ڪتاب (بیا مشهد)
#قسمت6⃣
🍁↩️ شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر
✨✨✨✨✨✨✨✨
گل سرخ
راوی : جواد جمادے
سال ۱۳۶۰ مےخواست بہ جبهہ برود،اما بہ خاطر سن ڪم نمےگذاشتند.بعد از دوره راهنمایے علاقمند شد بہ حوزه برود.علاقہ بہ ڪسب معارف دینے داشت.
عملیات فتح المبین در نوروز ۱۳۶۱ آغاز شد.دیگر نمےتوانست تحمل ڪند.عملیات چندین هفتہ ادامہ داشت.
شبے در منزل یڪے از رفقا مهمان بودیم،غروب بود ڪہ آمد و با حالت عجیبے بہ من گفت:من دیگہ نمےتونم بمونم،من مےخوام فردا برم جبهہ.
آمده بود اجازه بگیرد،چون تمام ڪارهاش را با من هماهنگ مےڪرد.گفت:من مےخوام برم جبهہ!
نگاهے به چهره اش انداختم.گفتم:باشہ،فردا هم مےریم ثبت نام مےڪنیم،باهم مےریم جبهہ.
اون شب تا صبح خوابش نبرد.شاد بود،با بچہ ها شوخے مےڪرد و...
خلاصہ تا صبح چشم رو هم نگذاشت.
صبح رفتیم ثبت نام ڪردیم.از آنجا رفتیم پایگاه پنجم شڪارے اهواز.از آنجا مارا اعزام ڪردند آبادان.
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
از آبادان مارا فرستادند حوالے خرمشهر در محلہ اے بہ نام «ڪوت شیخ» پایگاه شهید براتے.
از آنجا فعالیت ما در جبهہ شروع شد.هم من اولین بارم بود،هم علے.حدودا یڪ ماه در آنجا مستقر بودیم.حالت پدافندے داشتیم،نصف بیشتر خرمشهر ڪہ آن طرف اروند و طرف مسجد جامع مےشد دست عراق بود.
یڪ روز من را فرستادند بہ یڪ پایگاه دیگہ،البتہ تو همان منطقہ بود.
فرداش رفتم بہ علے سربزنم.دیدم حالش خیلے پریشان و ناراحتہ!مثل اینڪہ گریہ ڪرده.
از دوستان پرسیدم ڪہ جریان چیہ❓گفتند نصف شب سراسیمہ از خواب پرید و شروع ڪرد بہ گریہ ڪردن.
آن ایام تازه نماز شب را شروع ڪرده بود.رفتم سراغ علے.ڪمے ڪہ آرام شد جریان رو پرسیدم ڪہ چے شده❓
گفت چیزے نیست.خواب دیدم.
با اصرار من گفت:« دوازده تا پرنده سفید🕊 اومدن،دهن یڪے از این پرنده ها یڪ گل قرمز🌹 بود.
پرنده ها آمدند و بہ من گفتند:آقا بهت سلام رسوندند و این گل🌹 رو بہ عنوان هدیہ بہ شما دادند.بعد اون گل رو گرفتم.»
علے بعد از این رویا تا صبح فردا بـےتاب بود.وسط روز ڪہ ڪار ما ڪمتر بود گفتم:بیا مرخصے بگیریم و بریم آبادان براے حمام.چون وسایل استحمام تو اون منطقہ نبود ما مےرفتیم آبادان.
آن روز تقریبا پنج روزے بہ آزادے خرمشهر مانده بود.آماده حرڪت شدیم ڪہ یڪباره دشمن شروع بہ آتش ڪرد.خمپاره اے بطرف ما آمد.
علے فرصت خیز برداشتن پیدا نڪرد.
خمپاره درست وسط دوتا پایش خورد و منفجر شد...
موج انفجار خمپاره،علے را از جا ڪند و بہ طرف ماشین اسقاطے ڪہ در چند مترےِ ما بود پرت ڪرد.سرش بہ ماشین خورد و مجروح شد و روے زمین افتاد.
