┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
#حڪایت مرد جوان وزن بى عفت
جوانی دلش ازاوضاع دنيا گرفته بود ودر گوشه خرابه اى نشسته وبه ذكر خدا مشغول بود ودر همين حال لباسها يش رااز تن در آورده ووصله مى زد .
زن بى عفتى از آن جا عبور مى كرد . چشمش به بدن جوان افتاد واورا به فحشا دعوت كرد .
جوان گفت : وزن دستها ى من چه قدر است ؟!
سپس وزن يك يك اعضاى خود را پرسيد وگفت :
كدام عاقلى است كه بخاطر لذت عضو كوچكى همه اعضاِ ى خود را در آتش جهنم بسوزاند ؟!
سپس از جاى خود برخاست نعره اى كشيد و فرار کرد .
@faghatkhoda1397
#حڪـایــت
🔰 بهلول و طعام خلیفہ
🍲آورده اند که هارون الرشید سفره طعامے براے بهلول فرستاد. خادم خلیفہ طعام را نزد بهلول آورد و پیش او گذاشت و گفت این طعام مخصوص خلیفہ است و براے تو فرستاده است تا بخورے.
🐕 بهلول طعام را پیش سگے که در آن خرابہ بود گذاشت.
❓خادم بانگ به او زد که چرا طعام خلیفہ را پیش سگ گذاردے؟
👌بهلول گفت:
دم مزن اگر سگ بشنود این طعام از آن خلیفہ است او هم نخواهد خورد.
@faghatkhoda1397
#حڪـایــت
🔰داستان پندآموز پیرمرد فقیر و سگ گرسنه
🔶 یک پیرمرد کارگر که تقریباً ۵۰ سال داشت در یک گوشه ای از شهر زندگی میکرد. روزگار این مرد بیچاره چندان خوب نبود مرد بیچاره روز میرفت کار میکرد روزانه هر اندازه که کار میکرد شب همان را غذا با خود می آورد حتی بعضی روز ها نمیتوانست نفقه خانواده خودش را تأمین کند و شب را گرسنه صبح میکرد.
🔷 یک روز این پیر مرد تا شام کار میکند. شام هنگام در راه برگشت به خانه سه دانه نان از نانوائی با خود گرفت. در وسط راه ناگهان صدای فریاد سگی را میشنود. دلش آرام نمیگیرد میرود میبیند که در یک خرابه یک سک با چند تا توله خود خوابیده از گرسنگی حال حرکت در جانش نمانده بود. دلش برای سگ و توله هایش سوخت،
🍪 مرد از نانی که برای خانواده خود گرفته بود یک دانه اش را پیش سگ انداخت، سگ با خوردن این نان یک کم حرکت پیدا کرد. مرد نان دومی را نیز به سگ داد و بالاخره با یک نان به خانه برگشت.
🔶 بعد از گذشت چند روز این مرد چنان سرمایه دار شد که صاحب چند تا دکان در آن شهر شد مردم از این کار متحیر بودند.
🔷 خود مرد همچنان حیران بود که چطور به یک باره رحمت خدا بر او نازل گشت؟
بعد از فکر های زیاد دریافت که این همه ثروت نتیجه همان روزی بود که به سگ رحم کرده بود.
@faghatkhoda1397
#حڪـایــت
🔰داستان طی الارض شیخ نخودکی اصفهانی(ره)
💠 رهایی از دام قوش آبادی، در یک لحظه!
🔷 درباره ی یک نمونه از کرامات ایشان از مرحوم سید ابوالقاسم هندی نقل شده است که وی فرموده است:
🔶 «روزی در خدمت حاج شیخ حسنعلی به کوه (معجونی) از کوهپایه های مشهد رفته بودیم.
♦️در آن هنگام مردی یاغی به نام محمد قوش آبادی که موجب ناامنی آن نواحی گردیده بود از کناره کوه پدیدار شد و اخطار کرد که: اگر حرکت کنید، کشته خواهید شد!
🔶 در این بین مرحوم حاج شیخ به من فرمودند: وضو داری؟
عرض کردم: آری.
🔷 آن گاه دست مرا گرفتند و گفتند: چشم خود را ببند، پس از چند ثانیه که بیش از دو سه قدم راه نرفته بودیم فرمودند: چشمانت را باز کن؛ و چون چشم گشودم، دیدم که که نزدیک دروازه ی شهر می باشیم!
⚪️ بعدازظهر آن روز، خدمت ایشان رفتم و فرمودند: قضیه صبح را با کسی در میان نگذاشتی؟
گفتم: خیر.
🔵 سپس ایشان فرمودند: تو باید زبانت را در اختیار داشته باشی و بدان که تا من زنده ام، از این ماجرا نزد کسی سخنی نگویی، وگرنه موجب مرگ (نابهنگام) خود خواهی شد!
