چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
دختر باید خانوم باشه(۳) j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
📋 #دختربایدخانوم_باشه (۳)
هندوانهی خوش خط و خال
💪 گاهی میخواهید بزرگی خودتان را به رخ خانواده بکشید و به همه ثابت کنید که دیگر بزرگ شده اید
و آماده ی زندگی!
درست کردن املت، تخم مرغ آب پز، برنج شفته یا سوخته، آش با کیفیت بالا در حد یک استخر پر از آب، همراه با تعدادی نخود و لوبیا و...
همه نشانه های اولیه ی این بزرگی است.
فقط مانده خرید
که آن را هم امروز ثابت خواهید کرد.
🍉 هندوانهی خوش آب و رنگی را
-که با قسم های فروشنده یقین به خوب و شیرین بودنش پیدا کرده اید-
خریده، خوش حال و شاد به سوی خانه حرکت می کنید.
با ذوق و شوق فراوان وارد خانه می شوید
و خیلی زود وسایل لازم برای ذبح شرعی هندوانه را آماده کرده،
لحظاتی بعد در حضور خانواده،
با شکاف عمیقی که در دل هندوانه پدید می آید،
هر قسمت آن به یک طرف پرتاب می شوند...
بی گمان در این لحظه ی تاریخی قرمزی گونه های شما بیشتر از قرمزی هندوانه است!
پس از چند ثانیه انگشتان خود را که چند سانت در اعماق صورت شما پیش روی کرده اند بیرون می کشید،
می گویید: وای! چقدر بد!
کاش لااقل خیار و یا کدو می خریدم.
💬 از #ظاهر آدم ها هم نمی توان به واقعیت و نیات درونی آنها پی برد؛
چه بسا پسران و مردانی که با ظاهر سازی، لفاظی و دهها قسم دروغ،آدم را #فریب می دهند.
#فریـــــــب_نخوریـــــــــد
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
هدایت شده از چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
ادامه داستان واقعی #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا🌷👇
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ هیجدهم
میخواستم برم پایگاه
اما آدرسش یادم نبود
دوباره شماره زینب گرفتم و آدرس
پایگاه گرفتم رفتم
تموم طول مسیر تا پایگاه دعا میکردم
این پسره کتابی اونجا نباشه
حقیقتا ازش خجالت میکشیدم
بالاخره بعداز دوساعت رسیدم پایگاه
هیچ ذکری بلد نبودم
زیر لب گفتم خدایا خودت کمکم کن
وارد پایگاه شدم از بدشانسی من آقای کتابی اونجا بود
با بالاترین درجه استرس سلام کردم
بنده خدا همینجوری مشغول بود
جواب داد:سلام علیکم خواهرم بفرمایید درخدمتم
-ببخشید با آقای حسینی کارداشتم
سرش آورد بالا حرف بزنه ک حرفش نصفه موند
زنگ زد آقای حسینی اومد وقتی ماجرا را براش گفتم
گفت باید بریم پیش آقای میرزایی راوی اتوبوسمون بود
آقای حسینی و .... بقیه اصلا به روم نمیاوردن
من چه برخوردهای بدی باهاشون کردم
باید میرفتیم مزار شهدا
من و زینب و برادرش و آقای حسینی رفتیم مزار
یه آقای حدود ۵۱-۵۲ ساله از دور دیدم
یعنی خود آقای میرزایی بود
اصلا قیافشو یادم نبود
تا مارو دید بهم گفت :خانم معروفی
زودتر از اینا منتظرت بودم
بقیه دوستات زودتر اومدن
- خودمو گول میزدم نمیخواستم وجود شهدا را باور کنم
آقای میرزایی: اما شهدا ......
