#حکایت
✍️ هرگاه اين استكان چای(یا هر نوشیدنی و غذایی) را به قصد خدا بخوری 《دل تو به نورالهی منور می شود 》
🍀 ولی اگر برای حَظِ (لذت) نَفْس خوردی، همان می شود كه خواسته بودی.
📝 شيخ به كفاش مي فرمود :
🏳️ وقتی كفش مي دوزی اولاً برای خدا سوزن را فروكن و بعد اين كه آن را خوب و محكم بدوز تا به اين زودی ها پاره نشود ،
هر درزی كه می دوزی به ياد خدا بدوز و محكم بدوز....
📝 و میفرمود :
حتی اگر چلو کباب هم میخوری به این نیت بخور که نیرو بگیری و عبادت کنی...
@faghatkhoda1397
✨﷽✨
🔴خودکشی
✍آن کسي که فکر خودکشي به ذهن او مي آيد حواسش باشد که بدجوري شيطان به او طمع کرده است . چون بيشتر و بدتراز اين نمي توانست گناهي را براي او آسان کند. خودکشي کردن جزء گناهان کبيره است که انسان را از همه ي حق هاي معنوي و انساني اش ساقط مي کند و در واقع گناه بزرگي است که خداوند وعده ي قطعي عذاب را به او داده است.
در خود کشی در حقيقت توفي کامل رخ داده است اما چون هنوز کارت ويزيت خدا را دريافت نکرده است تا زمان مرگ حقيقي خودش در يک حالت عذاب شديد و سختي بزرگي است. که تحمل و شنيدن آن براي ما فوق العاده سخت است .در آيه ي شريفه ي بيست و نه سوره ي نساء دو نهي وجود دارد . يکي از آنها اين است که مال خود را به باطل نخوريد . دومين مسئله اين است که لاتقتلوا انفسکم . خود را نکشيد. کسي نمي تواند بگويد که من اختيار جان خودم را دارم . انسان نسبت به جان خودش حقي ندارد . خدا اجازه ي برخورد انسان با جان خودش را به او نداده است. البته انسان بايد با خدا معامله بکند و خدا به انسان وعده داده است که من گره ها و بن بست ها را باز مي کنم.
💥مورچه اي در آب افتاده بود و فرياد مي زد که آب دارد عالم را مي برد . مورچه ي ديگري که در خشکي بود گفت : آب داردتو را مي برد نه عالم را . ما گاهي فکر مي کنيم که اگر ما در بن بست هستيم خدا هم در بن بست است . اگر ما با خدا معامله بکنيم خدا گره را باز مي کند.در قرآن داريم : کساني که در راه ما کار مي کنند ، ماراه را براي آنها باز مي کنيم . در سوره طلاق داريم : از آنجايي که انسان به گمانش نمي رسد براي او روزي مي فرستيم .
@faghatkhoda1397
✨﷽✨
#داستان_آموزنده
✍روزی مردی بغدادی از بهلول پرسید: جناب بهلول من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد: آهن و پنبه.
آن مرد با سرمایه خود مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود و پس از چند ماه فروخت و سود فراوانی برد و ثروتمند شد.
مدتی بعد آن مرد باز هم به بهلول برخورد؛ این بار به او گفت: «بهلولِ دیوانه» من چه بخرم تا منافع ببرم؟
بهلول این بار گفت پیاز و هندوانه بخر.
آن مرد این بار با تمام سرمایه خود پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود؛ پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانههای او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوانی کرد.
فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت بار اول که با تو مشورت نمودم، گفتی آهن بخر و پنبه ، که سود زیادی بردم؛ ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود که کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت!
بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول مرا صدا زدی آقای شیخ بهلول! و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم؛ ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم.
مرد از رفتار و بیادبی که در زمان پولدار بودن داشت خجل شد و رفت.
از خدا جوییم توفیق ادب
بی ادب محروم ماند از لطف رب !
بی ادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش بر همه آفاق زد ...!
.
