#خاطره_ارسالی
👌☺️عجب آمپولی شد اون روز! (دغدغه ي استفاده از ...)
پسرم رو می بردم براي زدنِ واکسنِ 6 سالگی.
به بهداشت که رسیدیم و داخل سالن شدیم، دیدم نشست رو صندلی هاي انتظار و گفت نمیام. گفتم: پسرجان تا اینجا
اومدي این یه اتاقم بیا دیگه و فکر می کردم از آمپول ترسیده و نمیاد. شروع کردم به سخنرانی که «ما هم قبلا از این
واکسن ها زدیم .. تو فقط بنشین و چشماتو ببند، هنوز درد نکرده میبینی زود تموم شده ... پاشو قهرمان، پاشو .. » دیدم
نه، فایده اي نداره. یهو گفت: من تا نبینم واکسن هاش ایرانیه، نمیزنم.
با شنیدن این سخن حکیمانه، در پوست خودم در حال نگنجیدن بودم ... یعنی بچه اینقدر با شعور؟!
از خیلی سیبیلوها بیشتر می فهمید. ته دلم گفتم باریک االله به بابات👌
رفتم تو اتاق، دکتري جوان و حدود 35 ساله نشسته بود. بعد از سلام علیک، گفتم:
- آقاي دکتر! پسرم واکسنِ 6 سالگی داره، اما داخل نمیاد.
- بگو بیاد، سرش رو با شکلاتی چیزي گرم میکنم بعد میزنم
- نه؛ تا اینجا اومده و چیزي هم نگفته. ظاهرا مشکلش چیز دیگه ست (و با لبخند ادامه دادم) گفته اگه واکسنش
ایرانی باشه میزنم. (چشماي دکتر از تعجب گرد شد و با تعجب پرسید)
- به این سن؟!! مگه میشه؟! (مگه داریم؟!)
با خونسردي و حالتی که انگار این مساله برام طبیعیه بهش گفتم: «بله دیگه. حالا واکسن تون ایرانیه یا نه؟ چون خواندن
بلَده و باید روي جعبه رو خودش ببینه» گفت آره؛ همه ي داروهامون ایرانیه، بگو بیاد ببینه.
پسرم رو صدا زدم و گفتم «بیا بابا، ببین داروهاشون ایرانیه»
با یه حالت سر سنگینی اومد و روي داروها رو خوند و نشست روي صندلی. دکتر آستینش رو بالا زد. پسرم هیچی نگفت،
فقط چشماش رو بست. همونطور که گفته بودم هنوز دردش رو حس نکرده بود، تموم شد. بلند شد و با افتخاااااار از
بهداشت رفتیم بیرون.
فکر کنم هنوز دکتره تو هنگ بود ☺️
#امر_به_معروف_و_نهى_از_منكر
#خاطره
🌹به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان اردکان بپیوندید
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
تا چیزي ندیدي، حرف نزن! (یه ماشین سکوت)
با ماشینم داشتم میرفتم. شب بود و هوا سرد.
باید مسیرِ کمربندي شهر رو طی میکردم.
دیدم یه جوانی حدودا 28 ساله کنار خیابون ایستاده، البته داخل پیاده رو، در
حال ور رفتن به گوشی... کنارش توقف کردم و گفتم «اگه مستقیم میري بشین بریم، مجانی میرم»😊
- مزاحم نباشم
- مزاحم نیستی، بفرما عزیز
نشست جلو، 100 متر جلوتر رفتم داخل ایستگاه اتوبوس. سه نفر نشسته بودند، توقف کردم و با صداي بلند گفتم «هوا
سرده، اگه فلان مسیر میرید من رایگان درخدمتم» تشکر کردند و دو نفرشون سوار شدند.😊
وسط راه یکی از اون آقایون از پشت سر گفت: ندیده بودم شیخا مسافر سوار کنن. به شوخی گفتم «دختر که نیستین«
خندیدند ... ادامه دادم «نه؛ وظیفه مه، هوا سرد بود گفتم کمتر سرما بخورید. البته مراقب هم هستم که نونِ تاکسی آجر
نشه، براي همین اونجا سوارتون کردم»😉 خلاصه کمی جلوتر اون دو نفر پیاده شدن اما این پسر جوان همچنان ساکت
نشسته بود و سرش تو گوشی.📱
بهش گفتم شما کجا پیاده میشی؟ گفت فلان تقاطع.
تا اونجا حدود 5 دقیقه اي راه بود و من هیچ حرفی نزدم. وقتی رسیدیم گفتم «موفق باشید» درب رو که باز کرد، گفت:
حساب کنم؟ گفتم «مگه کسی از مهمونش پول میگیره؟!» از ماشین پیاده شد اما هنوز در رو نبسته بود. دستش رو به
سمتم به حالت دست دادن دراز کرد، بهش دست دادم.🤝 گفت «دمت گرم! اولش فکر کردم از اونایی هستی که سوار
میکنن و تو راه کُلی نصیحت و موعظه میکنن، اما دیدم نه» خنده اي کردم 😁و گفتم «یکی باید منو نصیحت کنه😉«
گفت «خلاصه خیلی لطف کردي، ممنون، خداحافظ» خداحافظی کردم و رفت.