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
با دیگر رفقا بہ سمت او دویدیم و بہ سرعت او را بہ بیمارستان طالقانے آبادان انتقال دادیم.من دیگر او را ندیدم.چون مرحلہے بعدے عملیات آغاز شد.
البتہ به ملاقاتش رفتم.من در بیمارستان دیدم با پرستار ها شوخے مےڪند،با رزمنده ها شوخے مےڪند و...نگو ڪہ این شوخےها در حال و هواے موجے بودنش است و خودش متوجہ نیست❗️
حملہ خرمشهر آغاز شد و ما هم شرڪت ڪردیم.خرمشهر آزاد شد.ماهم چند روز بعد برگشتیم.
مجروحین را نیز اعزام ڪردند.من دیدم ڪہ علے سیفے در مراغہ مجروح ویلچرے شده
از من گلایہ ڪرد ڪہ چرا آبادان نیامدے براے عیادتم❓گفتم چرا نیومدم❓اومدم،اگہ یادت باشہ ۸۰۰ تومن بهت دادم ڪہ گذاشتے جیبت.
(با لحن شوخے)نڪنہ مےخواے انڪار ڪنی❓
تقریبا یڪے از پاهاے علے توانایے خود را از دست داده بود.لمس شده و قادر به حرڪت نبود.عصب پا قطع بود.
گاهے وقت ها چشم هایش سیاهے مےرفت و مےافتاد،دست و پایش ڪرخت مےشد.
حالش اصلا خوب نبود.مثل ڪسانے ڪہ صرع دارند مےلرزید و دست و پا مےزد❗️
عجیب بود ڪہ در این هنگام شروع بہ خواندن قرآن مےڪرد❗️
تا اینڪہ روزے رسید ڪہ پس از معاینات پزشڪے،قرار شد جهت ادامہ معالجہ او را بہ شیراز ببریم.
در راه تهران بہ شیراز در هواپیما 🛩 حالش دوباره بد شد.هواپیما در اصفهان توقف داشت.
علے را پیاده ڪرده و بہ بیمارستان دڪتر شریعتے اصفهان بردم.
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
در آنجا در حالت بیهوش،با صدایے جانسوز قرآن مےخواند.طورے ڪہ مجروحین،عیادت ڪنندگان و پرستارها جمع شده بودند بالاے سرش و گریہ مےڪردند.
تا اینڪہ یواش یواش حالش بهتر شد.صبح روز بعد او را بہ شیراز بردم.
آنجا در آسایشگاه سلمان به استراحت مےپرداخت.تا روز موعود ڪہ پزشڪان مشخص ڪردند،او را بہ گردش مےبردم.در این گردش ها چند بار آن حالت دوباره بہ او دست داد.
روز موعود او را بہ بیمارستان شهید چمران🏨(یا بیمارستان نمازے اگر یادم نرفته باشد)بردم.
در آنجا دڪترها ڪمیسیون گرفتند و گفتند:طبق نظرات پزشڪان تهران باید پاےآقاے سیفے قطع شود.
علے مانع قطع پایش شد و اجازه نداد.
دوباره بہ تهران برگشتیم و در هواپیما باز حالش بد شد.
او را در تهران بہ بیمارستان بردم و چون خودم امتحان داشتم بہ مراغہ برگشتم.
#کتاب_خوب_بخوانیم 📚☺️
ڪتاب (بیا مشهد)
#قسمت7⃣
🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر
✨✨✨✨✨✨✨✨
بسمـ الله الرحمن الرحیمـ
(مجروح)
راوی : فرزاد پاک نیا
نقطه آشنایی ما باشهید برمی گشت به اوایل انقلاب. ما در آن زمان در مسجد شیخ تاج الدین کارهاے فرهنگی انجام میدادیم و تئاتر هم اجرا می کردیم.
