▫️می‌خواست برود اصفهان برای تحصیل؛ اما پدرش نمی‌گذاشت. اصرار روی اصرار، گفت: می‌خواهی بروی برو، اما من خرجت را نخواهم داد! رفت. چند ماه گذشت. گرفتار بی‌پولی شد. پدر آمد دیدنش. ملامت پشت ملامت، سرزنش روی سرزنش. ناگهان در به صدا آمد! سیّدی نورانی پشت در بود... 📚توجهات ولیعصر علیه السلام ص121. ▪️به مناسبت ایام وفات مرجع بزرگ، آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی (13 آبان 1325) #داستان_تشرف @influence_1357

🔸 شب جمعه، با عجله راهی بغداد بود. بین راه سیّدی ناشناس اما نورانی دید. شنید: «شب جمعه است. می‌خواهی با من بیایی زیارت؟!» دلش ریخت. ناخودآگاه قبول کرد. چند دقیقه بعد خودش را در حرم دید! ... 📚 نجم‌الثاقب باب 7 حکایت31. #داستان_تشرف @influence_1357