eitaa logo
🇮🇷❥ھ‍‌م‍‌ی‍‌ش‍‌ھ ب‍‌ھ‍‌اࢪ³¹³❥🇵🇸
444 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
104 فایل
‌࿐❅᪥•﷽•᪥❅࿐ لینک ناشناسمون⬇️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1070119 یکےازخادمین: @Mahjour_313 _ کُپی؟ +اشکالی نداره ࣫͝ با یھ صلوات بࢪا ظهوࢪ⚘ +فور وارد ثواب داره😉 پیجـ🌻ـــمون تو اینستا: http://www.instagram.com/amajj.313 ━━⊰•✿❤✿•⊱━━
مشاهده در ایتا
دانلود
✍گویند که.. ذوالقرنین‌ با لشکری فراوان از بیابانی عبور می کرد. پیرمردی را دید که مشغول نماز است و به عبور لشگریان او توجهی نمی کند .   نمازش که تمام شد به او گفت: چگونه با دیدن خدم و حشم و بزرگی دستگاه من نهراسیدی و در حال تو تغییری پیدا نشد؟ پیرمرد لبخندزنان گفت : با کسی مشغول صحبت بودم که قدرتش بی نهایت و آسمان و زمین لشکر اوست؛ چگونه وقتی او هست از تو بترسم یا از او روی برگردانم و به تو توجه کنم؟! ʜᵃᴹᶦˢʰᵉʙᵃʰᵃʳ|ھمیشھ بھاࢪ³¹³˼
🕊 السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن (ع) 🖤▪︎اللهم‌ارزقنا‌زیارت‌الحسین▪︎🖤 •┈••✾•✨♥️✨•✾••┈ ⸀ʜᵃᴹᶦˢʰᵉʙᵃʰᵃʳ|ھمیشھ بھاࢪ³¹³˼
😂 💫🌻وقتی می رفتند‌ پیش ‌حاجۍ برای‌ مرخصے، میگفت: «من‌پنج‌ ساله پدر‌و‌مادرم ‌رو ندیدم...🥺 شما‌ هنوز ‌نیومده ‌ڪجا‌ میخواین برین؟!» 💕ڪلے سرخ ‌و‌سفید ‌میشدند‌😢 و‌ از‌ سنگر‌می آمدند ‌بیرون‌ 🚶🏻 ما‌ هم ‌می‌خندیدیم‌ بهشان...😂 بنده ‌های خدا‌ نمۍدانستند ‌پدر‌و‌مادرِ ‌حاجۍ پنج‌ سال ‌است‌ فوت‌ شده‌اند!😑 ⸀ʜᵃᴹᶦˢʰᵉʙᵃʰᵃʳ|ھمیشھ بھاࢪ³¹³˼
‹🍪☕️› - - نَذر ڪَردم دور تَسبیحے بخوانــم اهدَن॑ـا ت॑ـا صِــراطم اَربعین اُفتد بہ سَمت ڪَربــلا॑💔 - - ــ ــ‌ ــ ــ ــ‌ ــ ــ ــ‌✿ــ‌ ــ ــ ــ‌ ــ ــ ــ‌ ــ ⁦🍪⁩⁩⃟☕¦ ↵ ⁦🍪⁩⁩⃟☕¦ ↵ •🐌↱ʲᵒⁱⁿ↲☕• ⸀ʜᵃᴹᶦˢʰᵉʙᵃʰᵃʳ|ھمیشھ بھاࢪ³¹³˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹📘🦋› - - ازتمامـ‌ِعشق‌مان‌فاصلہ‌اش‌سهمـ‌ِمن‌است این‌همان‌سخت‌ترین‌قسمتِ‌عاشق‌شدن‌است...(: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ - - ــ ــ‌ ــ ــ ــ‌ ــ ــ ــ‌✿ــ‌ ــ ــ ــ‌ ــ ــ ــ‌ ــ ⁦📘⁩⁩⃟🦋¦ ↵ ⁦📘⁩⁩⃟🦋¦ ↵ •🚎↱ʲᵒⁱⁿ↲🦋• ⸀ʜᵃᴹᶦˢʰᵉʙᵃʰᵃʳ|ھمیشھ بھاࢪ³¹³˼
••• چقد قشنگه این دعا: خدایا من را در جستجوی آنچه برایم مقدر نکرده ای خسته ام نکن🙂🔥 🧡'' ﹏﹏🔐⃟📙﹏﹏ ↬«ʜᵃᴹᶦˢʰᵉʙᵃʰᵃʳ|ھمیشھ بھاࢪ³¹³»
🌕سلام رفقـ✿ـا ۴۰۰ تایــےشدیماز این بعد داخل کانال هدیه پࢪداخت ایتایهویــےداریم☄🚕 🍋 🌻 ⸀ʜᵃᴹᶦˢʰᵉʙᵃʰᵃʳ|ھمیشھ بھاࢪ³¹³˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
᪥پروانــه ا؎دࢪدام عنکبوٺ🦋 رفتم داخل اتاق، علی وطارق روی مبل نشسته بودند ومن روی کناره وپشت به پشتی روی زمین نشستم ،تنم دم به دم داغ ترمیشد وحدس میزدم صورتم از شرم سرخ شده همینجورکه مینشستم سلام کردم. علی:سلام دخترخاله خوبی؟ لیلا کجاست،اینجا نیادیه وقت؟؟ من:نه روحیاط مشغول بود وبعد وهردوشون اومدند پایین ونزدیک من کنارپشتی نشستند وطارق شروع کرد:سلما جان همونطور که قبلا گفتم این اقا علی گل شمارا ازمن خواستگاری کرده ومنم جواب مثبت شما رابهشون گفتم ،حالا بهتره حرفهای علی رابشنوی. علی همینجورکه سرش پایین بود وباریشه های پشتی بازی میکرد گفت:حقیقتش من خیلی قبل به طارق گفته بودم اما طارق اینقد نگفت که مسیله پسرهمسایه تان پیش امد ،اما حالا که متوجه شدم شما هم بی علاقه نیستید باید یک موضوع مهم رابگم دوست دارم یعنی نه اینکه من دوست داشته باشم بلکه تودین ماامده ازدواج یک مردمسلمان باغیرمسلمان درصورتی درست هست که زن هم مسلمان بشه.