دِلَـمڪهتَنـگمـۍشَودنَظـربہمـٰاھمـۍڪُنَم
دَرونِمـٰاھِنیـمہشَبتـورانگـٰاهمـۍڪُنَمシ..!☺️💚
#لبیک_یا_خامنه_ای
@etyhhbi
یه جا نوشته بود:
برای ازادی
فردا رفتم دیده نوشته
برای ازادی فلسطین صلوات😂
خوشم میاد ذهن فعالی دارن😂🚶🏻♂
http://eitaa.com/etyhhbi
▪️بیبیسی فارسی کلا کار خبر رو کنار گذاشته و مثل کانالهای زرد تلگرامی از مخاطب میخواد پستهاش به اشتراک گذاشته بشه
بوی متعفن قومیتگرایی وتجزیهطلبی هم تو این پست حال هر بینندهای رو به هم میزنه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب
#ایران
@etyhhbi
25.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚کلیپِ رَجز خوانیِ سربازِ دَهه نودیِ امامِ زمان(عَج الله )
#سلام_فرمانده
#دهه_نودی_ها
#لبیک_یا_خامنه_ای
@etyhhbi
اسلحه جنگ امروز چادر فاطمہ است
بانوجـان!
مبادا دلت از طعنہ ها بگیرد
و اسلحه را زمین بگذاری :)
#حجاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
@etyhhbi
امروز چادر بانوان از عبای من باارزشتر است! بانوان
با حفظِ حجاب برتر خود مروج دین اسلام هستند .
ـ آیت اللّٰه گلپایگانی ـ
ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ
#امام_زمان | #لبیک_یا_خامنه_ای
@etyhhbi
ازشیطانپرسیدند:
گمراه کردن شیعیان چه سودي دارد؟!
گفت: امام این ها كه بیاید
روزگار من سیاه خواهد شد
اینها که گناه میکنند امامشان دیرتر
مےآید😔🌱
#صاحب_الزمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
@etyhhbi
این اغتشاش‼️
یه چیزیو واس ما بچهای مذهبی ها بدجور ثابت کرد رسما به یقین رسیدیم چون به عینه دیدیم....
"✍محرم در طول تاریخ ادامه داره...."
#لبیک_یا_خامنه_ای | #امام_زمان
@etyhhbi
اینجا کوفه نیست
ایــران است
عهدی کہ بسته با ولایت ،
هرگـز نمیشڪند ..
اینجا ، " یکـی " نه !
" هزاران " حاج قاسم دارد
آری !
سر ندارد قابلِ رهبر ،
اگر ! فرمــان دهد
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب
#امام_زمان
@etyhhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹اصلا اومدم برات شهید بشم...
#لبیک_یا_خامنه_ای
@etyhhbi
با خامنه ای کسی نگردد گمراه
او در شب فتنه می درخشد چون ماه
در هر نفسم برای او می خوانم
لا حول و لا قوة الا بالله
"ای تمامِ وصیت حاج قاسم، دوستت داریم"
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاجیجآن
@etyhhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه جایی نوشته بود :
ما بسیجیا حقوق نجومی نداریم
ولی غیرت نجومی داریم🇮🇷✌️🏻
#بسیجیسپاهی_حمایتتمیکنیم✋🏻
@etyhhbi
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهاردهم
عشق کتاب
زینب، شش هفت ماهه بود ...
علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمیز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ...
عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ...
حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ...حالش که بهتر شد با خنده گفت ...
_عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ...
منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ...
همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...
- چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ...
از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ...
- اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ...😢
- نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ...😊
ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ...
علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ...
خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ...
🍃اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ...
هانیه داره برمی گرده مدرسه ...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #پانزدهم
من شوهرش هستم
ساعت نه و ده شب🕘 ... وسط ساعت حکومت نظامی ...
یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ...از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی😡 بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ...بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ...
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ... 😡🗣
از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ...😥😭 زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ...
بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ...
علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...😔
علی عین همیشه آروم بود ...
با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ...😊
_هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ...
قلبم توی دهنم می زد ... 😰💗
زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ...
آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...
علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ...
_دختر شما متاهله یا مجرد؟ ...
و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ...😡
- این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ...
- می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟...
همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ...
از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ...
_لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ...
👈ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
اعمال آخر شب👇🏻
1. وضو بگیرید
2 • قرآن رو ختم کنیم با خوندن : ⇣
{ ٣ بار سوره توحید }
3• پیامبران رو شفیع خودمون کنیم با ذکر : ⇣
{ ۱ بار : أَللّهُمَّ صَلِ عـلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَـجِّلْ فَرَجَهُمْ اَللهُمَ صَلِ عَـلےٰجَمیعِ الاَنبیاء وَالمُرسَلیݩ }
4 • مومنین رو از خودمون راضی کنیم : ⇣
{ ۱بار : اَللّهُمَ اغْفِرلِلمؤمنین وَالمؤمِنات }
5 • یک حج و یک عمره به جا بیاریم : ⇣
{ ۱ بار : سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُالله وَلااِلهَ اِله الله وَاللهُ اَکبر }
6 • ثواب اقامه هزار ركعت نماز رو ببریم : ⇣
{ ٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» }
در آخر هم یه دعای کوچولو برا من بکنین🙂
با ما همراه باشید 👇🏻
eitaa.com/etyhhbi
⧼🌿🌸⧽
درجلسھیاولخاستگاری
باهمونشرموحیاۍهمیشگـےپرسید:
حوصلھبزرگڪردنفرزندشھیددارۍ؟!
میتونـےهمسرشھیدبشـے🙂🖐🏽!'
-شھیدمسلمخیزاب
✨﷽✨
✳ خدایا دیر آمدم اما...
✍ دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «قاسم! تو مرا دوست داری؟» در حالی که با خود فکر میکردم چرا این سؤال را میپرسد، گفتم: «آقا بر منکرش لعنت.» به دیوار تکیه داد و گفت: «من اگر چیزی بگویم قول میدهی عمل کنی؟» با سرعت گفتم: «آقا شما جان بخواهید.» گفت: « از امشب بلند شو و #نماز_شب بخوان.» نفسم در سینه حبس شد. پس از بهتی طولانی گفتم: «آقا شما میدانید که من اصلا نماز نمیخوانم! چه رسد به اینکه بخواهم نماز شب بخوانم... تا دیروقت در قهوهخانه هستم و صبح اصلا بیدار نمیشوم...» گفت: «هر ساعتی که نیت کنی، من بیدارت میکنم.»
.. برخلاف هرروز که تا بعد از طلوع آفتاب میخوابیدم، در نیمهی شب بیدار شدم. از جایم بلند شدم، دمپایی را پا کردم و بهسوی حوض آب در وسط حیاط رفتم. خدایا این چه انقلابی بود که در من بهپا شده بود؟ من که بودم؟ #قاسم_فاسق که بود؟ چشمانم را رو به آسمان گرفتم و از سویدای دلم جوشش چشمهای را احساس کردم که با حقیقت لایزالی و آسمانیِ #عشق تکلم میکرد و میگفت: «خداوندا قاسم دیر آمده ولی مردانه چاکر درگاهت خواهد بود.»
📚 از کتاب #کهکشان_نیستی | داستانی بر اساس زندگی #آیت_الله_قاضی_طباطبایی
#داستان اموزنده🎐
.:
eitaa.com/etyhhbi
من از تو چیزی نمیخوام آقا!
من به تو تا ابد بدهکارم...✋🏻
•♥️•
#سلام_امام_زمانم
.:
eitaa.com/etyhhbi