تو راه با خودم فکر کردم که چه جاها نیاز نبوده حرف بزنیم و بی خودي حرف زدیم!
و چه جاهایی که باید حرف میزدیم اما سکوت کردیم!😐
از خدا، دعاي تعادل کردم
الهی آمین
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
داشت فراموش میشد! (تقویت معروف ها)
تا خواستم وارد مسجد بشم، دیدم یه آقاي بزرگسالی که ظاهر خیلی مذهبی اي هم نداشت نزدیک شد. فوري سلام کردم
و دست دادم. تا دستم رو گرفت، با لحنی آرام گفت «آفرین! زودتر سلام کردن، داشت فراموش میشد» گفتم وظیفه مه و
از هم جدا شدیم.😌
آره؛ با گفتن این جمله، زودتر سلام کردنِ منم تقویت کرد.👌
تا حالا چنین حسی به این موضوع نداشتم که داشت فراموش میشد!😔
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
یه تشکر ساده و ...
(تقویت معروف ها)
من یه طلبه ام، در لباس روحانیت. اواخر ماه صفر بود. هنوز خیابونا سیاه پوش.
حدود ساعتاي 9 شب بود که با موتورم داشتم به سمت هیات میرفتم. سخنرانی داشتم. سر یکی از چهارراه هاي بالاشهر
به چراغ قرمز خوردم و یه گوشه اي توقف کردم. صف اول بودم؛ اون جلوي جلوي. یهو یه موتوري از کنارم رد شد که از
چراغ قرمز عبور کنه، دیدم بعد از خط عابر ایستاد. مرد 40 ساله اي که لباس مشکی به تَن داشت اما سر و صورتش صاف
بود. از این مدلیا شما هم دیدین دیگه با خودم گفتم «الآنه که فرصتی پیدا کنه و از چراغ قرمز عبور کنه. زود برم
ازش تشکر کنم تا هم چراغو رد نکنه، هم رعایت قانونش تقویت بشه».
شیطونِ لعنتی اومد سراغم که «ولش کن بابا! این که ایستاده، به درد سرش نمی ارزه»
به خودم اومدم دیدم یه ذره دیگه تعلل کنم، چراغ سبز شده و موقعیت از دستم پریده. فوري زدم دنده یک و کنارش
ایستادم و سلام کردم. جواب داد. گفتم: خواستم تشکر کنم. گفت: چرا؟ گفتم: «آخه اولش فکر کردم می خواین چراغو رد
کنین! اما دیدم پشت چراغ ایستادید، خواستم ازتون تشکر کنم که به قانون احترام میذارید».
با لبخند گفت: «خواهش میکنم» و دیگه فرصت نشد جمله اي بگه. دو ثانیه بعد، چراغ سبز شد. خداحافظی کردم و از
هم جدا شدیم. البته من با سرعت بیشتري رفتم.
هنوز 100 متري از چراغ نگذشته بودم که ترافیک، سرعتمو کم کرد.
ایام عزاداريِ آخر ماه صفر و خیابونا شلووووغ، ماشااالله
یهو صدایی از عقب شنیدم که «حاج آقااا» همونجوري در حال حرکت برگشتم دیدم همون موتوریه است. سرعتم رو کمتر
کردم اومد کنارم. گفتم جانم؟ وسط خیابون بودیم و بغلِ هم آهسته می رفتیم، وقت پر حرفی نبود در حال حرکت بودیم
واسه همین فقط گوش شدم ببینم چه حرفی داره که یهو متوجه شدم از گوشهي چشم داره اشک میریزه! خیلی برام
جالب بود از اینکه هنوز 100 متر نشده و چنین حالی پیدا کرده! با همون چشم خیسش گفت:
- می خواستم تشکر کنم. امروز از سر صبح تا حالا، امام حسین خیلی به من لطف کرده ... از شما هم ممنونم
- خواهش می کنم، موفق باشید، براي منم دعا کنید.
خداحافظی کردیم و از هم فاصله گرفتیم. نفهمیدم چی شد؟ بین او و امام چه سر و سرّي بود اما هیچ وقت فکر نمی کردم
دوتا جمله تشکر، اونم پشت چراغ قرمز، اونم تو اون منطقه از شهر و به این آقا ... یه همچین خاطره ي شیرینی بسازه!
خدایا! چه جاهایی که هیچی نگفتیم و رد شدیم
اما گفتنش چه برکاتی داشت که روزيمون نشد! آره؛ الْفُرْصۀُ تَمرُّ مرَّ السحاب.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
تاسف از تشکري که نکردم! (غفلت و تعلل)
مقابل عابر بانک منتظر بودم تا نوبتم بشه. جوانی 20-21 ساله در حال انجام عملیات بانکی بود. کاغذي از دستگاه بیرون
آمد و اون جوان، کاغذ رو در سطل مربوط به کاغذهاي باطله انداخت و به ادامه فعالیت بانکی مشغول شد. خواستم
همونجا ازش تشکر کنم که کاغذ رو روي زمین نینداخت، هی این دل اون دل کردم ... یهو دیدم کاغذ دومی که عابر داد
رو گرفت و روي زمین انداخت و رفت. تاسف خوردم از تعلّلم!