#ادامه_دارد
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ نوزدهم
آقای میرزایی: اما شهدا خواستنت و
انتخابت کردن که دست از بنده نفس بودن بکشی
و بنده خدا و رهرو شهدابشی
در مقابل حرفهای آقای میرزایی فقط سکوت جايز بود
دوسه روز بعد ما ۱۵نفر با آقای میرزایی ،محمدی ،
حسینی ،زهرا سادات و زینب رفتیم جنوب
این جنوب اومدن کجا، جنوب اومدن نه ماه پیش کجا
نزدیکای اهواز زهراسادات نزدیکم شد
سرم ب شیشه بود که زهرا سادات صدام کرد
زهراسادات : حنانه
اشکامو پاک کردم و گفتم : جانم
زهراسادات : یادته بهت گفتم معنی اسمتو
بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد
-آره 😔😔😔
زهرا سادات :خب میخام معنی اسمتو بهت بگم
-ممنون میشم اگه بگی
زهرا سادات : حنانه اسم چهارده معصوم که بلدی ؟
-آره در حد همین اسم
سادات : خوب حالا من بعدا از زندگی همشون بهت میگم
-باشه
سادات :ببین بعداز شهادت امام حسین(علیه السلام)
تو روز عاشورا و شروع اسارت بی بی حضرت
زینب(سلام الله علیها )
توراه کربلا به کوفه یه مسجدی هست که الان
به مسجد حنانه معروفه
ماجراش اینه یک شب سر شهدای کربلا و
خود اسرای کربلا در این مسجد موند
ستون های مسجد به حال حضرت رقیه(سلام الله علیها )
طفل سه ساله امام حسین(علیه السلام )
و سر بریده سیدالشهدا گریه میکنن
حنانه یعنی گریه کن حسین
زهرا سادات رفت و من موندم یه عالمه غفلت و سرزنش 😭😔
حنانه ای که معنی اسمش گریه کن حسین
هست مست و غرق گناه بوده
رسیدیم اهواز و وارد مدرسه شدیم
این بار نق و نوق نکردم فقط بی تاب و
بیقرار شلمچه بودم
بالاخره صبح شد و به سمت .......
#ادامه_دارد
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ بیستم
بالاخره صبح شد و به سمت شلمچه راه افتادیم
قلبم داشت از جا کنده میشد
انگار شهدا منو میدیدن
کفشامو در آوردم و پا برهنه روی خاک
شلمچه راه میرفتم
اشکام با هم مسابقه داشتن
روی خاک شلمچه نشستم و زانوهامو بغل کردم
شهدا من شرمندتونم
حنانه نبودم
مست و غرق گناه بودم قول میدم زینبی
بشم و بمونم
تمام اون سه چهار روز همش گریه میکردم
و با شهدا حرف میزدم
سفر تمام شد و من برگشتم تهران البته با چادر
وای مصیبت شروع شد
با چادر که وارد خونه شدم
بابا: اون چیه سرت مثل کلاغ سیاه شدی
یهو تو همین حین تیام وارد پذیرایی شد
تیام : اون چیه سرت شبیه این زنای پشت
کوهی شدی
فقط سکوت کردم
یک هفته بود منو خانواده ام مثل هم خوابگاهیا بودیم
فرداشب قراره یه مهمونی تو خونمون برگزار بشه
البته مهمونی که غرق گناهه
پدرم بهم هشدار داد مثل همیشه تو
جشن حاضر بشم
خیلی سریعتر از همیشه ۲۴ساعت گذشت
وارد پذیرایی شدم که ......
#ادامه_دارد
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
جزغاله شدن با یک باشہ #دختربایدخانوم_باشه (۴) j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
📋 #دختربایدخانوم_باشه (۴)
جزغاله شدن با یک "باشه"
❌ اصرار نداشته باش همه چیز را خودت #تجربه کنی!
با تجربه ی برخی چیزها،
نه تنها پخته تر نمی شوی،
بلکه گاهی می سوزی و ته می گیری!
💬 اینقدر درباره ی #رابطه با مردان و پسران #زودباور نباش و ساده نگیر.
اینجا تجربه کردن مساوی است با #سوختن
مثل خیلی ها از جنس تو
که با #اعتماد بیجا و سادهلوحانه به #جنس_مخالف ،
سوختن که هیچ، جزغاله شده اند؛
هم خودشان، هم آبرویشان، هم آیندهشان، هم خانوادهشان.
شروع سوختن میتواند یک «باشه» باشد!