➮
@faghatkhoda1397
#حڪـایــت
🔰یک بار خندیدم، یک بار گریه کردم و یک بار ترسیدم
✨ خداوند از عزراییل ﭘﺮﺳﯿﺪ:
💠 ﺁﻳﺎ ﺗﺎ ﺑﺤﺎﻝ ﺯﻣﺎﻧﯿﮑﻪ ﺟﺎﻥ کسی ﺭﺍ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﯽ ﮔﺮﻳﻪ ﻧﻜﺮﺩى؟
⚪️ ﻋﺰﺭﺍﺋﯿﻞ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ
ﻭ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ
😊 ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻡ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩﯼ ﺟﺎﻥ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﻡ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﻔﺎﺷﯽ ﯾﺎﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﻔﺎﺵ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﮐﻔﺸﻢ ﺭﺍ ﻃﻮﺭﯼ
ﺑﺪﻭﺯ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺩﻭﺍﻡ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ! ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ😊
و ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ.
😥 ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﯼ ﺟﺎﻥ ﺯﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﻡ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺑﯽ ﺁﺏ ﻭ ﺩﺭﺧﺖ ﯾﺎﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺯﺍﯾﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩ .. ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪﻡ ﺗﺎ ﻧﻮﺯﺍﺩﺵ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪ ﺳﭙﺲ ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ ..
ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺁﻥ ﻧﻮﺯﺍﺩ ﺑﯽ ﺳﺮ ﭘﻨﺎﻩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﮔﺮﻡ، ﺳﻮﺧﺖ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ😥
😨 ﺗﺮﺳﻢ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻣﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺟﺎﻥ ﻓﻘﯿﻬﯽ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻧﻮﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻗﺶ می ﺁﻣﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﻧﻮﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮ می ﺷﺪ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ می ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺸﺶ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻡ😨
✨ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺪﺍوند ﺑﻪ ﻋﺰﺭﺍﺋﯿﻞ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
⭐️ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺁﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﮐﯿﺴﺖ؟
💠 ﺍﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻮﺯﺍﺩﯼ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﯽ. ﻣﻦ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﺣﻤﺎﯾﺘﺶ ﺭﺍ ﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺑﻮﺩﻡ.
✅ ﻫﺮﮔﺰ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﮑﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﻦ، ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﯽ ﺳﺮﭘﻨﺎﻩ بماند.
📙 داستان های کوتاه پند آموز
@faghatkhoda1397
#حڪـایــت
عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد.
دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد.
دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد.
لذا گفت: عموجان چه گربه ی قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟
رعیت گفت: چند می خری؟
گفت: یک درهم.
رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد...
و گفت: خیرش را ببینی.
عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت:
عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه ی آب را هم به من بفروشی.
رعیت گفت: قربان، من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام، کاسه فروشی نیست.
➮
@faghatkhoda1397
»
#حڪـایــت
🐴شخصى سوار بر اسب به نهرى رسید كه آب كمى داشت و اسب مى توانست به راحتى از آب عبور كند لكن اسب ایستاد.
❗️صاحب اسب هرچه افسار حیوان را كشید، اسب جلو نرفت، به پشت او كوبید باز هم اسب نرفت.
👈مرد حكیمى كه این صحنه را مشاهده مى كرد به او گفت: آب را گل آلود كن، اسب از نهر رد مى شود.
🔶 او آب را گل كرد، اسب حركت كرد و از نهر گذشت.
🔘صاحب اسب، حكمت این كار را پرسید،
💠 مرد حكیم گفت: آب كه تمیز است، اسب خود را در آب مى بیند و حاضر نمى شود پا روى خود بگذارد، لذا حركت نمى كند.
👌انسانهایى هم كه خود را ببینند (مقام خود، منافع خود، قبیله خود، حزب خود و...) حاضر نمى شوند پا روى آن بگذارند، لذا حركت و تكاملى ندارند.
@faghatkhoda1397
#حڪـایــت
💥تسلیم در برابر حکمت خداوند
🌳 روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد.
🌸 گنجشک هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این رازو نیاز هر روزه خو گرفته بودند.
💨 تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن، روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت!
✨فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: " مي آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست.
🔶 فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
✨"با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست.
🌑 "گنجشك گفت:
" لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست.
سكوتي در عرش طنين انداز شد.
👈فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت:
🐍"ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي."
💥گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود.
🕊خدا گفت: "و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي."
💦 اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد...
➮
@faghatkhoda1397
#حڪـایــت
❤️احـــتـــرام به پــدر
✨🍃پيرمردي تصميم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگي کند. دستان پيرمرد مي لرزيد و چشمانش خوب نمي ديد و به سختي مي توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذايش را روي ميز ريخت و ليواني را بر زمين انداخت و شکست.
✨🍃پسر و عروس از اين کثيف کاري پيرمرد ناراحت شدند: بايد درباره پدربزرگ کاري بکنيم، و گرنه تمام خانه را به هم مي ريزد. آنها يک ميز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهايي آنجا غذا بخورد.
✨🍃بعد از اينکه يک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، ديگر مجبور بود غذايش را درکاسه چوبي بخورد. هروقت هم خانواده او را سرزنش مي کردند، پدربزرگ فقط اشک مي ريخت و هيچ نمي گفت.