@faghatkhoda1397
✨﷽✨
🔴قحط غیرت در آخرالزمان
✍یک اصل در روانِ بشر وجود دارد بنام تفاخر، که انسانها ذاتا علاقه به فخر فروشی دارند. اینکه انسان به چه چیزی فخر بفروشد خیلی تفاوتی ندارد. مثلا در دوران عرب جاهلیت در ادبیات قرآنی، سران کفار به تعداد زیاد فرزندان پسر خود می بالیدند(مال و البنون). پیش از انقلاب، دیپلم داشتن یک هنر و امتیاز برای خاص بودن و در عین حال پُز دادن بشمار می رفت. حتی تا همین بیست سال پیش خانواده های ایرانی از اینکه فرزندشان در کنکور موفق شده، سر خود را بالا میگرفت و میتوانست افتخار کند.
الغرض، نمونه ها مهم نیست؛ اصل خاص بودن و فخر فروختن با آن اهمیت دارد. حالا به کف خیابانهای شهر برویم، خانمهای متاهلی که شدت آرایش و تنگی و کوتاهی لباسشان، گوی سبقت از کشورهای غیرمسلمان ربوده است! حالا باز این یک طرف قضیه را به خود اختصاص داده، طرف دیگر ماجرا مدنظر ماست. برخی از آقایان، از اینکه همسرشان (بخوانید ناموس) در ملاعام جذاب تر و خاص تر باشند بیشتر خوششان می آید!!! و همان مقدار که در مثالها مطرح شد فخر میفروشند. هر چه تعداد کیف کننده گان از تنگی لباس و آرایش و اندام خانم در بین اهالی شهر بیشتر باشد، او بیشتر افتخار میکند.
روایتی دراین مورد: مردان و زنان آخرالزّمانی، دچار نوعی « قحط غیرت » میشوند تا جایی که در دفاع از کیان عفّت و نجابت خانوادههای خود دچار نوعی بیحسّی و بیمیلی میگردند و گاه به عمد، ناموس خویش را در معرض دید نامحرمان قرار میدهند و حتّی به بیعفّتیها و خودفروشی ایشان رضایت میدهند.
📚إلزام الناصب، ص 195
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
@faghatkhoda1397
📕#داستان_کوتاه
👌بسیار قابل تأمل
در روزگاران قدیم باغبانی بعد از چندین سال خشکسالی ؛ باران فراوانی داشت و در نتیجه با زحمت و رسیدگی بسیار توانست محصول خوبی بدست بیاورد .
بگونه ای که در تمام روستا ؛ آوازه پرباری محصولش دهان به دهان میگشت .
یک روز که برای سرکشی به باغش رفته بود ؛ متوجه شد سه دزد در حالیکه هر کدام کیسه ای بر دوش دارند مشغول دزدیدن میوه های او و پر کردن کیسه هایشان هستند .
نخست تصمیم گرفت سر و صدا براه اندازد تا مردم به کمکش بیایند ؛ اما دید تا آنموقع دزدان فرار کرده اند .
بعد تصمیم گرفت با چوب به آنها حمله کند ؛ ولی دید آنها سه نفرند و او یکنفر . پس حریف نمیشود .
بعد از اینکه تمامی راهها را با خود سبک سنگین کرد ؛ چاره ای بذهنش رسید .
به آرامی به دزدان نزدیک شد و سلام کرد .
دزدها ؛ متوجه شدند که وی صاحب باغ میباشد اما با پررویی ؛ به روی خود نیاوردند . با خونسردی جواب سلام باغدار را دادند .
دزد اول گفت ؛ من مردی فقیرم و پولی ندارم تا برای خانواده ام میوه ای تهیه کنم . آمده ام کمی میوه برایشان ببرم .
باغدار لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی راحت باش .
دزد دوم گفت من درویشم و روضه میخوانم و انعامی میگیرم . وقتی به شهر شما آمدم خیلی گرسنه بودم ؛ آمدم کمی میوه بچینم و بروم .
باغدار باو هم لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی تو هم راحت باش .
از دزد سوم پرسید تو چرا آمده ای ؟
دزد گفت ؛ من مامور مالیاتم . آمده ام مالیات میوه ات را بگیرم .
باغدار با احترام گفت ؛ شما چرا میوه میچینید ؟ بیایید برویم ته باغ از میوه های دست چین مخصوص خودم بشما بدهم .