اگه چند ثانیه زودتر، یه جمله از کار خوبش تشکر کرده بودم، الان این کاغذ روي زمین نمی افتاد و همچنین باور او به
زباله نریختن، تقویت میشد. اما حیف ... و لعنت به شیطون!
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
یه اتوبوس و کُلّی حرف ... (تایید کلامِ آمر و ناهی – مدل تذکر)
داخل اتوبوس بین شهري نشسته بودم، اون وسط مسطا
تقریبا همه صندلی ها پر بود. راننده هم مشغول گوش دادنِ موسیقی بیس دار بالاي سرش هم از این بانداي خفن
نصب کرده بود. با خودم گفته باز خدا رو شکر که صداشو کم کرده که جاي من نمیرسه؛ به زحمت شنیده میشد.☺️ شوفرِ
جوان و مهربونی هم داشت که به یک پیرمردي هم چایی تعارف کرد. 500 تومنی هاي باقی مانده ي کرایه ي مردم رو
بهشون میداد و تخم مرغ دزدي نمی کرد👌
با خودم گفتم بذار از این موقعیت استفاده کنم و چند دقیقهي دیگه برم بابت همین مسائل، ازشون تشکر کنم. بلکه
حداقل فایده اش اینه که صداي ضبطش رو بلندتر از این نمیکنه. ❤️
تو این فکرا بودم که اتوبوس توقف کرد و دو سه نفر
سوار شدند. یکی شون پسر جوان 25 – 26 ساله اي بود که ظاهرا طلبه بود. نشست ردیف سوم از جلو. یه ذره که گذشت
راننده صداي ضبطش رو دو سه شماره بلندتر کرد. این طلبه بلند شد و از همون جا با صدایی رسا گفت: «آقا لطفا صداش
رو کم یا خاموش کنید». کمی صدا کم شد اما چون آهنگش بیس دار بود، حتما اونایی که صندلی جلو نشستن رو
همچنان فیض میدادچند لحظه اي نگذشته بود که این طلبه قیام کرد و رفت کنار راننده، و شروع کرد به تکرار جملاتش که «یا اونقدر کمش
کنید که خودتون بشنوید یا خاموش کنید» راننده هم که حدودا 40 ساله، لاغر و صورتی صاااااف داشت، از بالاي عینک
دودیش نیگاهی انداخت و گفت کمه که! طلبه گفت: ما میشنویم، اذیتیم. شوفره گفت: اگه خاموش کنه خوابش می بره.
اینم گفت (یعنی طلبه) : خلاصه همین که گفتم. راننده هم با لحن تندي گفت برو بشین سرجات، کمربندت رو هم ببند.
اینم با لحن تندي گفت: اگه خاموش نکنید گزارش میدم و رفت با ناراحتی نشست. تقریبا تا نصف اتوبوس صحبتها رو
شنیدن. منم هم ... 😌
دیگه دیدم اگه الآن پا نشم دیگه هیچ وقت نباید پاشم. عمامه ام داخلِ محفظه ي بالاي صندلی ها بود، بر نداشتمش و با
همون لباس شیخی تنم رفتم روي شونه ي طلبه زدم و با لبخند سلامی کردم گفتم برمیگردم. مسیر رو ادامه دادم، نیم
خیز نشستم بین صندلی هاي اول روي زمین، بین شوفر و راننده، دستم رو گذاشتم روي راننده و با لحنی آرام و با لبخند
گفتم: من اومدم زود دو تا جمله بگم برم که یه وقت جریمه تون نکنن که اینجا نشسته ام. رو به راننده گفتم «راستش
می خواستم از شما تشکر کنم که صداي ضبط رو کم کردید، این طلبه هم، بنده ي خدا قصد جسارت به شما رو نداره، او
دلش به حال حکم خدا میسوزه که حرمتش شکسته نشه» و بعد رو به شاگرد گفتم: از شما هم دو سه تا تشکر داشتم:
یکی اینکه اخلاقت خیلی خوبه و صبور هستی، دوم اینکه اون 500 تومن ها رو به مردم میدي و حلال خوري، احسنت ...
بعد هم رفتم نشستم کنار اون طلبهي عزیز و ضمن تشکر از تذکر و دغدغه اش ... تا مقصد درباره امر به معروف و نهی از
منکر و مسائل این چنینی با هم حرف زدیم. آخر سر هم شماره همو گرفتیم و بهش پیشنهاد دادم که «اگه صلاح میدونی
هنگام پیاده شدن برو به راننده بگو قصد جسارت نداشتم و خداحافظی کن تا نتیجهي حرفت بیشتر بشه» اونم اتفاقا همین
کار رو کرد.💐
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
دو دقیقه ي ساده که تبدیل به دو ساعت مهم شد! (تو اقدام خوبی داشته باش...)
