✍امام على عليه السلام:
به روزى اى كه قسمتت گشته راضى باش تا توانگرانه زندگى كنى
📚غررالحكم حدیث2332
@faghatkhoda1397
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پای_درس_شهید♥️
زیارت عاشورا را بخوانید و
ازطرف من به ارباب ابراز ارادت ڪنید. حتما هر ڪجا باشم خود را در ڪنار شما خواهم رساند.
شهید مدافع حرم...
#شهید_نوید_صفری
@faghatkhoda1397
📚#حکایتی_زیبا_و_خواندنی
✍مردی مادری پیر داشت که همیشه از دست مادرش مینالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی وراه رفتن ضعف داشت.مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چاره ای به او نشان دهد.شیخ به او گفت،مادرت هست و مراقبت از ان وظیفه ی توست او تو را بزرگ کرده وازتو مراقبت کرده الان وظیفه ی توست که ازاو مراقبت کنی.مرد گفت ده ها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیده ام هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هرچه کرده بیشتر از ان برایش کرده ام ودیگر نمیتوانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم.شیخ که این حرفا را از او شنید به او گفت،تفاوتی مهم بین مراقبت کردن تو و مراقبت کردن مادرت است وان اینست که مادرت تورا برای ادامه زندگی بزرگ ومراقبت کرد وتواز او مراقبت میکنی به امید روزی که بمیرد پس تا عمر داری هرکاری برایش کنی نمیتوانی زحمات او را جبران کنی
@faghatkhoda1397
24.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🎞سخنرانی تصویری
🎙 "حاج آقا عالی"
🎯عاطفه عامل مهم هدایت ✨
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
@faghatkhoda1397
📚حکایتهای پندآموز
«نپرداختن بدهی دیگران»
حاج ميرزا حسين نورى صاحب «مستدرك الوسائل» از دارالسلام نورى حكايت مى كند:
از عالم زاهد سيد هاشم حائرى كه مبلغ يك صد دينار كه معادل ده قران عجمى بود از يك نفر يهودى به عنوان قرض گرفتم كه پس از بيست روز به او برگرداندم، نصف آن را پرداختم و براى پرداخت بقيه آن او را نديدم جستجو كردم، گفتند: به بغداد رفته.
شبى قيامت را در خواب ديدم، مرا در موقف حساب حاضر كردند، خداوند مهربان به فضلش مرا اذن رفتن به بهشت داد. چون قصد عبور از صراط كردم، زفير و شهيق جهنم مرا بر صراط نگاه داشت و راه عبورم را بست، ناگاه طلبكار يهودى چون شعله اى از جهنم خارج شد و راه بر من گرفت و گفت: بقيه طلب مرا بده و برو. من تضرع كردم و به او گفتم: من در جستجويت بودم تا بقيه طلبت را بپردازم ولى تو را نيافتم.
گفت: راست گفتى ولى تا طلب مرا ندهى از صراط حق عبور ندارى. گريه كردم و گفتم: من كه در اينجا چيزى ندارم كه به تو بدهم. يهودى گفت: پس بجاى طلبم بگذار انگشت خود را بر يك عضو تو بگذارم. به اين برنامه راضى شدم تا از شرش خلاص شوم، چون انگشت بر سينه ام گذاشت از شدت سوزش آن از خواب پريدم!
📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامى، ج13
اثر استاد حسین انصاریان
@faghatkhoda1397
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در زمان پادشاهی، دو برادر در دیوان خدمت میکردند که برای گرفتن مالیات و خراج به روستاهای اطراف شهر میرفتند.
یکی از آنها اهل رشوه بود و در برابر پیشنهاد رشوه ضعیف و هر رشوهای میدادند میگرفت و از مالیاتشان کم میکرد. دیگری ایمان قوی داشت و هرگز تسلیم رشوه نمیشد.
روزی برادر رشوهگیر به برادر مؤمن گفت: من تعجب میکنم تو چرا به این حقوق کم دیوان میسازی و رشوه را رد میکنی؟!
برادر مؤمن پاسخ داد: به دو علت، نخست اینکه به من هر چیزی که به عنوان رشوه پیشنهاد میدهند، میاندیشم که چه نیازی به آن دارم و اگر آنها را به خانه نبرم چه میشود؟؟ میبینم چیزی نیست که نیاز ضروری من به آن باشد و من آن را نداشته باشم.