✨🍃يک روز عصر، قبل از شام، پدر متـوجه پسر چهـار ساله خود شد که داشت با چند تکـه چوب بـازي مي کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داري چي درست مي کني؟ پسر با شيرين زباني گفت: دارم براي تو و مامان کاسه هاي چوبي درست مي کنم که وقتي پير شديد، در آنها غذا بخوريد! و تبسمي کرد و به کارش ادامه داد.
✨از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر يک ميز غذا مي خوردند.✨
@faghatkhoda1397
#حڪـایــت
💠مورچه و سليمان نبی(ع)💠
🐜روزي حضرت سليمان(ع) در كنار دريا نشسته بود، نگاهش به مورچه اي افتاد كه دانه گندمي را با خود به طرف دريا حمل مي كرد. سليمان همچنان به او نگاه مي كرد كه ديد او نزديك آب رسيد.
در همان لحظه قورباغه اي سرش را ازآب بيرون آورد و دهانش را گشود. مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه درون آب رفت. سليمان مدتي در اين مورد به فكر فرو رفت و شگفت زده فكر مي كرد. ناگاه ديد آن قورباغه سرش را از آب بيرون آورد و دهانش را گشود. آن مورچه از دهان او بيرون آمد ولي دانه گندم را همراه خود نداشت.
✨سليمان(ع) آن مورچه را طلبيد و سرگذشت او را پرسيد. مورچه گفت: «اي پيامبر خدا! در قعر اين دريا سنگي تو خالي وجود دارد و كرمي درون آن زندگي مي كند. خداوند آن را در آنجا آفريد. او نمي تواند از آنجا خارج شود و من روزي او را حمل مي كنم. خداوند اين قورباغه را مأمور كرده مرا درون آب دريا به سوي آن كرم حمل كرده و ببرد. اين قورباغه مرا به كنار سوراخي كه در آن سنگ است، مي برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ مي گذارد. من از دهان او بيرون آمده و خود را به آن كرم مي رسانم و دانه گندم را نزد او مي گذارم و سپس باز مي گردم و به دهان همان قورباغه كه در انتظار من است وارد مي شوم. او در ميان آب شنا كرده مرا به بيرون آب دريا مي آورد و دهانش را باز مي كند و من از دهان او خارج مي شوم.
سليمان به مورچه گفت: وقتي كه دانه گندم را براي آن كرم مي بري آيا سخني از او شنيده اي؟ مورچه گفت: آري. او مي گويد:
اي خدايي كه رزق و روزي مرا درون اين سنگ در قعر اين دريا فراموش نمي كني، رحمتت را نسبت به بندگان با ايمانت فراموش نكن.(۱)
✨« و چون انسان را نعمت بخشيم روي برتابد و خود را كنار كشد و چون آسيبي بدو رسد دست به دعاي فراوان بردارد.»(۲)✨
📚(۱) داستان انبیاء
📚(۲) سوره فصلت، آيه۵۱
@faghatkhoda1397
#حڪـایــت
💎حضرت سلیمان و مورچه عاشق
🏔🐜روزی حضرت سلیمان مورچهای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاکهای پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل میشوی؟!
🐜💕مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او میخواهم این کوه را جابجا کنم.
🏞حضرت سلیمان فرمود:
تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمیتوانی این کار را انجام بدهی!
مورچه گفت:
تمام سعیام را میکنم...
🏔حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
🐜☁️مورچه رو به آسمان کرد و گفت:
خدایی را شکر میگویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در میآورد!
💪🏻تمام سعیمان را بکنیم،
پیامبری همیشه
در همین نزدیکی است...
➮
@faghatkhoda1397
📜 #حـــڪایت
□روزی دزدی در مجلسی پُر ازدحام
با زیرکی کیسهی سکهی مـردی غافل
را می دزدد هـــــنگامی که به خـــانه
رســید کیسه را باز کرد دید در بالای
سکه ها کاغــذیست که بر آن نوشته
است: «خـدایا به #برکــت این دعــا
سـکه های مـرا حــفاظت بفـــــرما!»
👌اندکی اندیــشه کرد سپس کیسه
را به صاحبـش باز گرداند دوسـتانش
او را سرزنش کردند که چرا این همه
پـــول را از دســت داد. دزد کیسه در
پاســـخ گفت:
✨صاحب کیسه #بــــاور داشت که
دعا دارایی او را نگـهبان است. او بر
این دعا به خدا اعتــقاد نموده است
من دزد دارایــــی او بـــــودم نه دزد
#دیـــــن او اگــر کــــیسه او را پس
نمیدادم باورش بر دعا و خدا سست
می شد آنگاه من دزد باورهای او هم
بودم و این دور از انـــصاف است...!
🔺و این روزها #عـــــدهای هم دزد
خـــــزانه مــــــــردمند و هـــــم دزد
باورهــای شـــان ... !!!
@faghatkhoda1397