بالاخره با تصمیم دوستان نمایشنامه با موضوع شاه و انقلاب نوشتیم و خودمان را برای اجرا آماده کردیم.
علی هم به ما ملحق شد و بهش نقش معتاد دادیم❗️
ایشان الحق و الانصاف این نقش را به خوبی اجرا کرد.
چرا که پدرش قهوه خانه داشت و همه رقم آدم در آنجا رفت و آمد می کرد.علی شخصیت معتادها را به خوبی دیده بود.
رابطه ما از این تئاتر آغاز شد.
بعد من به جبهه رفتم.عملیات مطلع الفجر در گیلان غرب شرکت کردم و مجروح به خانه برگشتم علی به عیادتم آمد ک باهم بیشتر گرم گرفتیم.
علی به من گفت: میخواهم بروم جبهه،درحالی که سنش کم بود.
اما بالاخره هرطور بود رفت.او در عملیات فتح المبین شرکت کرد. درآنجا براثر ترکش خمپاره از ناحیه پا به شدت مجروح شد.
خبردار شدم که علی را به بیمارستان دکتر چمران تهران بردند.من تقریبا مجروحیتم خوب شده بود.
♦️♥️♦️♥️♦️♥️♦️♥️
به دنبالش رفتم که شنیدم او را به بیمارستان روانی ها و موجی های جنگ بردند.بااصرار و با سختی او را خارج کردم.
رفتم و با دکترش حرف زدم.خبرهای ناخوشایندی داشت.اینکه قطع شدن پایش #حتمی است.
چرا که عصب ازبین رفته و استخوان پایش سیاه شده.طوری که وقتی سوزن را به پایش میزدم متوجه نمیشد و حس نمیکرد❗️
دکتر گفت: اگر بیشترطول بکشد این بیماری و عفونت به نقاط دیگر بدنش میرسد.
دکتر فرم رضایتنامه عمل را آورد و گفت باید امضا کنید.
ولی علی قبول نکرد، گفت برویم تبریز عمل کنیم.ما به اصرار علی، تعهد دادیم و علی را به تبریز آوردیم.
در تبریز قرار شد اول برویم مراغه ، بعد از چند روز برای عمل برگردیم.
علی در آن ایام حال خوبی نداشت.مدام سرش تکان میخورد...
البته همیشه نبود، بلکه موقع شنیدن صدای قرآن و اذان اینطور میشد❗️این وضعیت در مراغه هم ادامه داشت.حال و روز او همینطور بود.
من سعی میکردم تمام وقت مراقب علی باشم.در آن ایام حس میکردم که از لحاظ معنوی حالات خاصی دارد که ما متوجه نمیشدیم.
در یکی از روزها تقریبا ساعت ۱۱ شب بود .ما در محل بسیج بودیم.
علی خواست از بسیج خارج شود و من گفتم:علی کجا میروی❓
بی مقدمه گفت:میروم تا همراه با آقا امام زمان(عج)درکوه نماز بخوانم.
آقامرا صدا کردند.
من مانع شدم.
علی چنان با خشم و غیض مرا نگریست که من کنار رفتم و او ازبسیج بیرون رفت. یکباره شروع به دویدن کرد .من هم دنبال او راه افتادم.خیلی ترسیده بودم.
♥️◼️♥️◼️♥️◼️♥️◼️♥️
تقریبا نزدیکی ستاد سپاه رسیدیم.علی پایش به چیزی گیر کرد و چنان به زمین خورد که من صدای سرش را از چندمتری شنیدم.
گفتم بااین ضربه حتما جمجمه اش شکست.وقتی بالای سرش رسیدم دیدم با کسی که او را نمیدیدم مشغول صحبت است!
علی چنان با لهجه غلیظ عربی صحبت میکرد که انگار از مادر، عرب زاده شده!
یکی از دوستان به نام فدایی حسینی که ضبط کوچک همراهش بود همان موقع رسید و گفته های او را ضبط کرد.اما آن شب ما نفهمیدیم که علی با چه کسی اینطور حرف میزد❗️
بعد ها علی قضیه را فهمید و نوار را ازایشان گرفت.
