هدایت شده از Ronesha | رُنِشا
نشست کنارم و گفت: «حال داری برات یه جریان از جنگو تعریف کنم؟»
گفتم: «آره؛ بگو. سراپا گوشم. چون الآنم تو جنگیم و فقط ظاهرش فرق کرده.»
سفرهی دلشو وا کرد و گفت: «تو گردان ما، پنج نفرمون خیلی باهم رفیق و هماهنگ بودیم و هر مأموریتی که به ما میسپردن، به نحو احسن انجامش میدادیم و دم نمیزدیم.
همهمون خالصانه کار میکردیم، جلوی دشمن قد علم میکردیم و بمباشونو خنثی میکردیم و نمیذاشتیم کوچکترین آسیبی به بقیهی همرزمامون یا به مردم اون شهر برسه. با هم خوب بودیم، کمک دست هم بودیم و نقاط ضعف همو پوشش میدادیم. هر کی تیم پنج نفرهی ما رو میدید، میگفت: «بابا اینا کارشون خیلی درسته؛ واقعاً خوشابهسعادتشون که اینجوری پایِ کارِ انقلابن!»
گذشت و گذشت تا اینکه یه روز تو سنگر، حین صحبت، بحثمون کشید به مباحث دینی. سه نفرمون از یه مکتب فکری بودن و دو نفرمون از یه مکتب فکری دیگه. همینجور گرم بحث بودیم و با گذشت زمان، اختلافات، بیشتر دیده میشدن. کمکم با نحوهی بحث اون سه نفر و تندی کردنشون، برای ما دو نفر دلخوری پیش اومد و از اون سه نفر ناراحت شدیم. بهشون میگفتیم: «بابا ما رفیقیم، چرا اینطوری با تندی برخورد میکنین؟» کوتاه نمیاومدن؛ حرف، حرفِ خودشون بود.
میگفت: «به اون سه نفر گفتم: «آقا صلوات بفرستین! همهی ما بچه شیعهایم؛ بیخیالِ اختلافات. بریم به کارمون برسیم. دشمن اولویته، نه این اختلافات ریز داخلی که فقط دلخوری ایجاد میکنن.» اون سه نفر با بیمحلی بحثو تموم کردن و از سنگر بیرون رفتن. به کناریم که از برخورد اونا ناراحت بود، دلداری میدادم که ناراحت نباش! بالأخره تو هر رفاقتی دلخوری و بحثم پیش میاد. فراموشش کن. اونم یه آهی کشید و گفت: «میترسم! میترسم این دلخوری، ریشهای و تبدیل به یه کینه شه. بعدشم بین ما تفرقه و جدایی بندازه و تیم قوی و قدر ما رو از هم بپاشونه.»
بهش گفتم: «نه بابا؛ الکی شلوغش میکنی. اون سه نفر الان داغن، بذار پای اخلاق تندشون. یکم دیگه فروکش میکنن و یادشون میره.» گفت: «چی بگم؟ امیدوارم!»
دستشو گرفتم و یه یاعلی گفتیم و رفتیم بیرون. وقت نماز بود؛ رفتیم وضو بگیریم. اون سه تا دوستمونم اونجا بودن و داشتن وضو میگرفتن. زدم روی شونهی یکیشون و بهش گفتم: «مشتی! هنوز سردیا! تحویل نمیگیری؟» با یه حالت سردی نگام کرد و گفت: «راستش دیگه با شما دوتا زیاد کیف نمیکنیم. شما گرایشتون انحراف داره؛ اشکال داره و روش پافشاری میکنین. ما به عاقبت دوستیمون با شما خوشبین نیستیم.» انگار که آب سرد روی سرم ریختن. کناریم بهم گفت: «دیدی؟ بهت نگفتم؟ شیطان کار خودشو کرد. به تیم مؤثر و پرقدرت ما نفوذ کرد و اختلاف انداخت و یه اختلاف کوچیک رو بزرگ جلوه داد.»
راست گفت. تیم ما از هم پاشید و هر کدوممون به یه گردان دیگه منتقل شدیم. دیگه تک نفره اون قدرت سابقو نداشتیم و انگیزهمون کم شده بود. مدام حرص و جوش میخوردم که چرا اینجور شد؟ چرا باید شیطان انقدر راحت به ما بچه شیعهها نفوذ کنه و ما رو از هم جدا کنه و در مقابل جبههی کفر و دشمن، چند دسته و پراکنده شیم و از هم کینه به دل بگیریم؟ به حال خودم میسوختم و سعی میکردم وظیفهی خودمو تو گردان درست انجام بدم و دم نزنم تا بقیه روحیهشونو از دست ندن؛ ولی به چشم میدیدم که چقدر دشمن از نبود ما پنج نفر با هم خوشحاله، رشد کرده، قویتر شده و داره جبههی خودی رو میزنه. کار خاصی نمیتونستم بکنم. تا الان که پیر شدم و هنوز خرابههای دشمنو تو شهرم میبینم که بازسازی نشدن و داغ دلم تازه میشه. چون اگه ما پنج نفر با هم میبودیم، این خرابهها خیلی کمتر بود؛ خیلی.»
جریانشو تعریف کرد و بعد بهم گفت: «بپا این کاری که دست گذاشتی روش بین خودت و بچه شیعههای دیگه اختلاف نندازه و از هم جداتون نکنه! حواست به نحوهی حرف زدنت باشه که یه وقت دلخوریای برای هم مذهبت ایجاد نکنی. صمیمیتو حفظ کن. اگه اونا بهت بیاحترامی کردن و دلتو شکستن و فکر کردن اینطوری باطل رو کوبوندن، دلخور نشو؛ سکوت کن و بذار پای جهالتشون... تو اتحادو به وسع خودت حفظ کن. نذار ناراحتیهای جزئی بینتون جدایی بندازه و تو این جنگ نرم و جنگ رسانهای، در مقابل دشمن ضعیف شین...
یاد بگیر در هر شرایطی احترامو حفظ کنی و اگه بحثی پیش اومد، بین خودتون با مهر و محبت حلش کنین؛ نه اینکه برسه به بازی برد و باخت و رو کم کنی و نقض طرف مقابل به هر روش و ادبیاتی!»
بهش گفتم: «جریانی که تعریف کردی الآنم هست و حین تعریفت، کاملاً با شرایط موجود تطابق دادم؛ ولی بذار منم سکوت کنم و چیزی نگم تا حالت بد نشه. ولی بدون که حرفات یادم نمیره. چشم؛ بهشون عمل میکنم و به وسع خودم نمیذارم اختلاف گرایش بین تیمم باعث دلخوری، کینه و جدایی شه.»
یه لبخند رضایت زد و با آرامش گفت: «باریکلا دختر، کار درست همینه...»
#دلگویه
🆔 @Ronesha_ir