هدایت شده از چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#یازده_بعلاوه_یک
آدم ها..
دور تا دور بارگهت..
پرسہ زنان..
حاجت طلبان..
اشڪ ریزان..
مثال ڪعبہ..
هفت دور طواف..
من اما در نقطہ اے ڪور..
دیوانگےِ عجین شدہ با سڪوت..
گرفتم نشان..
گنبد فیروزہ را..
و ڪردم فوڪوس..
پلاڪ با زنجیر را..
آن وقت نوبت رسید بہ..
یڪ دو سہ..
چیڪ و چیڪ..
حے و حاضر..
عڪسے ناب..
از جمڪران..
لبخند حرف دار..
عڪاسے درد دار..
لرزش دستان..
فهمیدے چہ شد؟
نبود میزبان..
در چارچوب عڪسے..
میان ازدحام..
غم و غصه شد یڪجا..
در دلم مهمان..
آهستہ گفتم..
عڪستان آمادست..
بفرمایید ڪجا..
ڪجایید آقا؟
باد هو ڪنان..
عڪس چرخ زنان..
تو اینجا بودے؟
یا صاحب الزمان..
#میم_اصانلو
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
مهدی فاطمه زینب می خواهد و عباس!
من و شما اجازه نداریم خودمان را کم و حقیر ببینیم!
همین احساس عدم توانایی، همین گفتن من نمی توانم...
من به درد امام نمی خورم ... من گناهکارم...
ما را عقب می اندازد و به دنبال دنیای حقیر می کشاند...
باید یک فرد فعال و مؤثر باشی،
و نسبت به جامعه، به فرهنگش، به دشمنانش، به ظهور و تأخیرش،
به نقش خودت در فرج حساس باشی!
خدا تو را خلق کرده برای یاری منجی که جهان تشنه ی آمدنش است!
خودت را با سرگرمی ها، کوچک و پست نکن!
#امیر_من.
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
Banifatemeh-Shab5Safar1397_02_.mp3
5.97M
گاهی دلم میگیره از بس که
میبینه دنیا و دورنگیشو...
#مداحی
#سیدمجیدبنی_فاطمه
#درخواستے 💌
レ(ツ)フ ʝσɨŋ↓
♡•| @fadaei_hazrat_zahra |•♡
#اقاجانم✨♥️
چند وقتیست برایت ننوشتهام...
نه که نخواهم یا نتوانم، نه!
فقط زیادی دلتنگم، توان بیان ندارم. مدام دعا میکنم به درگاهش که نیاورد لحظهای را که جز تو را بخوانم. امروز هم نیامدی و من با تمام ناتوانیام، از دل و با دل نوشتم: ماه من! کاش جمعهٔ بعد وعدهٔ دیدارمان باشد و روی ماهت را رؤیت کنیم. ای کاش تو بیایی و دگر کاش نگویم. کاش بیایی..
#آسمان_کاویاری
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌸
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
زنگ بزنین باآقاےمهربونےهاحرف
بزنین🙂✌️
.
.
.
.
05148888📞
#تصویربازشود..
#استورے
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
ادامه داستان واقعی #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا🌷👇
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#داستــان_دنبــــاله_دار
داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ شصت و پنجم
چمدونمو با گریه بستم
با گریه خداحافظی کردم
روز حرکت رسید
دلم نمیخاست برم کربلا
تو فرودگاه آخرین ایستگاه برگشتم
نرفتم کربلا😭😭
برگشتم خونه اما همه زخم زبان بهم زدن
که تو دعوت امام حسین علیه السلام را رد کردی
هرچیز لیاقت میخواد تو نداری
دلم تو اون لحظه شلمچه میخواست
تو اتاقم داشتم گریه میکردم
که گوشیم زنگ خورد
با صدای گرفته گفتم :بله بفرمایید
صدا:سلام ببخشید خانم معروفی ؟
-بله خودم هستم
صدا: ببخشید مزاحمتون شدم مردانی
هستم فرمانده حوزه ناحیه ۱۵
اگه امکانش هست یه قرار ملاقات
بذاریم برای برنامه روایتگری
-بله آقای مردانی حتما
محل قرار مزارشهدا خوب هست ؟
آقای مردانی:بله عالیه
اتفاقا جعمه پنجم روز شهادت آقامحرم هست
-ببخشید فامیلی این شهید که میفرمایید چی هست ؟
تازه شهید شدن
آقای مردانی:بله ،شهید محرم ترک
مدافع هستن ....
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 #داستــان_دنبــــاله_دار داستان واقعی و بسیار جذاب #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ شصت و پنج
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#داستــان_دنبــــاله_دار
داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ شصت و ششم
ایستادم به نماز وسطای نماز ک صدای زنگ گوشیم بلند شد
عادتم بود هروقت دلم میگرفت دو رکعت نماز میخوندم
سلام که گفتم گوشی رو برداشتم دیدم زینب بود
شمارشو گرفتم
_جانم زینب
زینب: حنانه 😭😭
-چیه؟
چی شده؟
زینب:خواب کربلا دیدم
پا به پای خوابای زینب من آب شدم
خوابای زینب شد تحول بزرگی برام
یک سالی طول کشید تا زینب کربلایی بشه و اون
یک سال شد تمام زندگی من شناخت خدا، امام
حسین (علیه السلام )،شهدای مدافع حرم
اما اون پنجشنبه......
با زینب رفتیم آقای مردانی را دیدیم قرارشد کل
کاروانای راهیان نورشون را من روایتگری کنم
شروع کردم تحقیق درمورد همه چیز
دلم میخاست خدا و ائمه و سایر شهدا را بشناسم
از مزار شهدا که برمیگشتیم
زینب:حنانه چرا تو خودتی ؟
-میخام خدا و ائمه را بشناسم کمکم میکنی؟
زینب: آره باید با دوستم دیانا آشنات کنم
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 #داستــان_دنبــــاله_دار داستان واقعی و بسیار جذاب #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ شصت و ششم
🌻🍃🌻🍃🌻🍃
#داستــان_دنبــــاله_دار
داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ شصت و هفتم
-میخام خدا و ائمه را بشناسم کمکم میکنی؟
زینب: آره باید با دوستم دیانا آشنات کنم
-چه اسم خوشگل باکلاسی 😄😄😄
زینب : خودشم باکلاسه
-یعنی چی؟
زینب: دیانا از اون بچه مایه داراست مثل تو
-خب
زینب: اما همشون مذهبین
ی دختر نازم داره اسمش حنانه است
-إه هم اسم منه دخترش
زینب :آره بذار الان بهش زنگ میزنم
یه ۱۰دقیقه ای مکالمه شون طول کشید
بعد قطع شدنش گفت دیانا گفت بریم خونشون
وقت داری الان بریم ؟
-آره عزیزم بریم
خونه دیانا اینا تجریش بود
وارد خونه شون که شدیم یه تابلو فرش از عکس رهبر بود
یه تابلوی خالی هم بالاتر از تابلو عکس رهبر بود
-زینب چرا اون تابلو خالیه ؟
دیانا: آخه هنوز امام زمانمون ظهور نکردن
چهره شونو ببینیم تا عکس داشته باشه
-اوهوم
دیانا: خب حنانه جان
حنانه اش بدو بدو اومد مامان بامن بودی؟
دیانا: نه عشق مامان
-من میخام از خدا و ائمه و ....بدونم
دیانا: اول باهم آشنا بشیم؟
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•