به #بهانه ی مختلف شرکت در جشن،
پرکردن اوقات فراغت،
پشت پا زدن به سنت های قدیمی،
کم نیاوردن پیش دوستان
و مانند آن ها...
امیرالمومنین(علیه السلام) فرمودند:
«عاقل کسی است که از دیگران پند گیرد.»
[ عیون الحکم المواعظ، ص۴۷ ]
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
💯 چی مهمتر از ورزشگاه رفتن ؟
#حرف
یک عده آماده اند تقی به توقی بخورد، یک مسابقاتی چیزی بشود باز بروند سراغ مساله ی زن و ورزشگاه!
در طول تاریخ، هیچ گاه زن آن گونه باید، دیده نشد. مدتها جنس دوم بود، تازه اگر تساوی با حیواناتش را سانسور کنم. حتی تا 1920 در ایالات متحده حق رأی و حق مالکیت نداشت. پس از آن هم به اسم آزادی ، به اسم تساوی حقوق به اسم #فمینیسم کالای جنسی شد و امروز هم بهانه و عامل سوء استفاده برای تهاجم به دولتها و حکومت ها!
بله امروز، زن غربی به اسم آزادی پایش به ورزشگاه ها باز شده، اما برای این موضوع هزینه اش را با کالا شدگی پرداخت کرده است. به این قیمت مثلا آزادیها، خانواده را باخت، حیایش را کف داد و دارایی مرد شد. اما همین امروز، بسیاری از زنان غربی که نخواستند ابزار التذاذ مردها باشند یا به مقابله برخاسته اند یا دست کم از این نگاه به زن در رنج و ملامت اند.
اما چرا در شرایط کنونی نباید به ورزشگاه رفتن زنها، آنهم به این اندازه پرداخت؟
بوقچی های دشمن مجبورند برای فراموش شدن اولویت های اساسی زن و فشار به حکومت، موضوعات غیر اولویت دار را در بوق و کرنا کنند، داغ کنند و سر و صدا در بیاورند. هر بار هم ما را به مخالفت با شادی متهم میکنند. اما دختری که در شرف 30 سالگی ست و هنوز مجرد مانده، با استادیوم رفتن و رقص پس از پیروزی در خیابان و همه ی آنچه که تبلیغ میکنند فقط میتواند برای دقایقی صورت مساله را پاک کند و بر روی رنج های عمیقش، درپوش فراموشی بگذارد.
به ورزشگاه رفتن زنها را هم یک روزی به جای خودش بررسی خواهیم کرد. اما بگذارید سوال کنیم از مشکلات ازدواج! از مشکلات بیکاری پسرها که ازدواج آنها را به تاخیر انداخته و دخترها را معطل کرده ! از دخترهای تحصیل کرده که محیط مناسبی برای اشتغال ندارند و خانه نشینند! از مادرهای شاغل یا محصلی که نگران مهدهای کودک هستند، مهدهایی که فرشته میگیرند و رقاصه تحویل میدهند. بگذارید از امنیت زنان، سوال کنم. از بیمه زنان خانه دار، از مشکلات زنان سرپرست خانوار، از مشکلات علمی و فرهنگی دبیرستان های دخترانه و از ده ها موضوع دیگر سوال کنم! چرا کسی به فکر آمار وحشتناک طلاق نیست؟دختری که تجربه شکست در ازدواج داشته چطور میتواند با ورزشگاه رفتن و اینا به شرایط عادی برگردد؟ اصلا همین ورزشگاه! ورزش زنان چه شد؟ چرا زنان فقط باید مردها را تماشا کنند؟
آقایان و خانمهای مسئول! اینها چه شد؟ رسانه ای ها؟ سلبریتی های مواجب بگیر؟ پاسخ اینها را بدهید! به وقتش ورزشگاه رفتن زنها را هم حل و فصل میکنیم.