دزد سوم که باورش شده بود با خوشحالی با باغداز همراه شد و به انباری ته باغ رفت تا میوه های دست چین بگیرد .
باغدار در آنجا با ترکه اناری که داشت کتک مفصلی به او زد و دست و پایش را بست و در گوشه ای رها کرد و بسراغ دو دزد دیگر رفت .
به دزدی که ادعای درویشی میکرد گفت ؛ کمی چای دم کرده ایم . خسته شدی بیا با ما چای بخور و دعایی هم در حقمان انجام بده ثواب دارد .
دزد دوم هم حرف باغدار را پذیرفت و با او به ته باغ رفت . باغدار او را هم با ترکه انار کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و رهایش کرد و بسراغ دزد سوم رفت .
او را هم در همان جا کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و گوشه ای رها کرد و خود بسراغ قاضی رفت و با آوردن قاضی آنها را بدست قانون سپرد .
همسایگان که ماجرا را نمیدانستند با تعجب او را دوره کردند و پرسیدند :
تو چگونه به تنهایی توانستی سه دزد را گرفتار کنی ؟؟
باغبان تبسمی کرد و گفت ؛ مگر نشنیده اید که میگویند :
تفرقه بیانداز و حکومت
@faghatkhoda1397
🔘 داستان کوتاه
🔹سربازی در جنگ چالدران از میدانِ جنگ گریخت تا به روستایی در اطراف چالدران رسید. در کوچهای رفت که در ابتدای کوچه جوانی را دید و از ترس اینکه لو نرود، او را با تفنگش کُشت. سراسیمه دوید و درب منزلی را زد و پیرمردی در را گشود و او را در خانه پناهش داد. ساعتی نگذشت پیرمرد بیرون رفت و به جوان گفت: در را قفل کردم تا نیامدم جایی نرو!
🔹 سه روز گذشت و پیرمرد به خانه بازگشت. سرباز گفت: اجازه دهی شبانه به کشور خودم حرکت کنم. پیرمرد گفت: نه! منطقه امن نیست. جوان دوباره اصرار کرد. پیرمرد گفت: اگر از خانهی من پایِ خود بیرون بگذاری قسم میخورم تو را خواهم کشت.
🔹 جوان مجبور شد یکماه در منزل پیرمرد مهمان شود. بعد از حدود یکماه، روزی پیرمرد گفت: ای جوان! آذوقهی خود بردار شبانه به سمت کوهستان برویم تا من راه عثمانی را به تو نشان دهم و به دیار خود برگرد. سرباز شبانه با پیرمرد هر یک سوار بر اسبی به سمتِ کوهستان رفتند و بعد از نشاندادن مسیر، پیرمرد اسب را هم به سرباز هدیه داد.
🔹 جوان گفت: حال که میروم سؤالی را پاسخ نیافتم، چرا مرا یکماه نگهداشتی؟ آیا واقعاً اگر از خانهات بیرون میرفتم، مرا میکُشتی؟ پیرمرد گفت: وقتی درب خانهی مرا زدی بعد از چند لحظه که من پناهات دادم، درب منزل مرا زدند و من برای اینکه لو نروی تو را در منزل گذاشتم و بیرون رفتم و جنازهی پسرم را که با تفنگ کشته شده بود، دیدم. یقین کردم کار توست. خواستم برگردم و تو را قصاص کنم ولی از خدا ترسیدم بر مهمان خویش قصد جانش کنم. وقتی که گفتی میخواهی بروی، میدانستم اگر پایت را از منزل بیرون بگذاری و از مهمانبودن من خارج شوی، وسوسه خواهم شد تا تو را قصاص کنم. بنابراین تهدیدت کردم در منزل بمانی تا خون پسرم بر من سرد شود تا بتوانم از قصاص تو بگذرم و امروز دیدم شکر خدا میتوانم از قصاصِ تو بگذرم پس اجازه دادم از منزل من خارج شوی.