دوم اینکه آنچه را که رشوه میگیرم بخاطر اینکه نیازش دارم میاندیشم که خدایم مرا میبیند و زمان گرفتن رشوه میگوید: ای بنده من! آیا به این چیزهایی (مرغ و خروس و گوسفند و...) که رشوه گرفتی و نیاز به آن داشتی، از من خواستی و من آنها را به تو ندادم که از راه گناه و نافرمانی من آن را کسب کردی؟!! پس هرگز رشوه مرا وسوسه نمیکند.
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
@faghatkhoda1397
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴دستور امام جواد(ع) برای یاری حضرت مهدی(ع)
┏━✨🌹✨🌸✨━┓
🆔
@faghatkhoda1397
ﻓﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻧاﺑﯿﻨﺎ ﻫﻢ ﺍﺗﺎﻕ ﺷﺪ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺻﺎﺩﻗﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻨﻨﺪ. ﺩﺭﺏ ﯾﺨﭽﺎﻝ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺳﺒﺪﯼ ﮔﯿﻼﺱ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻗﺎﯾﻘﯽ:
ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ: ﻣﮕﺮ ﺷﺮﻁ ﻧﮑﺮﺩﯾﻢ ﺍﺯ ﮔﯿﻼﺱ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﺒﺪ،ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ؟
ﺑﯿﻨﺎ: ﺁﺭﯼ
ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ: ﭘﺲ ﺗﻮ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻋﺬﺭﯼ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯼ؟
ﺑﯿﻨﺎ: ﺗﻮ ﺣﻘﯿﻘﺘﺎ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎﯾﯽ؟!
ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ: ﺑﻠﻪ ﻣﻦ ﻣﺎﺩﺭﺯﺍﺩ ﮐﻮﺭ ﻫﺴﺘﻢ !
ﺑﯿﻨﺎ: پس ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ ﻣﻦ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ؟
ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ: ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﻬﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺗﻮ ﻫﯿﭻ ﺍﻋﺘﺮﺍﺿﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﯽ.
👈ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻓﺴﺎﺩ ﻭ ﺑﯽ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ ﻣﯽ ﺍﯾﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﻓﺎﺳﺪ ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@faghatkhoda1397
📚داستان کوتاه
لقمان حکیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار و هرچه بر زبان راندی، بنویس، شبانگاه همه آنچه را که نوشتی، بر من بخوان، آنگاه روزه ات را بگشا و طعام خور!
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند...
دیروقت شد و طعام نتوانست خورد.
روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد...
روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد.
روز چهارم، هیچ نگفت...
شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند.
پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم.
لقمان گفت: پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور...
بدان که روز قیامت، آنان که کم گفتهاند، چنان حال خوشی دارند که اکنون تو داری...
@faghatkhoda1397
📚#داستانک
روستایی ساده دل
خواننده، علاقهمند میتواند این داستان را در بسیاری از موارد زندگی خود به کار بندد.
زمانی پینهدوزی بود که در دکان زیر شیروانی خود در یکی از روستاهای آندلس زندگی میکرد. وقتی کار میکرد. نور خورشید از تنها پنجره دکان به درون میتابید و استاد کفشدوز تیرهروز را نوازش میداد.
همانطور که گفتم این ماجرا در یکی از شهرهای جنوب اتفاق افتاد و خورشیدی که آن نواحی پربرکت را شست و شو میداد، تنها چند ساعت از روز نور خود را بر پینهدوز ما میافشاند.
پینهدوز بینوا از لای میلههای پنجره اتاق کوچک خود آسمان آبی را نظاره میکرد و همانطور که به کفشها میخ میکوبید و یا چرمش را کش میداد، آه میکشید و آرزوی شهر ناشناختهاش را در دل میپرورانید.
اغلب فریاد برمیآورد:
"چه روز خوبی است برای قدم زدن !"
و وقتی یکی از مشتریها چکمههای کثیف درشکهچی همسایه مقابل را برای تعمیر به دکان او آورد، پینه دوز پرسید:
"هوای بیرون خوبست؟"
" عالی است! تا حالا ماه آوریل به این خوبی نبوده. نه گرم و نه سرد. خورشید هم خیلی مجلل و باشکوه است."
مرد این بار عمیقتر از پیش آه کشید. چکمهها را گرفت و با خشم به گوشهای افکند و گفت:
"شما آدمها چه قدر خوشبخت هستید! برو شنبه بیا چکمهها را ببر"
و بعد برای آن که خود را تسکین بدهد، شروع به خواندن کرد:
اونی که نمیتونه
از آزادیش لذت ببره
نباید از مرگ بترسه
واسه این که پیشاپیش مردهس!