ما بعد از شهادتش هر چقدر دنبال آن نوار گشتیم پیدا نشد.
منبع :: ↙️
نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی
(همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب)
⚠️⚠️⚠️
❗️❗️تایپ کتابها در مجازی
و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها #باید با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
#کتاب_خوب_بخوانیم 📚☺️
ڪتاب (بیا مشهد)
#قسمت8⃣
🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت
بیا مشهد شفا بگیر
✨✨✨✨✨✨✨✨
بیامشهد
راوی : فرزاد پاک نیا و داریوش بهمن پور
زمان بازگشت به تبریز برای عمل جراحی شد.آن ایام یا با عصا و یا با صندلی چرخدار اینطرف و آنطرف میرفت.
رفتم سراغ علی که آماده حرکت شویم. ولی علی مرا به طرفی کشید. حال منقلبی داشت و گفت:«فرزاد من خواب دیدم در باغی هستم.
انگشترم را درآورده و از آب چشمه وضو میگرفتم.
(شهید) احمد سعادتی را در کنارم دیدم که به من گفت: علی نگذار پایت را قطع کنند.
در همین حین متوجه شدم #سیدینورانی آنجاست.
سید نزدیک شد و به من گفت: #بیا_مشهد.
در یکی از پنجشنبه ها بیا مشهد من شفایت میدهم.
نگذار پایت را قطع کنند ، ولی به این شرط که بعد از خوب شدن به جبهه برگردی.»
بعد گفت: فرزاد به همین خاطر باید برویم مشهد.باید برویم.
گفتم آخه با این حالِت که نمیشه. من نمیتوانم به تنهایی تو را همراهی کنم.
با اصرار او رفتیم تهران.
اتفاقی اقای بهمن پور، یکی از دوستانم که تو جهاد فعالیت میکرد را دیدیم.
به ایشان گفتم: ما عازم مشهد هستیم شماهم میآیی⁉️
قبول کرد و همراه ما آمد.درحالی که از ماجرا خبر نداشت.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
بالاخره سه نفری راهی مشهد شدیم.
وقتی رسیدیم به طور اتفاقی پنجشنبه بود.
اتاق گرفتیم وبعد از غسل زیارت راهی حرم مطهر شدیم. آن زمان حرم کوچکتر و خلوت تر از حالا بود.
وقتی وارد صحن شدیم، قرآن قبل اذان شروع شد. دیدم حال علی دارد تغییر میکند❗️
فکر کردم دوباره حالت موج گرفتگی و....
خواستیم ببریمش گوشه ای از حرم، اما نگذاشت. گفت: میخواهم بروم وضو بگیرم و وارد حرم شوم.
کنار حوض نشستیم و وضو گرفت. وارد حرم شدیم. آهسته آهسته جلو میرفتیم. من و علیرضا هردو زیر کتف های علی را گرفتیم و نزدیک ضریح میشدیم.
نمیدانم چطوری، ولی دیدم جمعیت آرام آرام کنار رفت و راه ما باز شد، درحالی که مردم حواسشان به ما نبود❗️ علی نمیتوانست حتی پایش را زمین بگذارد.عصب پا از بین رفته بود.
تقریبا رسیده بودیم به نزدیک ضریح که علی یکباره از خود بیخود شد و فریاد زد: #یامهدی.
ناگهان مارا کنار زد و با همان پایی که تا لحظاتی قبل هیچ عصبی نداشت، شروع به دویدن کرد‼️❗️
وقتی مردم متوجه شفا گرفتن علی شدند، ریختند به سرش و پیراهنش را میکشیدند برای تبرک❗️ یکباره حرم حالت عادی خود را از دست داد. صدای گریه و صلوات و...
