🦋⃟📸
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
هِیگُنَـهکردموهِیجارزدم،یـاربیـا🌱
منندانـمچهشودعاقبتِکار،بیـا.. (:
خودبگفتیدعـابھـرِظھـورتبکنیم
خواندمتخستـهام،اِی #یـار بیـا..🌾
#مھربانمولایمن🌈
#السلامعلیڪیابقیھاللہ...🤍
📸|↫ #اللهم_عجل_لولیک_فرج
🦋
⌈🌻↝ @fadak_velayat •°⌋
🦋⃟📸
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسینجان✋🏻
آتشگرفتہدل،ز #فراق هواےتو
داردبهانہے #حرم باصفاےتو
#آقا دواےزخمدلمیڪ #زیارت اسٺ
جانمےدهمبہخاطر #ڪرب وبلاےتو
#رویاےدلمڪربلا...💔
📸|↫ #صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
🦋
⌈🌻↝ @fadak_velayat •°⌋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #ذکر_روز
🗓 جمعه ۱۰ دی (۲۶ جمادی الاولی)
📿 صد مرتبه «ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ»
.
⌈🌻↝ @fadak_velayat •°⌋
.
۱۰ دی ۱۴۰۰
فقط ۳ روز مانده
تا دومین سالگرد فرمانده
#دلتنگیم
#حاج_قاسم
#قهرمان_من
⌈🌻↝ @fadak_velayat •°⌋
#روزشمار_فاطمیه
6⃣ روز مانده تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها به روایت ۹۵ روز
زیـنـب بـه نـاله گـویـد کـشـتـند مــادرم را
ایـن یک ز ضـرب سـیـلی آن یک ز تـازیانه
در پشت زانـوی غم پژمان نشسته حـیـدر
مانده حـسـیـن مظـلوم حیران در آن میانه
.
⌈🌻↝ @fadak_velayat •°⌋
♡قـرارگـاه فـرهـنگی فـاطـمة الـزهرا♡
🖤🥀🖤🥀 🖤🥀🖤 🖤🥀 🖤 بسم رب حضرت زهرا #یاس_کبود🍂 #قسمت_چهارم💔 خواستم بنویسم از بلایایی که بعد از هجوم
🖤🥀🖤🥀
🖤🥀🖤
🖤🥀
🖤
بسم رب حضرت زهرا
#یاس_کبود🍂
#قسمت_پنجم💔
علی... نمازش را با همان اخلاص همیشگی، با دعای بر امت پایان داد...
برخاست تا مشتاقانه برود و لبخند بانویش را ببیند تا کمی قلب مضطرب و نگرانش آرام بگیرد... از فکر شیرین زبانی های زهرا لب هایش به لبخند کشیده شد... بانوی علی، هیچگاه نگذاشته بود علی غمگین پا به خانه بگذارد...اما...
در همین افکار کوچه را رد میکرد که سیاهی های چادر چند زن که سراسیمه سوی مسجد می دویدند و قیافهشان برای علی آشنا بود، توجهش را جلب کرد...آری! زنان و کنیزان بانو بودند... خودش را به زور سرپا نگه داشته بود...
با صدایی که تحلیل میرفت گفت: چه شده؟ چرا انقدر...دگرگون و ناراحتید؟
زنی با حالتی شبیه فریاد گفت: یا امیرالمومنین! زهرا را دریاب...البته اگر...اگر او را زنده ببینی...
ناگهان رنگ از رخ علی پرید! دست هایش به لرزه افتاد... و تمام نیرویش را در پاهایش ریخت تا خود را به بالین زهرایش برساند... اما چه سود! باز علی باصورت به زمین افتاد... برخواست تا دوباره بدود...اندکی توانست اما دوباره افتاد...چه کربلایی شده بود!...دوباره برخاست تا بدود...علی باید برای آخرین بار صدای زهرایش را می شنید!...
درب خانه را باز کرد...بانویش را روی زمین افتاده دید و سرش گیج رفت! اما نباید حال بچه ها را خراب تر می کرد!
چنگی به عبایش زد و ان را به گوشهای پرت کرد...امامه را هم...
آرام نشست و نگاهی به صورت سفید تر از برف ملیکه اش کرد...آرام دست زیر سرش انداخت... انتظار داشت زهرا لااقل با این حرکت چشم باز کند...علی داشت جان می سپرد....اما باز نکرد...
سر فاطمه را به سینه چسباند! خواست دوباره مثل همیشه زهرا در آغوشش آرام حرف بزند... اما نشد! چشمان علی از اشک در آنی، به خون نشست!
ادامه دارد : 🌱
⌈🌻↝ @fadak_velayat •°⌋