🔻 چون #حلاج را برای كشتن آوردند، نخست دست راستش بريدند سپس دست چپ و سپس پايش. حلاج ترسيد كه از رفتن خون، رويش به زردی گرايد. آنگاه دست بريده به چهره نزديك كرد و خون بر آن پاشيد تا زردی آن پنهان دارد. آنگاه خواند:
خويشتن را به بيماریها تسليم نداشتم مگر اينكه میدانستم كه وصل، مرا حيات دوباره میبخشد جان عاشق از آن رو شكيباست كه آنكه او را به درد مبتلا داشته است، درمان كند...
و چون آويختندش، گفت: ای ياور ناتوانان! مرا در ناتوانیام درياب! و چنين خواند: مرا چيست؟ جفا نكرده، بر من جفا میرانند، و نشانه های هجران، پنهان نمیماند. تو را میبينم كه مرا در هم میآميزی و مینوشی. و پيمان تو اين بود كه مرا نيآميخته بنوشی...
و چون به مرگ روی آورد، چنين گفت:
لبيك! ای آگاه به راز و زمزمهی من. لبيك! ای مقصد و مقصود من! تو را خواندم. بل، تو مرا به خويش خواندی. آيا من تو را مناجات كردم يا تو مرا؟ عشق به مولايم، مرا به ناتوانی و بيماری كشانده است. و چگونه از مولای خويش به مولايم شكايت برم؟ از روحم، وای بر روحم! و افسوس كه من خود اصل غوغايم ...
📚 كشكول، دفتراول
👤#شیخ_بهایی
╰๛---๛---๛--------------------
⌜@falsafeh_nazari⌟