🔹 سرباز عثمانی که در دل شب این حقیقت را شنید پاهایش سرد شد و تفنگ خویش بیرون کشید و گفت: یا مرا بکش یا خودم را خواهم کشت. پیرمرد گفت: سِلاح خود غلاف کن! مدتها خواستم قصاص فرزندم از تو بگیرم ولی یک سؤال همیشه ذهن مرا درگیر خود ساخته بود، گفتم: خدایا! اگر قصد تو کشتن این سرباز بود قطعاً به در خانهی من روانهاش نمیکردی پس قصد خدا بر پناهدادن تو بود چون درب هر خانهای غیر خانهی مرا میزدی قطعاً اکنون زنده نبودی
@faghatkhoda1397
💎داستان کوتاه:
مردی از خانه اش راضی نبود، ازدوستش که بنگاه املاک داشت خواست تا خانه اش را بفروشد.
دوستش یک آگهی نوشت و آنرا برایش خواند:
خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع.
صاحبخانه تا متن آگهی را شنید، گفت: این خانه فروشی نیست، در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی.
خیلی وقت ها نعمت هایی که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودنشان عادت کرده ایم،
مثل سلامتی، پدر ، مادر، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم.
قدر داشته هامون رو بدونیم🙏
@faghatkhoda1397
#حکایت
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم.
آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...
@faghatkhoda1397
💚مهمان امام حسین (علیه السلام) :
شیخ رجبعلی خیاط می فرمود :
در روزهای اوایل هیئت ، مایل بودم تمام کارهای مجلس را خودم انجام دهم، خودم مداحی می کردم، چای می دادم و اغلب کارهای دیگر.
شبی مشغول دادن چای به عزاداران بودم که دیدم جوانی که اصلا ظاهر مناسبی نداشت وارد مجلس شد و گوشه ای نشست ، یقه اش باز بود و گردنبند به گردنش ، وضع لباسش هم خیلی نامناسب بود.
به همه چای تعارف کردم تا رسیدم به جوان، چشمم به پایش افتاد دیدم جورابی نازک شبیه جوراب های زنانه به پا دارد.
غیظ کردم و با عصبانیت سینی چای را مقابلش گرفتم،
یکی از استکان ها برگشت و چای روی پایم ریخت و سوخت.
از این سوختگی زخمی در پایم بوجود آمد که خیلی طول کشید تا خوب شود،
برای خودم هم این سوال پیش آمده بود که چرا زخم پایم خوب نمی شود.
شبی به من گفتند: شیخ! آن جوانی که با عصبانیت چای به او تعارف کردی ، هر چه بود مهمان حسین علیه السلام بود ، نباید چنین رفتاری را با او مرتکب میشدی.
📚کشکول کشمیری ، صفحه 123
@faghatkhoda1397
📚داستان کوتاه📚
📜#حکایت
امام باقر عليه السّلام فرمود:
در زمان حضرت هود عليه السّلام عدّه اى گرفتار قحطى شدند، آنان نزد هود رفتند تا دعا كند خداوند باران رحمتش را نازل كند، در اين هنگام پير زنى بد زبان و فحّاش از منزل هود خارج شد و گفت: چرا هود براى خودش چنين دعايى نمىكند؟
مردم گفتند: ما را به نزد او ببر، گفت: او اكنون در ميان مزرعه مشغول آبيارى است، به آنجا برويد، ما نزد او رفتيم، هود هر قسمتى را كه زراعت مىكرد مى ايستاد و دو ركعت نماز مىخواند، در اين هنگام هود متوجه آنان گشت و گفت: حاجت شما چيست؟
گفتند: ما براى حاجتى آمديم ولى چيزى شگفت انگيزتر از حاجت خود مشاهده كرديم.
گفت: چه ديديد؟ گفتند: پير زن بد زبان و فحّاشى را ديديم كه از منزلت خارج شد و بر سر ما فرياد كشيد.
فرمود: او همسر من است و من دوست دارم كه سالها زنده بماند.
گفتند: اى پيامبر خدا! چرا خواهان طول عمر او هستى؟
گفت: زيرا هيچ مؤمنى نيست، جز آنكه كسى را دارد كه اذيّتش كند، من هم خدا را شكر مىكنم كه اذيّت كننده ام را زير دستم قرار داده، و اگر چنين نبود كسى بدتر از او بر من مسلّط مىشد.