خادمین وقتی این صحنه را مشاهده کردند، سریع او را گرفتند و با ما به اتاق خودشان که پنجرهاش رو به مسجد گوهرشاد باز میشد بردند.
مردم جمع شده بودند.خبر شفا یافتن یک جانباز خیلی سریع پخش شد.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
جانبازی که با صندلی چرخدار🦽 آمده و عصب پایش قطع بود ، حالا با پای خودش راه میرود❗️
شب شده بود. مردم منتظر بودند تا علی برایشان صحبت کند.بالاخره روبروی منبر صاحب الزمان در مسجد گوهرشاد قرار گرفت و شروع کرد برای مردم صحبت کردن.
انگار آنجا یک نفر را میدید. شروع کرد صحبت کردن با زبان فارسی سلیس، بدون لهجه! سخنان او هم اکثراَ تربیتی بود.
بعد از اتمام صحبت ها بیهوش افتاد روی زمین.
یکی از حرفهاش این بود که برای ظهور امام عصر(عج) دعا کنید، برای امام دعا کنید و کودکانتان را با سورههای کوچک قرآن بزرگ کنید...
بعد از آوردن آب قند حال و احوالش مختصراً خوب شد. بلند شد ترسیدیم میان مردم برویم. چون مردم منتظر ما بودند❗️ نمیدانم یک ساعت یا دو ساعت خادم ها مارا نگه داشتند.
آن شب وقتی برگشتیم منزل، صاحب خانه متعجب و نگران شد❗️ گفت شما یک جانباز داشتید که با صندلی چرخدار آمده بود و الان⁉️
از مشهد برگشتیم مراغه خبر همه جا پیچید. خیلی ها به دیدن علی آمدند. بعد از آن ماجرا رفتیم حوضه علمیه قائم(عج) در منطقهی چیذر تهران ثبت نام کردیم.چون چندتا از بچههای مراغه آنجا درس میخواندند.
یکی دو سال آنجا بودیم. مدیر حوضه چیذر از دست ما عاصی شده بود. چرا که تمام طلبه ها را تشویق میکردیم بروند جبهه.
منبع :: ↙️
نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی
(همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب)
⚠️⚠️⚠️
❗️❗️تایپ کتابها در مجازی
و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها #باید با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
#کتاب_خوب_بخوانیم 📚☺️
ڪتاب (بیا مشهد)
#قسمت9⃣
🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت
بیا مشهد شفا بگیر
✨✨✨✨✨✨✨✨
ماجرای شفا
نقل از نوار شهید سیفی (به اختصار)
آنقدر به سراغ علی آمدند تا اینکه مجبور شد یک بار ماجرای مجروحيت در عملیات بیت المقدس در61/2/27 و شفا یافتن و زیارت امام زمان(عج) که سه ماه بعد از آن در شب جمعه در حرم مطهر حضرت امام رضا (ع) رخ داد را در حزب جمهوری اسلامی دفتر مراغه برای جمعیت حاضر توضیح دهد.
این جلسه خوشبختانه ضبط شد.
حال از زبان خودش:
بسم الله الرحمن الرحیم ربّ اشرح لی صدری و یسّرلی امری واحلل عقدهً من لسانی يفقهوا قولی
در مورد یک سری امداد های غیبی خداوندی،در این سخن ها ارزش زیادی هست.
واقعاً چطور میشود که خدا ما را انتخاب کرده که در بنده ارزشی نیست نمی دانم❗️
این حرف ها برای ما که در عقب و پشت جبهه هستیم شاید هضمش یک مقدار مشکل باشد برای بنده هم خداوند لطف فرمودند تا واقع در جریانی باشم که برای شما تعریف می کنم.
اوایل اردیبهشت ماه با چند نفر از برادران عازم خرمشهر بودیم درطول راه توی قطار با برادران بودیم.
بعد یک نفر درب کوبه اش را باز کرد و با هیجان خارج شد و مدام فریاد یا مهدی یا مهدی(عج) سر داد.
