فداییان بانوی دمشق
بوسه بر #قرآن و بر لب دعای سلامتی🤲 در دل چه غوغاييست #غوغا💗 معامله است ديگر از جان خود گذشتند تا
🕊ما را به زیارت حرم برد و خودش به دیدار صاحب حرم رفت...
👌 #پدر شهید مدافع حرم #ابوالفضل_راهچمنی از فرماندهان ایرانی لشکر زینبیون از فرزند شهیدش میگوید
❤️پسرم خیلی مهربان بود. هر زمان از سر کار برمیگشت فرقی نمیکرد که چه ساعتی از شبانهروز باشد، ابتدا میآمد من و مادرش را میدید و به دستهای مادرش بوسه میزد بعد به خانهاش میرفت. به پدر و مادر #احترام زیادی میگذاشت. یک سال من وضع مالی خوبی نداشتم و همسرم دوست داشت به کربلا برود با من درمیان گذاشت و من به همسرم گفتم به اندازه شما هزینه دارم ولی برای خودم نه، گفتم شما با کاروان به کربلا برو، اما همسرم قبول نکرد و گفت: «بدون شما نمیروم.» این موضوع به گوش ابوالفضل رسید. شب آمد منزل ما و گفت: «اسم هر دوی شما را نوشتهام برای کربلا». اینطور شد که هردویمان راهی کربلا شدیم. ما را به زیارت حرم ارباب فرستاد و کمی بعد خودش به دیدارش نائل شد.
✅ #نحوه_شهادتش را همرزم ابوالفضل اینگونه برایمان روایت کرد: «قرار بود عملیات را از دو محور آغاز کنیم. همه آماده شده بودیم. بچههای لشکر زینبیون مهیای رزم بودند. قبل از حرکت ابوالفضل از من پرسید: «از دنیا دل کندهای؟» کمی تأمل کردم. ابوالفضل به من گفت: «تو حق داری، شما دو فرزند داری، اما من از دنیا دل کنده و غسل شهادت کردهام.» این آخرین جملات ابوالفضل بود. عملیات آغاز شد، به سمت محل مورد نظر حرکت کردیم.»
💔یکی دیگر از دوستانش نقل میکند: «قبل از عملیات ابوالفضل بر بالای یک بلندی رفت و رو به حضرت امام رضا (ع) کرد و به آقا سلام داد و گفت: «السلام علیک یا علیابن موسیالرضا (ع)»کمی هم با حضرت درددل کرد و از روی تپه پایین آمد. عملیات شروع شد و بهخوبی هم پیش میرفتیم. تیربار داعشیها روی بچهها آتش میریخت. ابوالفضل بلند شد و با آرپیجی مقرشان را زد. همه با صدای بلند تکبیر گفتند. ابوالفضل به سمت مقرشان حرکت کرد تا موقعیت را بسنجد، اما متوجه شدیم که نیروهای تکفیری پاتک زدهاند و جلوی ما را گرفتهاند. ابوالفضل با درایتی که داشت نیروها را به عقب هدایت کرد و خودش در منطقه ماند تا موقعیت را بررسی کند. خواستیم برگردیم که متوجه شدیم در محاصره هستیم. گفتم: «فرمانده دستور آمده برگردیم.» وقتی میخواستیم برگردیم، من ۱۰ قدم از ابوالفضل جلوتر حرکت کردم که صدای «یازهرا» یی را شنیدم. وقتی برگشتم دیدم که ابوالفضل با صورت به زمین خورد. از پشت سر به ما تیراندازی میکردند، اما بچههای زینبیون اجازه ندادند پیکر شهیدشان روی زمین بماند. پاکستانیهای غیور سینهخیز پیکر فرمانده شهید ابوالفضل راهچمنی را به عقب آوردند.»