من یه طلبه ام. روز ولادت حضرت زینب سلام االله علیها بود. نماز ظهر رو در جمعی می خواندم که همه شون طلبه بودند.
صف اول یه گوشه ایستاده بودم. تَه دلم میگفتم بین دو نماز بلند بشم و 2 دقیقه یه مساله اي بگم اما هی منصرف
میشدم. بالاخره قیام کردم و دو سه دقیقه اي صحبت کردم.
بعد از نماز یه جوانی که تازه طلبه شده بود و علاقهي زیادي هم به مطالعه داشت، اومد کنارم و ازم یه سوالی پرسید.
سوال پرسیدنش همانا و کم کم فهمیدم او به دلیل تحلیلِ اشتباه از برخی کتابهایی که بدون دقت و کارشناسی میخونه،
به جمع بنديهایی رسیده که اگه توجیه نشه، شاید در آینده به یک فرد خطرناکی در لباس روحانیت تبدیل بشه؛ یعنی
منحرف از لحاظ اعتقادي و اینا ... حدود دو ساعتی با هم صحبت کردیم. آخرش متوجه برداشتهاي اشتباهش شد.
تشکر کرد و رفت.❤️
صحبت کردن باهش ساده نبود و توضیح کاملش در این نوشته نمیگنجه، اما میدونم هر کسی نمی تونست قانعش کنه و
اگه ایشون همینطوري بزرگ تر میشد، به دلیل سفت شدنِ مبانیِ غلط ذهنیش، معلوم نبود دیگه به راحتی بتونه مسیرش،
رو اصلاح کنه، چه برسه به اصلاح با صحبت ۲ساعته!😊
خلاصه اینکه: چه دو دقیقه ي با برکتی شد! خوب شد قیام کردم👌
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
اي کاش 11 سال پیش ... (اثر سکوت در برابر منکر و رها کردن مساله، در گذشت زمان)
داشتم با ماشین میرفتم دنبال بچه ها، سرویس مدرسه بودم. در خیابون خلوتی بودم، یهو دیدم جوانی 27 – 28 ساله توي
پیاده رو همینطوري که راه میره، در حال گوش کردن با هندزفري است و سیگار میکشه! 😞
ماشین رو زدم کنار. پیاده شدم و
رفتم مقابلش و با صداي کمی بلند سلام کردم که بشنوه. نشنید. دوباره به کمک اشاره دستم سلام کردم که فهمید و
هندزفري رو از گوشش در آورد. گفت بله؟
- سلام😊
- سلام
دندوناش یه خورده اي زرد شده بود و رنگ صورت و کنار لب هاش هم بی تاثیر از سیگار نبود!😒
گفتم: با ماشین داشتم
میرفتم، فقط به خاطر شما وایستادم. متعجب شد اما حرفی نزد. ادامه دادم: ازدواج کردي؟ گفت نه. گفتم:
- حیف تو نیست سیگار میکشی؟! حیفی به خدا (با کمی تامل گفتم)
- دیر اومدي... یازده سال پیش، بابام که خودش هم سیگاریه بهم گفت «اگه میتونی سیگار نکش»، منم گفتم
«می خوام بِکشم» و اون چون خودش میکشید دیگه بهم چیزي نگفت. اگه یازده سال پیش میومدي شاید الان
سیگاري نبودم ولی الان دیگه نمیخوام ترك کنم.
البته من بازم باهش چند جمله اي صحبت کردم اما اي کاش ...
لطفا پشت گوش نندازیم. گرچه هیچ وقت براي تغییر دیر نیست و تا زنده ایم فرصت داریم اما اي کاش 11 سال پیش
چند نفر به او تذکر میدادن تا امروز در سن 30 سالگی، مجرد، با رنگ و روي زرد و دودي! سیگار به دست! هندزفري و
قدم کنار خیابون . . . اي واي!
آیا در قتلِ این نفسِ محترم، شریک نیستیم؟!
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
#تجربه
این کجا و آن کجا؟! (تذکر ادواردو آنیِلی، کنار ساحل)😳
رفته بود کشور کنیا، کنار ساحل ... دو نفر در حال مصرف مواد مخدر دید!😒
رفت و با ناراحتی بهشون تذکر داد که «لااقل در فضاي عمومی این کار رو نکنید! بچه ها ازتون یاد میگیرن ...»💐
[برگرفته از کتاب من ادواردو نیستم]
ادواردو کنار سواحل کنیا تذکر میده، بعضی از ما در جوار امام رضا علیه السلام لالیم!🧐
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
#تجربه
چپه تراشی که منو متوجه بغل دستیم کرد! (تو بگو، به تو چه که اثر داره یا نه؟!)😳
پنجشنبه رسیدم شهرِ بووووق. رفته بودم براي تبلیغ و کلاس و اینا.
