🔸رادیو قران
از همان چهارسال پیش که آمدم بالای کوه ، یکی نمیدانم شمارهام را از کجا گیر آورد که گاه به گاه برایم پیامک میداد. عاشق رادیو قران. نه از این عاشقهای لانگدیستنس ؛ از این عاشقهای چسبیده. همیشه تصورش میکردم که یک چسب پنجسانتی را دور سرش چرخانده و رادیو را چسبانده به گوشاش روی موج قران. یکبار هم نشد که رادیو قران قطع شود و پیام ندهد که قطع است.
ما اینجا بیستسیتا شبکهی تلویزیونی داریم و دهدوازدهتا شبکهی افام. برای هیچکدامانشان پیام نمیداد. جز رادیو قران. تکیه کلامش هم خیلی خیلی. مثلاً پیامک میداد امیدوارم خیلی خیلی حالتان خوب باشد. یا مینوشت خیلی خیلی ناراحتم که رادیو قران قطع است. یا خیلی خیلی احسنت.
یکبار قطعی چندساعته رفتیم. هر نیمساعت پیامک میداد خیلی خیلی معذرت میخواهم رادیو قرآن وصل نشد؟ برایش مهمتر از اینکه چه جوابی بدهم این بود که جواب بدهم. تا جواب هم نمیدادم با همان ادبیات خیلی خیلی قشنگاش پیام میداد.
همینکه رادیو قران قطع میشد بلافاصله پیام میداد. یکبار روز اول عید پیامک داد که عیدتان خیلی خیلی مبروک و بعد گفت صدای رادیو قران خیلی خیلی خشخش دارد.
اسمش را توی گوشیام رادیو قران ذخیره کردهام.
رادیو قران را ندیدم. فقط یکبار زنگ زد. قبلش چندتا پیامک داده بود. نفهمیده بودم. از اینهایی بود که نمیتوانست فارسی حرف بزند اما فارسی را میفهمید. به صدایش میخورد پیرمرد باشد. لهجهاش به عربی میزد. عربی خیلی غلیظ. یکدقیقه عرقش در آمد و هزار من و مون کرد و نتوانست حرفش را بزند. زبان فارسیاش شدم و گفتم رادیو قران قطع است حاجآقا؟ انگار که باری از دوشش از برداشته باشم گفت آه خیلی خیلی ایوالله. گفتم گوشی ، و رفتم رادیو قران را وصل کردم. صدای رادیو قران از آنطرف خط آمد. بلند گفت سلام علیکم خیلی خیلی سلام علیکم. و دوباره رفت روی زبان خودش و یکیدو دقیقه حرف زد. نمیفهمیدم چه میگفت. جزئیات حرفهایش را نفهمیدم. فقط پیرنگاش را فهمیدم. متوجه شدم که دارد دعایم میکند. هرگز نفهمیدم چه دعایی. اما به جانم چسبید. یقین دارم که مستجاب میشود آن دعای نفهمیده. آخرش هم یکچیزهایی گفت که بندر کنگ هستم و خیلی خیلی تشریف بیاورید.
این از ماجرای من و رادیو قران. توی این چهارسال.
رادیو قران نمیداند که چهارسال است که هر وقت وارد ایستگاه میشوم ، لباسدرنیاورده ، اول یکراست میروم سراغ فرستندهی رادیو قران تا ببینم حالش چطور است.
رادیو قران نمیداند که چهارسال است قدرت رادیو قران را سرخود بالا بردهام و از پنجکیلووات تغییر دادهام به هفتکیلووات. اولین پارتیبازی عمرم را انجام دادهام. نمیداند که چه کیفی میکنم از این پارتیبازی.
گذشت تا دیروز که اینجا طوفان شد و تیر برق افتاد. ژنراتور هم زیر بار نرفت. به این و آن زنگ میزدم و پیگیر بودم تا برق وصل شود. راه به راه هم گوشیام را چک میکردم تا رادیو قران پیامک بدهد. گفتم همین الان است که پیگیر رادیو قران شود. نشد. تعجب کردم. بعد چندساعت برق وصل شد. شب بود. پیامک دادم که رادیو قران وصل شد؟ جواب نداد. خوابیدم. صبح بیدار شدم. جواب نداده بود. چندباری زنگ زدم. گوشی را بر نداشت. بار آخر زنی گوشی را برداشت. با بغض یکچیزهایی به عربی گفت. فهمیدم که دیگر نیست. دیگر هیچوقت پیام نمیدهد که آقا خیلی خیلی...
توی اتاق نشستهام و رادیو قران را روشن کردهام. صدایش تا آخر باز است و کوه هم دارد قران میشنود. دارد عبدالباسط میخواند. انگار رادیو قران هم فهمیده! بیرون باد است و پنجرهی اتاقم باز. باد صدا را دارد میبرد تا دورها. به گوشهای زل زدهام و اشکهایم بین آمدن است و نیامدن.
خیلی خیلی دلم برایت تنگ میشود.
خیلی خیلی خدا رحمتت کند.
#ميثم_كسائيان
فدائیان بانوی دمشق
@fadayiane_banoye_damshgh