eitaa logo
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
947 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
4.8هزار ویدیو
29 فایل
بسم رب النور .... کپی آزاد ارتباط با ما👇 @ashobedelambaraykarbala حداقل تا اینجا اومدی یه صلوات برا امام زمان بفرست 😉 لعنت اللـہ علے اسرائیل
مشاهده در ایتا
دانلود
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #قصه‌دلبری #قسمت_هجدهم برگه هارا گذاشت جلوی رویم. کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ نزدیک در به من گفت :«رفتم کربلا زیر قله به امام حسین (ع)گفتم :«برام پدری کنید فکر کنید منم علی اکبرتون! هر کاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید ، برای من بکنید !» دلم را برد ، به همین سادگی... پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کرده ام . نه پولی ، نه کاری ، نه مدرکی ، هیچ ... تازه بعد ازدواج می رفتیم تهران . پدرم با این موضوع کنار نمی آمد . می پرسید :«تو همه اینارو میدونی و قبول می کنی ؟!» پروژه تحقیق پدرم کلید خورد . بهش زنگ زد : « سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم !» شماره و نشانی دونفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود. وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد ، کمی آرام و قرار گرفت . نه که از محمد حسین خوشش نیامده باشد . اما برای آینده و زندگی مان نگران بود . برای دختر نازک نارنجی اش حتی دفعهٔ اول که او را دید ، گفت :«این چقدر مظلومه !» باز یاد حرف بچه ها افتادم .. حرفشان توی گوشم زنگ می زد :((شبیه شهداس)) یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم! محمد حسینی که امروز می دیدم ، اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود .. برای من هم همان شده بود که همه می گفتند پدرم کمی که خاطر جمع شد ، به محمد حسین زنگ زد که «می خوام ببینمت !» قرار و مدار گذاشتند برویم دنبالش . هنوز در خانهٔ دانشجوی اش زندگی می کرد. من هم با پدر و مادرم رفتم . خندان سوار ماشین شد . برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمی دیدم eitaa.com/etyhhbi ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️