ظهر جمعه قرار بود برگردم که با اصرار یکی از روحانیون براي صرف نهار پیش ایشون موندم. دمش گرم؛ تا باشه از این
تعارف ها با هم به نماز جمعه رفتیم. مصلی پر شده بود از جمعیت. البته ما از کنار جمعیت خودمونو به صف پنجم
ششم رسوندیم. فضاي خوبی بود. هنگام برگزاري نماز متوجه مساله ي ناراحت کننده اي شدم! دیدم مکبرِ نماز جمعه که
مجري هم بود، چپه تراشه! یعنی اگه اونو بیرون از نماز جمعه در خیابون میدیدم هیچ وقت فکر نمی کردم مکبـرِ نماز
جمعه ي شهر باشه! تو همین فکرا بودم که متوجه شدم کناریم هم ریش هاش رو زده. آدم میانسالی می خورد.
با خودم گفتم: من که دستم به اون نمیرسه، لااقل یه حرکتی روي ایشون بزنم😊
صبر کردم نماز تموم بشه تا بگم و برم و اون کمتر اذیت بشه و خیلی خجل نشه
جمعیت داشت پراکنده میشد. که بهش سلام کردم و خوش آمد گفتم.❤️
اونم با لحن خیلی محترمانه اي احوال پرسی کرد:
- سلام، ممنون☺️
- قبول باشه، یه عرض مختصري داشتم😊
- بفرمایید، نوکرم
- چاکرم (البته این جملات رو مردم کمتر از روحانیون میشنوند)
من در این شهر مسافرم و مهمون، دیروز اومدم
و امروز هم دارم برمیگردم. (اینو گفتم تا وقتی مساله رو بهش گفتم با خودش نَگه که شاید دوباره همو ببینیم و
خجالت بیشتري بکشه. یعنی من دارم میگم و میرم و دیگه همو نمی بینیم) عرض مختصري داشتم
- بفرمایید حاج آقا، نوکرم
- راستش فکر میکنم مشکل از بعضی از ما آخوندا باشه که اینا رو نمیگیم یا کمتر میگیم (داشتم به خودم جوال
دوز میزدم ، ادامه دادم که) در فقـه امام صادق علیه السلام اومده که مرد محاسنش رو یعنی ریشش رو از
ته نزنه! الحمداالله شما پر از محاسن و خوبی هستید، خواستم بگم اگه ممکنه یه مقداري از ریشاتون رو بگذارید
که مساله اي پیش نیاد.
دستش رو گذاشت روي پامو با صداي آهسته گفت: میدونید؟! راستش به خاطر دخترم زدم.😳
با لبخند و لحنی طنز بهش گفتم: پس تقصیر دخترته؟! گفت: میگه «بابا! اگه میخواي بوسم کنی ریشاتو بزن ... تیزه،
صورتم میسوزه» بهش گفتم: حالا شما که ماشاالله هنرمندي، یه فکري بردار، مثلا یه قدري بلندتر بذار تا نرم بشه و
اذیتش نکنه ... خواستم خداحافظی کنم برم، دستش رو دوباره آهسته روي زانوم گذاشت و جِدي و واقعی گفت: قسم می
خورم دیگه نزنم.😌
به خاطر تصمیمِ قاطعش ازش تشکر کردم و گفتم براي منم دعا کنه و فاصله گرفتم.
توي مسیر، با خودم گفتم: خدایا! من اصلا فکر نمیکردم بهش متذکر بشم و او اینجوري عهد ببنده که نزنه ...
احسنت😌😌😌
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
#تجربه
تراشیدن ریش!
👌(گاهی یه پیام ساده)
مغازه داري در همسایگی منزل ما هست که البته خیلی فازش مذهبی نیست اما من با ایشون که حدودا 40 سال داره،
صمیمی شدم و برخوردهاي حسنه و صمیمانه اي داریم. 😊
مدتی بود که ریش میذاشت و انصافا هم خیلی بهش میومد.👌
تقریبا یک سالی میشد ریشش رو نزده بود اما یه روز دیدم متاسفانه با تیــغ زده! چهره اش خیلی سبک - و ببخشید
بچگانه - شده بود!
البته حس میکردم خودش هم از این مساله کمی رنج می بره. دلیل تراشیدن ریشش رو نفهمیدم و
هیچ وقت هم ازش نپرسیدم اما سعی کردم یه جوري بهش برسونم که کار جالبی نکرده!🧐
با توجه به فازش، احساس کردم نمیشه مستقیم بگم، لذا بعد از دو سه روز در پیام رسانش این پیامو فرستادم که «سلام
آقا فلانِ عزیز، دیشب دیدم ریشاتونو زدید! ریش خیلی بهتون میومد اما بازم در قلب مایی» و استیکر و اینا ... بعدش هم
چند تا پیامِ دیگه دادیم و بازم استیکر و اینا😉
بعدا که حضوري دیدمش، تو نگاهش قدري خجالت حس میشد.