#چادرانه
#دختران_چادری
#نوشتند
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
هدایت شده از چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
ادامه داستان واقعی #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا🌷👇
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ بیست ویکم
وارد پذیرایی شدم که صدای
پچ پچ شروع شد
لباسم یه کت و شلوار کاملا پوشیده با
روسری بلندی که لبنانی بسته بودم
و چادر
تا به خودم بیام پدرم با صورت قرمز جلو وایستاده بود
و با صورت گُر گرفته گفت : آبرومو بردی
بعد از این حرفش سیلی محکمی ب صورتم زد
با گریه به سمت اتاقم دویدم
نمیدونم کی خوابم برد صبح که بیدار شدم
تو آینه به خودم نگاه کردم
نصف صورتم بخاطر سیلی بابا قرمز شده بود
چشمها و دماغم بخاطر گریه
یه چمدون برداشتم همه لباسها و وسایل
شخصیمو توش جمع کردم و رفتم خونه شخصیم
وارد خونه شدم با وسواس چادر و لباسامو
عوض کردم رفتم اتاقم
مانتوهای که بیشتر شبیه بلوز بودن جمع کردم
ریختم تو یه نایلون مشکی و گذاشتم دم در ساختمان
بعد عکس خواننده ها و بازیگرای هالیوود از
در و دیوار اتاق جمع کردم
احساس میکردم این خونه غرق گناهه
مبلا را هم از تو پذیرایی جمع کردم تو یکی
از اتاقها گذاشتم
شلنگ کشیدم و کل خونه را شستم
تنها ذکری که بلد بودم همون صلوات بود
هرجا آب میگرفتم صلوات میفرستادم
ساعت ۱۲شب خسته و کوفته افتادم روی تخت
فردا یه عالمه کار دارم
پدرم الحمدالله حمایت مالیشو ازمن قطع نکرد
یه آژانس برای بهشت زهرا گرفتم
از ماشین پیاده شدم به سمت قطعه
سرداران بی پلاک به راه افتادم
یه مزار شهید گمنامی انگار صدام میکرد
چهار زانو نشستم پایین مزارش و باهاش حرف زدم
-شهید شما خواستید من اینجا باشم وگرنه خودم
ی لحظه هم به ذهنم خطور نمیکرد که یه
روزی اعتقاداتم و ظاهرم عوض بشه
اما از عوض شدن خوشحالم کمکم کن بهترم بشم
با محجبه شدنم خانواده ام تردم کردن
اکثریت دوستامم تنهام گذاشتن
تو و همرزمانت دوستم بشید
پاشدم به سمت درب خروجی حرکت کردم
بعداز ۲-۳ساعت رسیدم خونه
فرش های خونه را انداختم مبل ها را دوباره چیدم
یهو صدای تلفن بلند شد
زینب بود باهم سلام و علیک کردیم
زینب : حنانه میای بریم .....
#ادامه_دارد
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ بیست ودوم
زینب :حنانه میای بریم مشهد ؟
-آره عزیزم
زینب
زینب:جانم
-میگم میشه قم هم بریم ؟
زینب :إه من فکر میکردم تو زیاد ائمه را نمیشناسی
-دقیقا درست فکر کردی
زینب:خوب پس تو چطور میدونی قم
زیارتگاه خاصی داره ؟
-دیشب خوابشو دیدم
زینب : ای جانم عزیزم
-کی میریم ؟
زینب:پس فردا ۶صبح
-زینب میای خونه من
قبل سفرمون از امام رضا(علیه السلام )و
حضرت معصومه(سلام الله علیها بگی
زینب:آره حتما عزیزم
زینب که اومد براش شربت بردم اونم شروع کرد
به توضیح دادن
زینب: حنانه جون امام رضا (علیه السلام ) را
تحت فشار قرار دادن و ایشونم برای حفظ جان
خاندان و بالاخص اسلام از مدینه تبعید میشن
مشهد ایران
و تو غربت با سم مسموم میشن
از اونجا که تو این خاندان محبت خواهر و
برادری ریشه دارد
حضرت معصومه(سلام الله علیها)به شوق دیدار
برادر به ایران میان
که بیمار میشن و در قم دفن میشن
حنانه خفقان عصر امام موسی کاظم(علیه السلام )
خیلی شدید بوده به طوری که کمتر فرزندان