او با تعجب به اطراف و دست هایش
نگاه می کرد❗️
یک مقدار هیجان زده شدیم و ترسیدیم،خودمان را عقب کشیدیم.
از دوستش پرسیدم جریان چیست❓ گفت این شخص در اثر موج انفجار،چشمانش کور شد.
او را به دکتر های مختلف بردیم و جواب رد دادند.
تا اینکه از وقتی سوار قطار شدیم گویا در خواب آقا امام زمان(عج) را ديده و آقا را صدا می کرد.
الان که بیدار شد چشمانش بینا شده(صلوات حضّار)
این موضوع نه تنها در خود بنده،بلکه در سایر دوستان یک حالت عجیبی ایجاد کرد.
مثل اینکه به عاشقی از معشوق💗 صحبت کنند.
بنده و دوستان تو دلمان حالی این چنین داشتیم.
🌠🎇🌠🎇🌠🎇🌠🎇🌠
مثل اینکه ما هم می رویم که آقا را زیارت کنیم.
خلاصه آمدیم به اهواز و از آنجا به خرمشهر.
بعد از چند روز دیدیم در بی سیم گفتند که امشب ساعت دو خط آتش می باشد.
شب بلند شدیم،همه به خط رفتیم،برادران به خط آمدند تیر اندازی کردند و همه برگشتند به جز من و یک نفر دیگر،
باهم دوتائی در خط ماندیم با کمی فاصله از هم.
من هم خوابم می آمد.دیدم در نزدیکی دوستم خمپاره زدند.
در من حالتی دست داد که عجیب بود.
مثل اینکه چراغی مقابل چشم هایم روشن شد✨.نگاه کردم.
فکر کردم که منور زدند
سنگر کاملاً روشن بود.
سرم را بلند کردم که منور را نگاه کنم ولی این نور در یک لحظه بود!
با خودم گفتم این چه نوری است⁉️
قلبم خبر داد که آن دوستم زخمی شده،یک مقدار خود را به طرف او کشاندم.
با اسمش او را خواندم.
دیدم که جوابی نمی آید.
وقتی نزدیک شدم عطر عجیبی احساس کردم که برایم آن عطر خیلی ناآشنا بود.
هر چقدر او را صدا کردم جواب نمی داد.
تا اینکه به نزدیک او رسیدم.
او را بلند صدایش کردم.
با سختی گفت:اینجا هستم،زخمی شده ام.
گفتم از کدام قسمت زخمی شده ای❓
گفت از قسمتِ سر، من هیجان زده گفتم که پاشو برویم سرت را ببندند.
دیدم گریه کرد.من عصبانی شده گفتم زود باش برویم سرت را ببندند.
باز او گریه کرد و در همان حال گفت:وقتی جبهه می آمدی چه آرزویی داشتی❓
گفتم یک رزمنده چه آرزویی دارد❓ حتما شهادت است.
گفت دیگر آرزويت چیست❓
من فکر کردم چه چیز می تواند باشد،چیزی به فکرم نرسید.
یک دفعه نا خودآگاه گفتم دیدار حضرت مهدی(عج)
او بلند گریه کرد و دست مرا گرفته و یک مقدار به جلو کشید(چشمم به تاریکی عادت نکرده بود)گفت من به آرزویم رسیدم.
🎇🎆🎇🎆🎇🎆🎇🎆🎇
گفتم چگونه به آرزویت رسیدی❓
گفت مهدی(عج) آمد و سرم را بست.
دستم را به آرامی بردم و دست به سرش زدم.
دیدم آری سرش را بسته اند❗️
با دقت نگاه کردم دیدم مثل اینکه یک جراح متخصص چندین ساعت زحمت کشیده و سر او را اینطور منظّم بسته❗️
من بلندش کردم و گفتم براتی، دیگه امام مهدی به تو چی گفت❓
با سختی حرف می زد و گفت:به من فرمود این زخم های شما را که می بندم موقّتی است.