📚 مشكاة الأنوار في غرر الأخبار،
ص 287-288
@faghatkhoda1397
🌺ماجرای دانشجوی مشروب خوار و ایت الله بهجت (ره)
✅دانشجو بود...دنبال عشق و حال، خیلی مقید نبود، یعنی اهل خیلی کارها هم بود، تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی....
از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم...قرار شد با حضرت آیت الله العظمی بهجت هم دیدار داشته باشن..از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه...
وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت...بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن...من چندبار خواستم سلام بگم...منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن...امااصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن...درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن...یه لحظه تو دلم گفتم:""حمید،میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه...تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره...!!!تو که خودت میدونی چقدر گند زدی...!!!""خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم...تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم، تغییر کردم، مدتی گذشت، یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم، از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن...
اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت، من دم در سرم رو پایین انداخته بودم، اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود، تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن: "حمید..حمید...حاج آقا باشماست."
نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر...آهسته در گوشم گفتن:
- یکماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی...
@faghatkhoda1397
🔘 داستان کوتاه
بخونید, قابل تامل
پسربچه اي "پرنده زيبايي" داشت.
او به آن پرنده بسيار" دلبسته" بود.
حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد.
اطرافيانش كه از اين همه "عشق و وابستگي" او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابي كار مي كشيدند.
هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد، او را "تهديد" مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با "التماس" مي گفت:
"نه، كاري به پرنده ام نداشته باشيد، هر كاري گفتيد انجام مي دهم."
تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از "چشمه" آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت:
خسته ام و خوابم مياد.
برادرش گفت:
"الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم...!!
پسرك "آرام و محكم"گفت:
خودم ديشب "آزادش كردم" رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم كه؛
"با آزادي او خودم هم آزاد شدم."
اين "حكايت" همه ما است.
تنها فرق ما، در "نوع پرنده اي" است كه به آن دلبسته ايم.
👈 پرنده بسياري پولشان، بعضي قدرتشان، برخي موقعيتشان، پاره اي زيبايي و جمالشان، عده اي مدرك و عنوان آكادميك و خلاصه شيطان و نفس... هر كسي را به چيزي بسته اند و "ترس از رها شدن" از آن، سبب شده تا "ديگران" و گاهي "نفس خودمان" از ما "بيگاري كشيده" و ما را رها نكنند.
* پرنده ات را آزاد کن
@faghatkhoda1397
#_داستان کوتاه
مردی به دندانپزشک خود تلفن میکند و به خاطر وجود حفره بزرگی در یکی از دندانهایش از او وقت میگیرد.
موقعی که مرد روی صندلی دندانپزشکی قرار میگیرد، دندانپزشک نگاهی به دندان او میاندازد و میگوید: نه یک حفره بزرگ نیست! خوردگی کوچکی است که الان برای شما پر میکنم.
مرد میگوید: راستی؟
موقعی که زبانم را روی آن میمالیدم، احساس می کردم که یک حفره بزرگ است!
دندانپزشک با لبخندی بر لب میگوید: این یک امر طبیعی است، چون یکی از کارهای زبان اغراق است.
نگذارید زبان شما از افکارتان
@faghatkhoda1397
🌺مرحوم علامه مجلسی (رضوان الله علیه)
در کتاب گرانسنگ بحارالانوار نوشته است:
در ایام متوکل عباسی زنی ادعا کرد که من حضرت زینب هستم و متوکل به او گفت: تو زن جوانی هستی و از آن زمان سالهای زیادی گذشته است.
آن زن گفت : رسول خدا در من تصرف کرد و من هر چهل سال به چهل سال جوان می شوم. متوکل، بزرگان و علما را جمع کرد و راه چاره خواست.
متوکل به آنان گفت: آیا غیر از گذشت سال، دلیل دیگری برای رد سخنان او دارید؟ گفتند: نه.
آنان به متوکل گفتند : هادی علیه السلام را بیاور شاید او بتواند باطل بودن این زن را روشن کند.
امام علیه السلام حاضر شد و فرمود: این دروغگو است و زینب سلام الله علیها در فلان سال وفات کرده است.
