eitaa logo
خادمین شهدا_فدک
136 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
425 ویدیو
4 فایل
راه ارتباطی با گروه خادمین شهدا_فدک: @pelak44_ir آپارات: aparat.com/fadak44.ir کانال بله: https://ble.ir/fadak44_ir پنجمین صفحه‌ی اینستاگرام ما: pelak44.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 "روزی که امام حسین ندای "هل من ناصر ینصرنی" سر داد کسایی که لبیک گفتن رستگار شدن و اونا که ساکت موندن هیچی ازشون باقی نموند، برای هر کی یه روزی تو دنیا روز عاشوراس، روزی که باید به ندای امامش لبیک بگه و اون روز برای من رسیده مامان. اگه الان سکوت کنم تا ابد کر میشم! ..." 🌷 💠 این آخرین گفت و گوی شهید مصطفی موسوی با مادر است. روز عاشورای مصطفی 21 آبان ماه سال 94 بود. «زینت سادات موسوی» با وجود داغ بزرگی که بر سینه دارد، مثل اکثر مادران شهدا، چهره‌ای صبور و آرام دارد. روز برایمان از پسرش که حالا عنوان جوان‌ترین شهید مدافع حرم را دارد، سخن میگوید: « از کودکی باهوش و خلاق، شاگرد ممتاز مدرسه و بسیار اهل مطالعه بود. تابستان‌ها با زبان روزه گچ‌کاری می‌کرد. میگفتم چرا سر کاری میری! به پولش که احتیاجی نداری... بمون خونه و روزه هاتو بگیر اما قبول نمیکرد. طرح ناو زیردریایی را به ارائه داده بود. بعد از یک سال رفت و آمد به بنیاد، به او گفتند هزینه‌ی اجرایش را ندارند. مصطفی طرحش را به فرستاد. او را برای تحصیل دعوت کردند. خیلی موافق بودیم برای ادامه‌ی تحصیل برود، نمی‌پذیرفت. می‌گفت:" میترسم برم اونجا همه چیزم عوض بشه". سکه هایی که بخاطر ارائه طرح هایش به او داده بودند بدون این که در جعبه اش را باز کند به شیرخوارگاه آمنه هدیه داد. الگویش بود. بعد از پخش سریال تحول عجیبی پیدا کرده بود. به‌طور جدی دنبال یادگیری مهارت خلبانی رفت. هوای رفتن به به سرش افتاده بود. برای این که آرامم کند، می‌گفت: «مامان نگاه کن این‌ها وسیله‌های دانشگاهم است، خیالت راحت باشد شهید نمی‌شوم، می‌روم و بر می‌گردم.» یک حسی بهم می‌گفت که قرار است به همین زودی به سوریه برود اما نمی‌توانستم و نمی‌خواستم باور کنم. روزی که برای همیشه رفت، منتظر اذان ظهر و نماز خواندن من شد. در پذیرایی شروع به نماز خواندن کردم، رکعت اول را که خواندم صدای کمربندش را شنیدم، فهمیدم که می‌خواهد از خانه بیرون برود. یک حسی در درونم گفت که آخرین باری است که او را می‌بینم اما نخواستم قبول کنم. سجده رکعت دوم بودم که متوجه بسته شدن در شدم و صدای مصطفی که گفت: «مامان من رفتم خداحافظ» دو رکعت بعدی نماز را اصلا نفهمیدم چه جوری خواندم. خیلی سریع، نماز را تمام کردم و رفتم در را باز کنم تا او را ببینم، اما رفته بود. پایین رفتم و در کوچه را باز کردم، هر چه کوچه را نگاه کردم ندیدمش، به قدری سریع رفته بود که نتوانستم او را ببینم. این دیدار آخر ما بود تا زمانی که پیکرش به معراج آمد. چند روز قبل از رفتنش به من گفته بود: "مامان اگه شنیدی روزی من رفتم سوریه مطمئن باش بر میگردم". معراج که دیدمش بهش گفتم بی معرفت گفتی برمیگردی اما نگفتی چه طوری برمیگردی!!...» 🆔️ @fadak44
💟 قهربودیم... عباس درحال نمازخوندن بود... 🤲 نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم... 📖کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن... ولی من باز باهاش قهربودم!!! کتاب و گذاشت کنار...📚 بهم نگاه کرد و گفت: "غزل تمام؛ نمازش تمام؛ دنيا مات! سكوت بين من و واژه ‌ها سكونت کرد" بازهم بهش نگاه نکردم....!!! ⁦❣️⁩این‌بار پرسید: عاشقمی؟ سکوت کردم.... گفت: "گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می‌کند" دوباره با لبخند پرسید: عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟🤔 گفتم:نـــــــه!!!!! 😌 گفت: "لبت نه گوید و پیداست می‌گوید دلت آری که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری" زدم زیرخنده و رو به رویش نشستم.... دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه...⁦♥️⁩ بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم: خدا رو شکر که هستی....😍 ♥️به نقل از همسر 🆔 @fadak44_ir
: راه خدا را انتخاب کن که جز این راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد 📱 🆔 @fadak44_ir
‏از شهید عباس بابایی پرسیدند: عباس جان، چه خبر؟ چه میکنی؟ ایشان فرموده بود: به نگهبانی دل مشغولم، که غیر از خدا کسی وارد نشود... ۱۵مرداد ۱۳۶۶ 🌱 @fadak44_ir