بعد از دو روز پیش شهدا خواهی آمد.
خلاصه درست بعد از دو روز او شهید شد.
اما ساعتی بعد در مقر نشسته بودیم که دوستان سؤال کردند: سر این را چه کسی بسته بود❓
یک نفر بلند شد گفت من❗️
به من حال عجیبی دست داد که واقعیت را بگويم⁉️
مثل اینکه به قلب من گذاشتند که حرف نزن.
بعد از دو روز او شهید شد.من هم با خودم گفتم: ای کاش چنین حالتی در من ایجاد می شد.
تا اینکه وقتی با بچه ها می رفتیم به جلو،خمپاره ای افتاد.خمپاره60.
از دوستان آقای جمادی هم آنجا بودند.
منبع :: ↙️
نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی
(همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب)
⚠️⚠️⚠️
❗️❗️تایپ کتابها در مجازی
و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها #باید با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
#کتاب_خوب_بخوانیم 📚😊
یکی از آن ها که بال هایش خونین بود آمد جلوی من نشست و گفت:
امام زمان(عج) سلام رسانید.
فرمودند:
ببخشید که من نتوانستم بیایم،در خرمشهر زخمی زیاد است و...
به قولت عمل کن بیا مشهد و ان شاءالله شفا می یابی.
این پرنده برخواست و رفت و من از خواب پریدم.
وقت نماز بود.
در کنار من رفقایی داشتم یکی اهل اصفهان و دوتایی دیگر تهرانی بودند.به آن ها گفتم که فردا خرمشهر را فتح میکنند.
منبع :: ↙️
نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی
(همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط
نیمی از کتاب)
⚠️⚠️⚠️
❗️❗️تایپ کتابها در مجازی
و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها #باید با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
#کتاب_خوب_بخوانیم📚
نشسته بودم به آن منبرنگاه کرده درحال عادی نبودم.
یکدفعه آقای ما در بالای منبر ظاهر گشتند.
چطور آفتاب یکدفعه در میآید⁉️من که میخواستم صحبت کنم دیدم دهانم قفل شده نمیتوانم صحبت کنم.
دیدم به من اشاره کردند. من دهانم را برای صحبت کردن باز کردم.
دوستم میگفت: تو که نمیتوانستی به این راحتی فارسی سخن بگویی، چنان لحن تو عوض شد، مثل اینکه آقای حجازی صحبت میکرد.
من به مردم گفتم: میدانید امام مهدی(عج) به من چی داد❓
آقا به من پا داد، به شما پیروزی میدهد.
بعد از آن یک پیام به خواهرها دادم که خواهر ها بچّههای کوچک خودشان را با سوره های کوچک قرآن بزرگ کنند و توصیه های دیگر از جمله اینکه زیاد بگوئید: وَ عَجِّل فَرَجَهُم و...
من درحال خودم نبودم.
تازه بعداز این مسائل، نگاه کرده دیدم که پایم کاملا خوب شده(صلوات حضّار)
چند روز بعد در خواب احمد سعادتی را دیدم. صحبتی کرد و گفت: آبروی مرا پیش آقا بردهای، چرا به قولت وفا نمیکنی❓
من فهمیدم که چه میگوید.
یادم افتاد که عهد کرده بودم که وقتی خوب شدم به جبهه بروم.
بلند شده فردا به جبهه رفتم.
الان هم یک هفته هست که به مرخّصی آمدم که ایام عاشورا روحیّه گرفته که ان شاءالله خداوند پیروزی را نصیب رزمندگان کند.
خداوند ان شاءالله این حمله را به نفع اسلام پیروز گرداند. ان شاءالله و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.(تکبیر حضّار)
✨✨✨✨✨✨✨✨
منبع :: ↙️
نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی
(همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب)
⚠️⚠️⚠️
❗️❗️تایپ کتابها در مجازی
و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها #باید با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
#کتاب_خوب_بخوانیم 📚😊👌