دختر امام ازدواج کرده بودن
روز ولادت فاطمه معصومه(سلام الله علیها) روز دختره
حنانه
-جانم
زینب: میگم بیا عضو پایگاه بسیج بشو
-یعنی امثال منم میتونن عضو بشن
زینب: وا تو چته مگه، همه میتونن عضو بشن
فردای اونروز زینب منو برد پایگاه عضو کرد
بعد اون سفر شلمچه و تغییر عقایدم
خیلی تنها شده بودم
خانوادم ،دوستام تنهام گذاشتن
الان واقعا به دوستای امثال زینب احتیاج داشتم
شب چمدانم بستم البته خیلی
ذوق داشتم
آخه من همش یا ترکیه و دبی بودم
یا تو ایران کیش و شمال
#ادامه_دارد
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ بیست و سوم
با اتوبوس میرفتیم مشهد
اما من فقط بغض و سکوت بودم
بالاخره رسیدیم شهر مشهد
اول رفتیم یه هتل
منو زینب تو یه اتاق بودیم
زینب : حنانه یه ذره استراحت کنیم ن
اهار بخوریم بریم حرم
-دیر نیست ؟
زینب: خب خسته ایم یه ذره استراحت کنیم
تا عصر میمونیم حرم
-باشه
بزور برای جلوگیری از ضعف کردن چند قاشقی خوردم
هتلمون نزدیک حرم بود
ورودی حرم بودیم زینب گفت باید اذن دخول بخونیم
من عربی بلد نبودم
ماتمم گرفته بود چه جوری بخونم
انگار یکی از تو درونم داشت اذن دخول میخونه
وارد صحن رضوی شدیم
همین که چشمم به گنبد طلا خورد
اشکام جاری شد
زینب سلام امام رضا(علیه السلام ) را بلند
خوند منم باهاش تکرار کردم
زینب پاشد نماز بخونه
اما من نماز خوندن بلد نبودم 😫😫
زینب :حنانه میای بریم جلو
-نه من میترسم خیلی شلوغه
زینب: باشه پس تا تو نماز بخونی منم میرم زیارت
- باشه
زینب که رفت
زانوهام بغل کردم و گفتم آقا شهدا منو آوردن اینجا
من نماز خوندن بلد نیستم خودت کمکم کن ..
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#ادامه_دارد
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
فراموش نـــشــہ رفــــقــــاے جان🍃🌸
#طرح_رفیق_شهیدم
❣علامه حسـن زاده :
♥️ذڪرِ شــریفِ
«لا إله إلّا أنتـــ سبحانڪ
إنی کنت من الظالمــین»
معروف به ذڪریونسیه
است. هرمؤمنی بهذکر آن
مداومت کند از غم نجات
مےیابد
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡
❤️🍃
یه موتور گازی داشت 🏍
که هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر ...
که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️
رسید به چراغ قرمز .🚦
ترمز زد و ایستاد ‼️
یه نگاه به دور و برش کرد 👀
و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣
الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳
اشهد ان لا اله الا الله ...👌
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂
و متلک مینداخت😒
و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳
که این مجید چش شُدِه⁉️
قاطی کرده چرا⁉️
خلاصه چراغ سبز شد🍃
و ماشینا راه افتادن🚗🚙
و رفتن .
آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟
چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀
و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ 😏
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖
و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒
من دیدم تو روز روشن ☀️
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌.
به خودم گفتم چکار کنم
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه .
دیدم این بهترین کاره !"👌
همین‼️✌️
🎌برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین
🎈کپی با ذکر صلوات آزاد است🎈
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
🔷🔹🔹🔷
*یک معادله ریاضی زیبا*=
شاید تا به حال این سوال براتون زیاد پیش آمده كه جمعه روز زوجه
یا فرده؟جواب حقیقی این پرسش این است:جمعه نه فرده نه زوجه! بلكه تركیب فرد و زوجه
یعنی روز "فر جه"
*اللهم عجل لولیک الفرج*
💢تعداد جمعه های یک سال 2⃣5⃣ تاست
تعداد روزهای یک سال5⃣6⃣3⃣ روز
عجیب اینجاست ‼‼
💢بنابراین تعداد روزهای غیر جمعه
365-52
=
=
=
=
=3⃣1⃣3⃣
یاللعجب‼‼
چه زیبا پیامی دارد
یعنی
ای شیعه و ای منتظر ظـ🌹ــهور
روزهای کاری هفته باید کاری کنی که جزء این 3⃣1⃣3⃣ نفر باشی
آنگاه روز جمعه منتظر ظـ🌹ــهور باشی‼‼
#التماس_دعای_فرج
#اللهمـ_عجلـــ_لـولـیـکــ_الــفــرجــ
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡
”اعتقاداتمان را چند می فروشیم؟“💔
مبلغ اسلامی بود .
در یکی از مراکز اسلامی لندن. عمرش را گذاشته بود روی این کار.❤️
تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود🚘
و کرایه را میپردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد .💰💰💰💰
می گفت : چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه رابرگردانم یا نه !😔
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم💪
و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم .⌛️
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم
.
پرسیدم بابت چی ؟
گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم
اما هنوز کمی مردد بودم .
وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .
با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم
فردا خدمت می رسیم☺️
تعریف می کرد :
تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .😨😯
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت
می فروختم ...😟
این ماجرارا که شنیدم دیدم چقدر وضع ما مذهبی ها خطرناک است .💀
شاید بد نباشد که به خودمان باز گردیم و ببینیم که روزی چند بار و به
چه قیمتی تمام اعتقادات و مذهبمان را می فروشیم ؟!
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡
از بزرگی شنیدم هـر موقع میخواهید گـناه کنید
هر موقع زمینه ی گـناه آمــادس ، رویتـــــ رو به سمت
قبله کن
دلتــــ رو ببـر کربــ♥ــــــلا
و سه مرتبه بگو:
السلام علیک یا اباعبدالله
السلام علیک یا اباعبدالله
السلام علیک یا اباعبدالله
اون وقت ببین دیگه
میشه گناه کنی؟؟؟
اون موقع ببین از اربابــــــ خجالتــــــ نمیکشی؟؟😔
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡
به اندزه تمام فصل ها 🌸🍃🌿🍁🌾🌱
قاب یادت؛ طاقچه نشین دلم شده💠
چتر خیال تو را
در کوچه های شب زده بی باران🍂
باز میکنم
یاد تو تاریخ انقضا ندارد
هر وقت که بیاید؛
میتواند آستین های مرا
از اشک خیس کند
به همین راحتی...❤🌸🍃
شب بخیـر امام مهربانم🌠🌌
#شبــتــون_خدایے
#اللهمـ_عجلـــ_لـولـیـکــ_الــفــرج
#التماس_دعا_براےخادماےکانال
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#دختربایدخانوم_باشه (۵) j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡
📋 #دختربایدخانوم_باشه (۵)
قیمتِ متفاوت بودن
🚧 وقتی خسته از مدرسه و دانشگاه بر می گردید، با شنیدن خبر خرابی آسانسور و اینکه مجبورید پله های چند طبقه را طی کنید، آنقدر وارفته می شوید که انگشتان دستتان تا زانو هایتان میرسد!
ولی به هر حال #عقل شما حاضر نیست #خطر سقوط از آسانسور را بخاطر خستگی و زود تر رسیدن به جان بخرد.
💬 برخی از دوستان هم سن و سال با جملات سحر آمیز خود، به بهانه متفاوت بودن،یک بار #تجربه کردن و مانند آن،
انسان را به بیراهه هایی میکشانند که بازگشت از آن ناممکن، یا از جهت آبرو یا موقعیت فردی، خانوادگی و اجتماعی بسیار پر هزینه خواهد بود.
اینها همان کسانی هستند که در زمان خرابی آسانسور، رفتن با آن را به عنوان شجاعت فوق العاده و متفاوت بودن خود، انتخاب می کنند و با ترس و بزدل خواندن دیگران، برای آخرین بار سوار آسانسور می شوند.
متفاوت بودن به بهای سقوط #شخصیت ، #شرافت و از بین بردن آبروی خود و خانواده.