گمونم فهمیده بود که تذکرم براي این بوده که زدنِ ریش با تیغ حرومه ...❌
امیدوارم که دیگه نزنه و تا الآن که حدود سه ماه میگذره، همیشه تَه ریش به صورتش دیده ام.
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
#تجربه
ظرفی رها در خیابون (پاکیزگی نشانه ي ایمان بود )☺️
با موتور میرفتم که یهو دیدم از داخل یه ماشینی، ظرف یکبار مصرفی به بیرون انداخته شد!
فوري کنار اون ظرف توقف کردم، برداشتمش و خودمو به اون ماشین رسوندم؛ پشت چراغ قرمز گرفتمش.
مرد میانسالی بود. آهسته به پنجره اش زدم و ظرف رو نشونش دادم. یهو صورتش مخلوطی از خنده و خجالت بسیار شد😔😅
... پنجره رو پایین کشید و منم همینجور که ظرف رو از دستم میگرفت با لبخند تلخی گفتم: «آخه چرا؟!»🙂 کلی شرمنده
شد و گفت: ممنون ببخشید چشم.
مطمئنم تا آخر عمرش یادش نمیره 😌
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
#تجربه
پوست کیک (النظافۀ من الإیمان)
در پیاده رو قدم میزدم. دو تا نوجوان که ظاهرا تازه از مدرسه تعطیل شده بودند، با فاصله ي کمی، جلوتر از من میرفتند.
یهو پوست کیک شون رو انداختند زمین.😳
فوري پوست رو از زمین برداشتم و خودمو بهشون رسوندم.
- بچه ها سلام
- سلام
- اون جلو رو نگاه کنید ... (و با اشارهي دستم، با لبخند گفتم) ببینید 20 قدم دیگه به سطل آشغال میرسیدین. لطفا
اینو بذارید توي اون سطل و روي زمین نندازین.
زباله رو از دستم گرفتن و تشکر کردن و رفتن.😄
آره؛ اگه در این سن و سال مراقب باشن
وقتی بزرگ شدن هم آدماي دقیق و به درد بخوري میشن ان شاالله👌❤️
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
#تجربه
سجده بر خاك (اي کاش همه اینجوري تذکر بدن)❤️
صف اول جا نبود.
آخه من اصرار دارم به صف اول! درسته هنوز سن و سالی ندارم اما از پیغمبر شنیده ام که حضور در صف اول خیلی مهمه.👌
اگه جا باشه یه جوري خودمو میرسونم. اما ایندفعه الحمداالله صف اول پر بود چپ و راستش کاملا پر. بالإجبار در صف
دوم نشستم که متوجه شدم مهـرِ بغل دستی ام مشکوکه. یعنی به طرف نوشته هاش گذاشته بود و سطحِ نوشته ها ظاهرا
رنگ شده بود! با خودم گفتم اینکه سجده بر رنگـه! نه بر زمیـن!😳
مرد حدودا 45 ساله اي بود. سلام کردم و گفتم: «آقا ببخشید! فکر میکنم روي نوشته هاي مهرتون رو رنگ زدند،
احتیاطا به طرف صافش سجده کنید که نمازتون خراب نشه» مهرش رو برداشت و یه بررسی اي کرد و گفت «آره؛ نمی
خوره خاك باشه، احتمالا رنگه» مهرش رو به طرف صاف گذاشت و رو به من کرد و با لبخند و شوقِ زیادي ازم تشکر
کرد و گفت «بارها گفته ام: وقتی یه عیبی ایرادي چیزي می بینید فوري همونجا در لحظه بگید، این خیلی اثرش بیشتره😊
تا اینکه به صورت کلی فقط پشت تریبون یا روي منبر گفته بشه، اون جوري آدم شاید فراموش کنه اما اینجوري دیگه
همیشه یادت میمونه» بعد ادامه داد «از شما هم ممنونم. اي کاش همه مثل شما در همون لحظه، متذکر بشن💐
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#تجربه
#خاطره_ارسالی
غیبت (بستگان درجه یک)
یکی از رفقام میگفت: توي جمع خودمونی نشسته بودم که متوجه شدم مادرم داره غیبت کسی رو میکنه.😒
فوري با حالتی مخلوط از شوخی و جدي گفتم «مااادر جان! ظاهرا خیلی ثوابـاتون زیاد شده ها؟! دارین گونی گونی ثواب
میدین به طرف «مادرم که متوجه منظورم شد، حرف رو قطع کردند و ساکت شدند، ادامه دادم: «خب قربونت برم، حالا
طرف اگه مشکلی داره، برید به خودش بگید شاید درست بشه»☺️
آره؛ اگه جایی غیبت میشنیدم، مدل هاي مختلفی از نهی از منکر رو امتحان کردم که جواب داده.