متوکل پرسید : آیا غیر از این، دلیلی برای دروغگو بودن هست؟
امام علیه السلام فرمود: بله و آن این است که گوشت فرزندان فاطمه سلام الله علیها بر درندگان حرام است. تو این زن را به قفس درندگان بینداز تا معلوم شود که دروغ می گوید.
متوکل خواست او را در قفس بیندازد، او گفت: این آقا می خواهد مرا به کشتن بدهد، یک نفر دیگر را آزمایش کنید. برخی از دشمنان امام علیه السلام به متوکل پیشنهاد کردند که خود امام علیه السلام داخل قفس برود.
متوکل به امام عرض کرد: آیا می شود خود شما داخل قفس بروید؟! نردبانی آوردند و امام علیه السلام داخل قفس رفت و در داخل قفس شش شیر درنده بود.
وقتی امام علیه السلام داخل شد شیرها آمدند و در برابر امام علیه السلام خوابیدند و امام علیه السلام آنها را نوازش کرد و با دست اشاره می کرد و هر شیری به کناری می رفت.
وزیر متوکل به او گفت : زود او را از داخل قفس بیرون بیاور و گرنه آبروی ما می رود.
متوکل از امام هادی علیه السلام خواست که بیرون بیاید و امام علیه السلام بیرون آمد. امام فرمود : هر کس می گوید فرزند فاطمه (سلام الله علیها) است داخل شود.
متوکل به آن زن گفت : داخل شو. آن زن گفت : من دروغ می گفتم و احتیاج، مرا به این کار وا داشت و مادر متوکل شفاعت کرد و آن زن از مرگ نجات یافت.
...
📚بخار الانوار ج 50 ص 149 ح 35 چاپ ایران.
- منتهی الامال ج 2 ص 654 چاپ هجرت.
@faghatkhoda1397
#طنز
ملانصرالدین از شهری گذر می کرد ناگهان صدای داد و فریاد پیر مردی را که بخاطر مشکلاتش فریاد میزد را شنید
پیرمرد می گفت:
دنیا را نگه دارید میخواهم پیاده شوم
ملانصرالدین سریع خود را به نزد آن پیرمرد رساند و گفت:
آرام باش پیر مرد الان مشکلت را حل میکنم
پیرمرد خوش حال شد و داد و فریاد خودش را متوقف کرد
ملانصرالدین به پیرمرد گفت سرت را بیار جلو
پیرمرد سرش را جلو آورد
ملانصرالدین با عصایش محکم بر فرق مبارک پیرمرد زد و درجا مُرد
مردم جمع شدند و به ملانصرالدین گفتند چرا این پیر مرد را کشتی؟
نصرالدین گفت: این پیرمرد میخواست از دنیا پیاده شود
من هم او را پیاده کردم.
@faghatkhoda1397
#حکایت بسیار زیبا
گویند خدا به موسی گفت:
قحطی خواهد آمد !به قومت بگو آماده شوند ...
موسی به قومش گفت و قومش از دیوار
خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام
سختی به داد هم برسند که این قحطی
بگذرد...
مدتی گذشت اما قحطی نیامد ، موسی
پیش خدا رفت و علت را پرسید خدا به
او گفت من دیدم که قوم تو به هم رحم
کردند!...من چگونه به این قوم رحم نکنم؟!...
به همدیگه رحم کنیم که خدا هم بهمون رحم کنه.
@faghatkhoda1397
#داستان
یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنکهای یکدیگر را بترکانید. هرکس بعد از یک دقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است. مسابقه شروع و بعداز یک دقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم.
سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت: من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چرا که قرار بود بعد از یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که اینچنین هم شد. ما انسانها در این جامعه رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده.
قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم. می توانیم باهم بخوریم. باهم رانندگی کنیم. باهم شاد باشیم. باهم…باهم…
پس چرا بادکنک دیگری را
@faghatkhoda1397
#داستان
🎙 خاطره ای زیبا
هفت یا هشت ساله بودم، به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن!
پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش... میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35 زار. دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.
خونه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟ راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود... مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض او نشدم. داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور میکردم اما اضطراب نهفته ای آزارم می داد.
پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود. که یهو مادر پرسید آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟ گفت نه همشیره.
گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟ آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه توسط من جلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا روبه من کرد وگفت : آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه.