و آوازش را تا شب هنگام تکرار میکرد. بیشتر و بیشتر به آسمان مینگریست و آه میکشید اما از این که تاریکی را دیدهاست، تقریبا" خوشحال به نظر میآمد. غم او مانع از آن میشد که از هوای تازه شب لذت ببرد .
یک روز مردی که در همان ساختمان زندگی میکرد، به دکان پینهدوز آمد که کفشهایش را تعمیر کند. وقتی پینهدوز با اندیشه روستایی خود شکوه کرد که هرگز شهر را نخواهد دید، مرد در جوابش گفت:
"گاسپار، حق با تو است. به نظر من خوشبختترین مرد الاغسوارها هستند! "
"الاغ سوارها؟"
"بلى، منظورم آدمهایی است که جنسهایشان را با الاغ میفروشند. آنها دائما" میآیند و میروند و همیشه هم از هوای پاک لذت میبرند و بوی گلها را استشمام میکنند. آنها صاحب دنیا هستند. آری، به نظر من این مهمترین کار است!"
وقتی مشتری دکان پینهدوز را ترک گفت، گاسپار در اندیشهی عمیقی فرو رفت. آن شب خواب به چشمانش نیامد. اما صبح که فرارسید، تصمیمش را گرفته بود.
" فردا به برادرزادهام میگویم بیاید و مواظب دکان باشد. با پنجاه دلاری که پسانداز کردهام یک الاغ میخرم و شروع به کاسبی میکنم."
پینهدوز تیره بخت چنین کرد وهشت روز تمام با الاغ خود به این طرف و آن طرف رفت.
"چه روز قشنگی! چه هوای مطبوعی ! حالا حس میکنم که دارم زندگی میکنم. دیگر نمیتوانم بهترین روزهای زندگیام را در آن دخمه بگذرانم!"
گاسپار در اولین سفر خود، آواز خواند و گلهای کنار جاده را یکی یکی چید و دسته کرد. و همان طور که خودش اغلب آرزو کرده بود بیآن که کسی را ببیند، در جاده پیش میراند. اما ناگهان موقعی که میخواست به سمت دیگر جاده بپیچد ، سه مرد خودشان را به روی او افکندند و فریاد برآوردند: "بایست!"
یکی از آنان، الاغ او را گرفت و بر آن سوار شد و با شتاب در سرازیری جاده پیش راند. مرد دیگر گاسپار را نگاه داشت و سومی هرچه را که پینهدوز با خود داشت. از چنگش بدر آورد:
پول، لباس و همه چیز او را.
او را برهنه در جاده رها کردند و بعد برای آن که به دنبالشان نیاید، با چوبدستی خود پنجاه ضربه بر پیکرش وارد آوردند، به طوری که دندههایش کبود شد. پینه دوز از درد فریاد برآورد، اما هیچکس صدایش را نشنید.
این حادثه در روز روشن، ساعت سه بعد از ظهر و در ماه آوریل اتفاق افتاده بود .
گاسپار فریادهای هراسانگیزش را برآورد:
"ک - و - مک ! - دا - دا - رم - می - می میرم !"
ساعت پنج یک روستایی با گاری خود از آنجا گذشت. چادر شبی به او پوشانید، سوار گاریاش کرد و به شهر بازش گرداند و دم در خانهاش بر زمین نهاد.
برادرزاده و همسایگانش سخت تعجب کردند. پینهدوز مجروح و کتک خورده را به باد سئوال گرفتند، اما او به هیچکدامشان پاسخ نداد. اساسا" تا چند روز چیزی نمیشنید که جوابی به آن بدهد.
اما، یک روز ، تقریبا" ساعت سه بعد از ظهر صدای آدمهایی را روی پلکان شنید که از رفتن به شهر حرف میزدند:
"چه هوای خوبی! به پسر عموها بگو به شهر بیایند !"
اما گاسپار که در اتاق زیر شیروانی خود تنها نشسته بود، سرش را از روی استهزا بلند کرد و به آسمان نگریست:
"آری، چه هوای خوبی! الاغ سوارها چه کتک خوبی هم میخورند !"
نویسنده: اوسبیو بلاسکو
مترجم: همایون نور احمر
داستانهای کوتاه جهان...!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@faghatkhoda1397
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴اثر فوقالعاده سوره ملک
👌#پیشنهاد_دنلود
@faghatkhoda1397