آیاحاضری مسلمان بشی؟ خیلی جاخوردم واز برخورد طارق بااین موضوع میترسیدم ،زیرچشمی نگاهی به طارق کردم،برخوردش جوری بود که انگار علی چیز خاصی نگفته... روکردم به طارق وگفتم:داداش شما چی میگی؟ طارق:ببین توخودت عاقل وبالغی خودت تصمیمت رابگیر من:من حاضرم مسلمان بشم اما اگر بابا ومامان بفهمند چی؟ طارق خوشحال یک بوسه ای به سرم زد وگفت:توکار اشتباهی نمیکنی که بترسی... علی:پس الان حاضری مسلمان بشی؟ من:الان؟!!بایدچکارکنم؟ علی :کارخاصی نیست،شهادت به وحدانیت خداوپیامبری حضرت محمدع وجانشینی حضرت علی ع هرچه که علی گفت همراهش تکرار کردم ... طارق دستهام راگرفت تودستاش وگفت:به جمع شیعیان مظلوم خوش امدی با تعجب نگاهش کردم وگفتم:یعنی یعنی تو.... طارق:اره الان یک ساله که به دین اسلام ومذهب شیعه داخل شدم..... علی روبه طارق:پس تعلیم اصول وفروع دین سلما باتو..وبالبخند مهربانی نگاهم کرد وگفت:ان شاالله اوضاع اروم شد هفت شبانه روز مجلس جشن برات میگیرم... از خجالت سرم راانداختم پایین وسرخ شدم... بااجازه ای گفتم وبه سرعت از اتاق بیرون امدم. سرشاراز حسهای خوب بودم،یعنی الان من مسلمانم؟شیعه هستم؟ احساس کبوتری راداشتم که دراسمان زیبا سبکبال درحال پرواز بود..... 📘 🚙📘 📘🚙📘 🚙📘🚙📘 📘🚙📘🚙📘 🚙📘🚙📘🚙📘🚙
᪥پروانــه ا؎دࢪدام عنکبوٺ🦋 از اونروز به بعد ,طارق هروقت فرصت میکرد احکام دین و...را یادم میداد والان که نزدیک یک هفته از اسلام اوردنم گذشته,من برای خودم یک پا عالم دین شدم محل عبادت من ,کنار سجاده ی خاکی طارق درزیرزمین خانه است ,اخه باید دوراز چشم خانواده ام نماز بخوانم,حالا میفهمم که چرا طارق وقتی خانه بود بیشتر وقتش را درزیرزمین میگذراند,اما ازحق نگذریم,تمام عمرم یک طرف واین یکهفته هم هزارطرف,لذت عبادت وشیعه بودن چنان شیرین بربدنم افتاده که زبانم قاصر است از بیانش..... چندروزیست که خانواده خاله هم به کربلاعزیمت کرده اند اما علی مانده وخیلی اوقات به خانه ما هم سری میزند ومن لحظه شماری میکنم برای این سرزدنهای گاه وبیگاهش.... درافکار خودم غرق بودم که در خانه رابه شددددت زدند. مادرم باعجله در رابازکرد وپدر با حالی هراسان داخل شد.... خدای من سرووضعش چرا اینجوریاست؟؟ پدر:طارق,طارق نیامده؟؟ مادر:نه نیامده,صبحی علی امد دنبالش ,نگفت کجا میرود اما هنوز برنگشته... پدر:خاک برسرمان شد,شهر به تصرف داعش درامده,نبودین که ببینین دربازار چه بلوایی به پا شد...میزدند ومیبردندو میکشتند...بازهم ایزد منان راسپاس که دیروز مغازه رامعامله کردم وگرنه الان تمام مالمیک دکان برباد رفته بود... ام طارق,هرچه که پول وطلا و..داری جم وجور کن اگه شد اخرشب ,حرکت میکنیم ,فقط یه کارکوچک دارم که سرشب باید برم وانجام بدهم,طارق هم باید بیاد ,اصلا هیچ کس نباید اینجا بمونه ,هرکس که بمونه حکم مرگ خودش را امضا کرده.... سرشب است وهیچ خبری از طارق وعلی نشده,پدرم باهزارترس واضطراب رفته بیرون,دل توی دلم نیست ,دردلم به امام حسین ع متوسل شدم... 📙 🍊📙 📙🍊📙 🍊📙🍊📙 📙🍊📙🍊📙 🍊📙🍊📙🍊📙