دنیا رو سرم چرخ میخورد اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو می گفت به خاطر دو گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج آقا صبوری!
مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی روبه من کرد و گفت: این دفعه مهمان من!
ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه؟! بخدا هنوزم بعد 44 سال لبخندش و پندش یادم هست!
بارها باخودم می گم این آدما کجان و چرا نیستن؟
چرا تعدادشون کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه تحصیلات عالیه امروزی داشتن ونه ادعای خواندن كتاب های روانشناسی و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟
ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه وآبرویی نریزه...!
@faghatkhoda1397
#پند
هر گاه دو نفر قهر باشند، آنکه برای آشتی پیش قدم شود؛ زودتر از دیگری وارد بهشت خواهد شد.
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
☑️ داستانک 📚
#حکیمانه
روزي حضرت داوود از يك آبادي ميگذشت
پيرزني را ديد بر سر قبري زجه زنان
نالان و گريان. پرسيد:
مادر چرا گريه مي كني؟پيرزن گفت:
فرزندم در اين سن كم از دنيا رفت
داوود گفت: مگر چند سال عمر كرد؟
پيرزن جواب داد:350 سال
داوود گفت: مادر ناراحت نباش.
پيرزن گفت: چرا؟ پيامبر فرمود:
بعد از ما گروهي بدنيا مي آيند كه
بيش از صد سال عمر نميكنند.
پيرزن حالش دگرگون شد و از داوود پرسيد:
آنها براي خودشان خانه هم ميسازند
آيا وقت خانه درست كردن دارند؟
حضرت داوود فرمود:
بله آنها در اين فرصت كم با هم
درخانه سازي رقابت ميكنند.
پيرزن تعجب كرد و گفت:
اگر جاي آنها بودم تمام صد سال را
به خوشی و خوشحال کردن دیگران ميپرداختم.
🌸برچرخ فلک مناز که کمر شکن است
🌸بررنگ لباس مناز ک آخر کفن است
🌸مغرور مشو که زندگی چند روز است
🌸در زیرزمین شاه و گدا یک رقم
@faghatkhoda1397
◀️شاگرد گرامی آیت الله بهجت:
🌿یکی از دوستان میگفت: دیدم آقا از در مسجد بیرون آمده و به سمت خانه می رود. سلام کردم.
🔹گفت: سلام علیکم.
🍂 گفتم: آقا یک دستوری بفرمایید.
💠گفت: پنجشنبه ها و جمعه ها بروید زیارت اهل قبور، خوب است برای شما»
👈
@faghatkhoda1397
🌷 امام کاظم (علیه السلام) فرمودند :
✍ الْمُؤْمِنُ مِثْلُ کفَّتَی الْمِیزَانِ کلَّمَا زِیدَ فِی إِیمَانِهِ زِیدَ فِی بَلَائِهِ.
👌 مؤمن همانند دو کفه ترازوست ؛ هر چه ایمانش فزونی یابد ، بلایش نیز بیشتر شود.
📚 بحارالانوار ، ج۷۵ ، ص۳۲۰
کمی تا
@faghatkhoda1397
☘ آیت الله کشمیری (ره) :
🍁 هزار و چهارصد صلوات نذر موسی بن جعفر (علیه السلام) ، برای حوایج بسیار مفید است.
کمی
@faghatkhoda1397
💕داستان کوتاه
هرچه کنی به خود کنی / گر همه نیک و بد کنی
میگویند: درویشی بود كه در كوچه و محله راه میرفت و میخواند: "هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی" اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه میگوید وقتی شعرش را شنید گفت: من پدر این درویش را در میآورم.
زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانهاش و به همسایهها گفت: من به این درویش ثابت میكنم كه هرچه كنی به خود نمیكنی.
از قضا زن یک پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یك دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت: من از راه دور آمدهام و گرسنهام درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت: زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان.
پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: درویش! این چی بود كه سوختم؟
درویش فوری رفت و زن را خبر كرد، زن دوان دوان آمد و دید پسر خودش است.