حواسمون باشه که "گناه سکوت در برابر غیبت، سخت تر از گناه غیبت کردنه"
اگرچه هر دوش گناهه و حق الناس!👌
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#تذکر_لسانی
#خاطره_ارسالی
#تجربه
سُس کمتر بخور ... (تذکر اثر داره)👌
مدتی بود خیلی ضعف میکردم. براي تقویت قواي جسمی ام رفتم یه عطاري مورد اعتماد.😉
بعد از مقداري صحبت، یه چیزهایی برام نسخه پیچید و گفت: سعی کن سُس کمتر بخوري، ماکارونی کمتر بخوریی ... و
چند تا خوراکی رو نام برد و گفت سعی کن نخوری
خلاصه همین چند تا جمله ي او در من اثر کرد. شاید خودشم فکر نمیکرد اینقدر اثر کنه و به حرفاش عمل کنم.☺️
در امر به معروف و نهی از منکر هم همینه، گاهی اوقات ما گرفتار قضاوت میشیم و میگیم «اثر نداره»
نخیر؛ اثر داره، تو صحیح منتقل کن، به اینکه چه جوري و چه زمانی اثر میذاره، فکر نکن.👌👌
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
#تجربه
نماز اول وقت (نامه)
آرایشگاه مردونه داشت، یا همون پیرایشگاه 💇♂
آدم خوبی بود، با خُلق و خوي مذهبی. در ایام محرّم هم گاهی تو مغازه اش مداحی میگذاشت. با مشتري هم خوب
حساب میکرد تا کسی ناراضی از مغازه اش بیرون نره. منم گاهی براي اصلاح میرفتم پیش ایشون.☺️
آقاي خیلی بی آزار و خَدومی بود. فقط از یه مساله اي ناراحت بودم! اینکه چرا ایشون با این همه خوبی، موقع نماز ظهر و
عصر درب مغازه اش بازه؟! درصورتی که بغلِ مغازه اش هم نماز جماعت بود اما ایشون مغازه رو نمی بست!🧐
یه روز کاغذ قلم برداشتم و بدون نام و نشون، ازش بابت همه ي خوبی هاش تشکر کردم و نوشتم «اما حیف! شما که
اینقدر خوب هستید که حتی در محرم و صفر، داخل مغازه مداحی میذارید، شما که امام حسین و این همه دوست دارید،
اي کاش مثل امام حسین هم وقت نماز، مغازه تون رو می بستید و به جماعت می خواندید»
یادم میاد که دو سـه خط، بیشتر نشد. سر صبح و در یه فرصتی که هنوز نیومده بود، یواشکی نامه رو انداختم داخل مغازه.😅
چند روز بعد که از اونجا رد میشدم اتفاقا موقع اذان ظهر بود، دیدم درب مغازه اش بسته است و نوشته به علت اقامه ي
نماز جماعت ...
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
#تذکر_لسانی
#تجربه
حیف این جوون!😔
تذکربا (یه جمله ي ساده)
با خانومم رفته بودم بازدید از مبلهاي چوبی، مقابلِ مغازه اي در حال تماشا بودیم که یه جوان حدودا 35 ساله اي گفت:
- آقا ببخشید. ممکنه شماره ام رو به شما بدم تا اگه وانت خواستید بِهِم زنگ بزنید؟😌
- بله، بله. حتما☺️
شماره اش رو روي کاغذي نوشت و بهم داد. دهنش پر از آثار سیگار بود! لب و دندونش داغون! از بس کشیده بود😞
بهش گفتم «اگه خرید کردم بِهت زنگ میزنم ان شاالله، فقط یه خواهشی؟ اگه میتونی تَرکش کن» از نوع گفتار و اشاره
ي چشمم، معلوم بود منظورم چیه. به نرمی گفت: چشم داداش.😅
[معلوم نیست، خونِ چقدر از اینا، به پاي ما هم نوشته بشه! از بس متذکر نشدیم و دست همو نگرفتیم]
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
#تجربه
حلقه ي نوجووناي سیگاري!
(گاهی خدا تو رو سر راه کسی قرار میده تا ...)☝️
مراسم عزاداري بود. آدرسِ هیاتی که برام پیامک شده بود این بود: فلان خیابون، شماره 3 ممیز 1
اما چون جاي اعداد در پیامک جابجا شده بود، من اشتباهی رفتم شماره 1 ممیز 3😌
ماشین رو نزدیک چهارراه پارك کردم، روبروم سرِ چهارراه حدود 10 تا نوجوان دور هم جمع بودند. متاسفانه 6 تاشون
سیگار به دست بودن! تا دیدمشون به خدا گفتم «خدایا حتما منو اینجا آوردي که با اینا حرف بزنم باشه چشم» 👌
هنوز
نمی دونستم آدرس رو اشتباه اومدم. از ماشین پیاده شدم و به سمت شون رفتم. جمع شون جمع بود و گرم صحبت و دود!
