ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋 🌼🦋 🦋 #پارت_هشتم #رمان_سر_بر
🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋
🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋
🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋
🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋
🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋
🌼🦋🌼🦋🌼🦋
🦋🌼🦋🌼🦋
🌼🦋🌼🦋
🦋🌼🦋
🌼🦋
🦋
#پارت_نهم
#رمان_سر_بر_روی_شانه_های_مادرم
یهو یادم افتاد بهش بگم که چیز در مورد اینکه من رفتم پیشش نگی بهش اما دیر شده بود تینا از خونه زده بود بیرون ث وسوار تاکسی شده بود.
به این شانسم میخواستم لعنت بفرستم که علی و دیدم.
پرستار به یکتا گفته بود که شهرت از بس برات نگران بود کم بود سکته کنه!
اینو وقتی تینا پیشش بود بهش گفته بود. هر دوشون از خنده غش میکردن.
فردای آن روز در خیابان های سر تاسر کشور مردم بر علیه شاه تظاهرات انجام دادند وبه این دلیل بیشتر مردم شهید شدند و خانواده هایی نیز داغ دار گشتند.
پدر من نیز در این تظاهرات شهید شد.
روزی این خبر رو علی بهم داد روز وحشتناکی برام بود.
امروز میخواستم به پدرم بگم که....
اما دیگه کسی به اسم پدر برام تو این دنیای خاکی نمونده بود.تاریخ شهادت پدرم 10مهرسال 57 بود.به خاطر شهادت پدرم نمیتونستم چیزی در مورد یکتا بگم.
یکتا و خانوادش در کل مراسم پدرم حضور داشتن و هر روز علاقه من به یکتا بیشتر بیشتر میشد.
با ما همراه باشید 👇🏻
eitaa.com/etyhhbi