همانطور كه توی سرش میزد و شیون میكرد، گفت: "حقا كه تو راست گفتی، هرچه كنی به خود كنی گر همه نیک و بد
@faghatkhoda1397
🌺یادی از مرحوم شیخ محمد تقی پاره دوز تهرانی
💠مرحوم شیخ محمد تقی پاره دوز تهرانی که در خیابان مولوی اول چهار راه مولوی در یک کوچه فرعی ساکن بود هنوز ازدواج نکرده بود از یکی از حاجیان بازار یک زیر زمین اجاره کرده بود وهمیشه سحرها برای تهجد بیدار می شد وپس از چند دقیقه از خانه بیرون می رفت با آنکه کلید نداشت و هنگام مراجعت هم بدون کلید وارد می شد.
روزی همسر صاحب خانه جریان را به شوهر نقل کرد آن شب صاحب خانه تا سحر بیدار ماندو از پنجره اتاق تاریکی ایشان را زیر نظر گرفت دید امشب هم مثل هر شب دو ساعت قبل از اذان بیدار شده نخست وضوی باحالی گرفت و به آسمان نگاه کرده : ربنا اننا سمعنا ئ/منادی للایمان ان امنو ابربکم فامنا ربنا فاغفرلنا ذنوبنا و کفرعنا سیاتنا و توفنامع الابرار سپس قبل از اینکه از خانه بیرون رود صاحب خانه به داخل حیاط آمد و به ایشان سلام داد و جریان را سوال نمود که چگونه می روی و چگونه بر می گردی؟
کفاش گفت : حالا مگر اشکال چیست صاحب خانه گفت : من نمی گویم ولی حاجیه خانم می گوید نکند شیخ محمد تقی دزد باشد شیخ گفت من که زن و بچه ندارم خرجی هم ندارم دزدی کنم کجا بگذارم حالا که این طور است امشب بیا با هم دزدی کنیم سپس گفت شما وضو بگیرید چهار کعت نماز نافله شب را در همان منزل خواندند وبعد دست او را گرفت واز خانه بیرون رتند او کلید برای گشودن در استفاده نکرد ..فقط دستش را به روی در گذاشت وجمله ای گفت ودر باز شد.
چند قدمی بیشتر نرفته بودند وارد حرم امام رضا علیه السلام شدند وگفت حاج اقا اینجا را میشناسی ؟گفت بله مشهد است . حرم مشرف شدند . زیارتنامه مختصری خواندند باز دست اورا گرفت و از صحن بیرون شدند وارد صحن جدیدی شدند .مرحوم شیخ محمد تقی پرسید اینجا را هم میشناسی ؟وی دقتی کرد وگفت :اینجا نجف اشرف است.چون قبلا رفته بودند وسپس حرم سایر ائمه را به همان کیفیت رفت و حرمین شریفین به طوری که اول اذان صبح در مسجد الحرام بودند . پس از نماز صبح کمی نشسته و مراجعت نمودند .هنگام ورود به منزل حاج اقا روی دست وپای ایشان افتاد و معذرت خواهی کرد و گفت همه منزل را به نام شما میزنیم وما مستاجر شما خواهیم بود و در همین زیر زمین خواهیم بود.
شیخ گفت من امروز اخر عمرم هست . استادم گفت اگر اسرارت را فاش کنی یا به نحوی فاش بشود همان روز آخر عمر توست . حالا هم خسته هستم باید بخوابم 9صبح در بزنید اگر جواب ندادم مرا حلال کنید واگر جواب دادم با هم صحبت خواهیم نمود . حاج آقا به منزل رفت وجریان را به همسرش گفت هرد و از شرمساری تا نه صبح نخوابیدند و گریه کردند .صبح در اتاق را آهسته زدند جوابی نیامد محکمتر زدند بازهم نیامد دفعه سوم محکمتر باز هم جوابی نیامد...
در را باز کردند دیدند ایشان رو به قبله دراز کشیده و جان را به جان آفرین تسلیم نموده .حاج آقا همسایه هارا خبر کرد .بیایید یکی از اولیاالله با ما هم نشین بوده وما آنرا نمیشناختیم .صاحب خانه و همسایگان جنازه این ولی خدا را دفن نمودند و عمری را با شرمندگی سپری نمودند.
📚برگرفته از سایت آیت الله شوشتری
@faghatkhoda1397