امام علی(علیه السلام) میفرمایند:
«هر که بی پروا دست به کاری زند، پشیمان شود.»
[ عیون الحکم المواعظ، ص۴۵۱ ]
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡
👇جوانی موبایلش را که کنار قران گذاشته بود یادش رفت با خودش ببره و رفت بیرون از منزل " قران سوالی ازموبایل میکنه "
* چرا اینجا انداختنت ؟
📱موبایل:این اولین بار است که منو فراموش میکنه
📖قرآن : ولی من که همیشه فراموش میکنه
📱موبایل: من همیشه با اون حرف میزنم ،اونم با من
📖قرآن:منم همیشه بااون حرف میزنم ولی ان نه گوش میده ونه بامن حرف میزنه *
📱موبایل:آخه من خاصیت پیام دادن و پیام گرفتن دارم..
📖قرآن:منهم پیام و بشارتهای دارم و وعده های زیبا دادم ولی فراموشم میکنند*
📱موبایل:از من امواج و مطالب زیادی خارج میشه که ممکنه به عقل انسان ضرر بزنه ولی با این همه ضررباز هم منو ترک نمیکنه..
📖قرآن: ولی من طبیب روحها و نفسها و جسم "ها هستم با این همه درمان ،از من دوری میکنه
📱موبایل:از کیفیت من پیش دوستاش تعریف میکنه
📖قرآن:من بزرگترین مصدر کیفیت هستم ولی روش نمیشه از من پیش دوستاش تعریف کنه..
دراین بین صدای پا ی جوان امد که " موبایلم یادم رفته "
📱موبایل: با اجازه شما ،اومد منو ببره،من که گفتم بدون من نمیتونه زندگی کنه....
📖 "" منهم قیامت به خدایم شکایت میکنم وعرضه میدارم "یارب ان قومی اتخذو هذا القران مهجورا "
ای مسلمانان والله قرآن محجور مانده... در نشر این پیام کوشا باشید..
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡
هدایت شده از چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
ادامه داستان واقعی #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا🌷👇
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ بیست و چهارم
اون چندروز منو زینب همش میرفتیم حرم
فقط ی بار زینب بازار رفت برای خرید زغفران و انگشتر
اما من نرفتم
اون چندروز مشهدمون سریع گذشت
وقتی از مشهد برگشتیم رفتم اسممو کلاس
رزمی کاراته ثبت نام کردم
نماز خوندن شده بود غمم
واقعا بلد نبودم نماز بخونم 😫😫
دستام تو هم قلاب کرده بودم
خدایا من باید چیکارکنم
تانماز بخونم
خودت کمکم کن
تو همون حالت گریه، خوابم برد
خواب دیدم تو شلمچه ام 😭😭
یه جمع از برادران بسیجی اونجا بودن
یه آقای بهم نزدیک شد و گفت : سلام خواهرم
تو حسینه نماز جماعت هست
شما هم بیا
-آخه من نماز خوندن بلد نیستم
**شما بیا یاد میگیری
-ببخشید حاج آقا شما کی هستی؟
**من محمد ابراهیم همتم
به سمت حسینه رفتیم حاج ابراهیم ایستاد
ذکرای نماز بلند گفت منم میخوندم
تو خواب نماز خوندن یاد گرفتم
بعداز اتمام نماز حاج ابراهیم رو به سمتم کرد
و گفت :خانم معروفی من برادرتم
همیشه تا زمانی که چادر مادرم سرته
من برادرتم
هرجا کم آوردی بهم متوسل شو
صدام کن
حتما جوابتو میدم
یهو از خواب پریدم
اذان صبح بود
رفتم وضو گرفتم قامت بستم برای نماز صبح
بدون هیچ کم و کاستی تمام ذکرها یادم بود
بدین ترتیب نماز خوندن توسط حاج ابراهیم همت
یاد گرفتم
چندماهی از ماجرای نماز میگذشت
احساس میکردم
چشمم تار میبینه
از یه دکتر چشم وقت گرفتم
فردا نوبت دکترمه
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•