1.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری📲
هر روز به امامزمانعج سلام کنیم
📖 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا عَونَ الْمَظْلُومِینَ
▫️سلام بر تو ای یاور ستم دیدگان
📚 زیارت امام زمان عج
#سهشنبههایامامزمانی
.
⌈🌻↝ @fadak_velayat •°⌋
🦋⃟📸
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
نامتشروعمبحثزیبایعاشقیستــ
حاسینویانوناݪفبایعاشقیستـــ
هرڪسکهعاشقتشدهفهمیدهڪه
تنهافقطحسین،معنایعاشقیستـــ
السَّلامـُ علی الحُسین❤️🌱
📸|↫ #صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
.
⌈🌻↝ @fadak_velayat •°⌋
2.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ویدئو_استوری_روزشمار_فاطمیه
📆 9 روز مانده تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها به روایت ۹۵ روز
⌈🌻↝ @fadak_velayat •°⌋
۷ دی ۱۴۰۰
فقط ۶ روز مانده
تا دومین سالگرد فرمانده
دلتنگیم #حاج_قاسم
#قهرمان_من #hero
⌈🌻↝ @fadak_velayat •°⌋
♡قـرارگـاه فـرهـنگی فـاطـمة الـزهرا♡
🖤🥀🖤🥀 🖤🥀🖤 🖤🥀 🖤 بسم رب حضرت زهرا #یاس_کبود🍂 #قسمت_اول💔 چه آرام خوابیدهای بانوی من! بچهها چه آرا
🖤🥀🖤🥀
#رمان
#یاس_کبود
#قسمت_دوم💔
آنها دهانشان را به پوزخند کشیدند در حالی که خم بر ابرویشان هر لحظه غلیظتر میشد!
-این یاوهها و حرفهای زنانه را کنار بگذار...
دستهای علی مشت شده بود...ولی با نام خدا اندکی آرام گشت...فقط توانست جلوی انوار کوچک داخل خانه را بگیرد...
مرد صدایش را بالاتر برد...:به علی بگو بیرون بیا! دوستی و احترامی بین ما نیست...
+آهای! مرا از حزب شیطان میترسانی؟ در حالیکه حزب شیطان کوچک است؟(آیه قرآن)
-اگر بیرون نیاید به خدا قسم، هیزم آورده بر سرساکنان خانه بر میافروزم و هر که در این خانه است را میسوزانم...مگر آنکه علی را برای بیعت بیرونم بکشانیم و با خود ببریم...
و فاطمه ندا سرداد: ای دشمنان خدا و رسولش و امیرالمومنین...
اما با صدای"اُحرِقو دارها وَ مَن فیها" بسوزانید درب خانه را با هرکه در آن است"؛
نعرههای آتش برخاست... هیزمها فریاد اعتراض برآوردند...اما آتش به درب خانه درحال سرایت بود...بوی دود در خانهی معطر علی پیچید...درحالیکه حبیبهی محمد پشت در بود!ـ...
زهرا ناله کرد: یا ابتاه! یا رسولالله! بنگر که چه ظلمها بعد از تو از اینان دیدیم...
صدای ناله او، رعشه بر اندام دلها انداخت و اشکها برگونهها روان شد و بسیاری صحنه را ترک گفته...خود را از آن ولوله رهانیدندـ...
قنفذ، در را محکم هل میداد...تا باز کند! در آنِ لحظه، فاطمه برخاست! درب را در آغوش گرفت و با تمام بدنش،نمیگذاشت درب باز شود...ناگهان درب شعله کشید و حرارت آتش سر و صورت و بدن مادر انس و جن را می سوزاند...ناگهان مردی چونان با لگد به در نیم سوخته زد...چونان با لگد زد...که درب خانه به ناچار باز شد...و پیش از آنکه زهرا بتواند خود را کنار بکشد، در به آغوشش پناه برد...آنقدر سخت و سنگین، که کافی بود برای آخرین تقلاهای محسن در شکم مادر و شهادت او با جیغ بانوی علی... آنقدر سخت و سنگین که کافی بود برای بیمار شدن معشوقهی علی و شهادتش...
صدای ناله فاطمه برخواست...آمیخته با فریاد های وا ابتاه...و با وجود حال آشفتهاش بر خاست...اما از شدت جراحات و ضربات ناگهان بر روی دیوار افتاد... اما فاطمهی علی را رها نمیکردند...ماجرای گودال قتلگاه...داشت برای زنی تکرار میشد! اما اینبار بدون سر بریدن...
نامردی به دوطرف صورت حضرت زهرا چونان سیلی زد که چشمان زهرا به خون افتاد...
زهرا افتاد! و زمین پذیرای بانویش شد!
نامرد، که به یاد کینهاش از علی افتاده بود که چگونه، خون بزرگان عرب را در جنگهای پیامبر به زمین میریخت، حالا که به ناموس علی دست یافته بود تمام نفرت و کینهاش را در پایش جمع کرد و جوری به سینه و پهلوی زهرا لگد زد که صدای شکستنشان برخاست! و زهرا دلش برای این جماعت میسوخت که چگونه خود را نگون بخت می کنند!
نامرد که با شنیدن صدای شکستن استخوانها جریتر شده بود، تازیانه را از قنفذ گرفت و پیش از آنکه زهرا نفس بگیرد، با تمام زور و توانش آن را بر تمام بدن یاس علی فرود آورد و تن نحیف بانو، کبود شده، بازوانش مانند بازوبندی سیاه بالا آمد...
چه گویم من؟ کلمات تاب ندارند!
هیچکس دست بردار نبود و هر کدامشان به گونهای، بر فاطمه هجوم آورده بودند...نفس های ملیکهی علی تحلیل رفته بود...و باز هم پدرش را صدا میکرد: وای بابا! بابا! بابا...یا ابتاه...
لالهی رسول خدا زیر دست و پا در حال پرپر شدن بود...
دیگر زهرایی نمانده بود که از علی دفاع کند... داشتند به سمت علی هجوم میبردند....و نوبت نقشپردازی علی بود... فقط خدا میداند که این چند دقیقه بر علی چه گذشت...
با تنی که از شدت اندوه و خشم به رعشه افتاده بود...خود را به نامرد رساند...گریبانش را گرفت و به شدت کشید و بر زمین زد و بر بینی و گرنش کوفت...و فریاد زد...در حالیکه صدایش لرزه داشت...: قسم به خدایی که محمد را مبعوث کرد...اگر نبود کتابی از طرف خدا و اگر نبود عهدی که بارسول خدا کردم(شمشیر از نیام بر نخیزد و کسی کشته نشود) میفهمیدی که نمیتوانستی داخل خانه من شوی...و نامرد از دست علی رها شد و از مردم کمک خواست...
علی رفت تا بانویش را دریابد...
من نمیگویم چه شد، گویند در چشم علی
سیل دشمن بود پیدا، فاطمه پیدا نبود...(باور)
نفسهایش را گوشهای افتاده، پیدا کرد...در حالیکه همه از اطرافش به کمک عمر شتافته بودند... خشمگین بود و چشمانش به خون نشسته بودند... غیرت علی از فوران گذشته بود... صورت ماه گونه فاطمهاش به مانند خورشید، سوزان و تبدار و سرخ شده بود... این اولین بار بود که در هستی خورشید و ماه یکجا بودند..
ادامہدارد...🌱
#نشر_حداکثری♥️
.
⌈🌻↝ @fadak_velayat •°⌋