها برای ناهار به خانه می آیند ، عمو به پدر گفته خبری در شهر است !؟
زیر لب تکرار کردم چه خبری!؟
صدای پدر رشته افکارم را پاره کرد
سلام بر اهل خانه
سلام آقا دست شما درد نکنه
سفره که پهن هست ؟
زهرا سادات شیر روی اجاق بگذار .
دورهم مشغول صبحانه خوردن بودیم که خواستم از پدر در مورد اتفاق ها در شهر بپرسم که یاد صحبت او افتادم ؛ « نباید موقع غذا با هم صحبت کنیم نعمت خدا حرمت دارد»
بعد از صبحانه طاقت نیاوردم جلو رفتم
پدر چه اتفاقی افتاده ؟
دستانش را به آرامی روی دهانم گذاشت
منتظر باش دختر عزیزم
نویسنده : تمنا🌹🍃❤️
تقدیم به تمام مردم عزیز روستا های ایران😍🦋
شناسنامه کتاب
سالهای نوجوانی
رمان نوشته شده بر اساس واقعیت
گروه فرهنگی محیا
عنوان پدید آورنده : مائده افشاری
0011/7/7 :تالیف تاریخ
موضوع توصیف زندگی دختر روستایی
#قسمت_اول
صبح زود چشمانم را با صدای خروس باز کردم از رخت خواب بلند شدم ومرتبش
کردم ، همیشه وقتی صبح از خواب بیدارمی شوم خیلی سر حال هستم
به حیاط دویدم،مادرم را صدا کردم ، صدایش از آغل
می آمد
مادر مشغول دوشیدن شیرگاو بود بعد از چند دقیقه با سطل فلزی بزرگی که پر از
شیر بود نزدیکم آمد و سطل شیر را به دستم داد
گفت: شیر را بجوشان و سفره ی صبحانه را پهن کن چون مدرسه ات دیرمی شود و
•باید عجله کنی!
• همراه با چشم گفتن دویدم سمت اتاق سفره را برداشتم و پهن کردم
1(جای گوسفندان و گاوان و دیگر چارپایان بشب در خانه یا کوه وبیشتر کنده ای در زیرزمین)
در سفره نان تازه که مادرم دیروز پخته بود ، پنیرمحلی ، شیر تازه ، کره و عسل بومی
•گذاشتم و با مادرم مشغول خوردن شدیم
بعد از نوشیدن چای از جای خود بلند شدم وسایل مدرسه را آماده کردم و از مادرم
• خداحافظی کردم به سمت مدرسه رفتم.
به مدرسه که رسیدم دوستانم جلو آمدند و با هم سلام احوال و پرسی کردیم
به سمت صف صبحگاهی رفتیم، برنامه صبحگاهی خیلی جالب و دل انگیز بود ، بعد با
صف به کلاس رفتیم تا ظهر یکی یکی کلاس ها را گذارندم حسابی خسته شده بودم اما شوق زیادی برای رفتن به خانه داشتم برای همین از مدرسه تا خانه یک نفس دویدم.
به خانه که رسیدم مادرم همه ی خانه را مرتب کرده بود ناهار هم آماده بود سلام
گرمی کردم بعد از جواب سلام گفت : دخترم لباس هایت را عوض کن تا ناهار بخوریم.
من هم سریع کار ها را انجام دادم و سفره ی غذا را پهن کردم
نویسنده تمنا🌺
کپی حرام🌹