از این چهارراه هاي خلوت بود. با صداي بلند سلام کردم، یهو رفتم توي جمع شون و شروع کردم از یه کنار به همه شون
دست دادن و سلام کردم. گفتم «یه سوال دارم، کی جواب میده؟» دو تاشون به شوخی گفتن «از ما بپرس»😃
گفتم «خب، شما بگو: دوست داري پسرت سیگار بکشه؟» گفت: من که ازدواج نمیکنم. گفتم «حالا فرض کن ازدواج
کردي. بالاخره الان بچه ي یک پدر و مادر هستی دیگه، آیا دوست داري بچه ات سیگار بکشه؟» گفت نه. از اون دومی
هم همین سوال رو پرسیدم گفت: نه. رو به جمع، سوال رو تکرار کردم و بعد گفتم: باباهاتون دوست ندارن شما سیگار
بکشین.👌
الان که جوانی و گرفتارش نشدي راحت تر میتونی ترك کنی و بی خیال بشی.
ادامه دادم «بچه ها من خودم 14 سالگی یه نخ سیگار کشیدم اما یکی بهم تذکر داد، دیگه ادامه ندادم وگرنه الان حتما
قیافه ام اینطوري نبود، دندونام و رنگ و روم ...😅
چند تاشون سیگارهاشونو انداختن و فقط دو نفر هنوز دست شون بود. رو به همه شون گفتم «دمتون گرم، میدونم که
میتونین کنار بذاریدش. آینده تون رو دودي نکنید. شبتون بخیر» و خداحافظی کردم و رفتم.
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
#تجربه
تذکر سیگار در کربلا (حتی به زبان دیگه)
ایام اربعین بود، رسیدیم کربلا ... جاتون خالی.😍
الحمداالله از نقاط مختلف دنیا امام حسین علیه السلام زائر داشت. همه چی خوب بود اما
تو خود شهر کربلا یه چیزي منو خیلی اذیت کرد. خیلی از جوان ها و نوجوان هاي عراقی سیگاري بودند. مثلا بچه ي 15
– 16 ساله میدیدي سیگار دستشه! با خودم گفتم باید با اینها ارتباط بگیرم! جالبه که خیلی هم عربی یاد نداشتم.
دیدم یه پسر 18 – 19 ساله مشغول سیگار کشیدنه. نزدیک شدم و با لبخند و گشاده رویی سلام علیکی غلیظ کردم.☺️
جواب داد. گفتم: «اَنت شاب (منظورم این بود که تو جوانی) صورتُک و أسنانُک أبیض (مثلا می خواستم بگم چهره ات
شادابه، دندونات سفیده)
فَلماذا استعمال دخانیات؟! (پس چرا سیگار میکشی؟!)»😔
اونم چون می دید من عراقی نیستم و شکسته بسته حرف میزنم، سکوت کرده بود و گوش میداد.
«لماذا استعمال دخانیات؟ فی هذا البلَد! البـلَد امام حسین علیه السلام، الکربلا!» سیگارش رو انداخت زمین و با پاش لگد
کرد، ضمن تشکر، ادامه دادم «لأجل امام حسین علیه السلام اُترُك استعمال دخانیات الی ابداً: مثلا می خواستم بهش بگم
به خاطر امام حسین براي همیشه سیگار رو ترك کن» ... خلاصه دیالوگهاي باحالی شد و کُلی خاطره😂
گرچه خیلی عربی یاد نداشتم اما با همین زبون شکسته، ارتباط میگرفتم و طی اون چند روز، از لب سه چهار جوان عراقی
سیگار رو جدا کردم. خدا بده برکت کم از ما و کَرَم و اثر از خدا👌
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
#تجربه
دوست داري پسرت ... (تذکر سیگار به جوان)
ایام محرم؛ صبح روز عاشورا
در حال مطالعه و تحقیق بودم. صداي هیات ها و دسته هاي عزاداري میومد که از جلوي درب منزل عبور میکردن.
پسرِ 8 ساله ام لباس گرم پوشید و رفت تا دسته هاي عزا رو ببینه. بعد از دو سه دقیقه، زنگ خونه رو زد و گفت: «بابا! تو
هم بیا ببین».
اولش نمی خواستم برم، چون باید مطالعه ام رو تموم میکردم، اما با خودم گفتم «این مطالعه بخوره تو
سرم! به جاي اینکه من به پسرم بگم بیا دسته هاي عزا رو ببین، اون به من گفته! اثر تربیتی و همراهی کردنِ من با اون،
از این 10 دقیقه نشستن پاي مطالعه بیشتره» لباس گرم پوشیدم، دختر یک ساله ام رو هم آماده کردم بغلش کردم و
رفتیم بیرون.
عجب صحنهي زیبایی! شاید حدود 30 هیات و هر هیات یک علم، با نظم خاصی در حال عبور بودند. محو
تماشا بودیم که یهو متوجه پسر نوجوان 19 – 20 ساله اي شدم با قدي کشیده و لباس مشکی به تن.
کنار خیابون ایستاده بود در حالِ رسوندنِ دود سیگار به آغوش طبیعت 😔
همونطوري که بچه ام بغلم بود رفتم کنارش و آهسته دستم رو گذاشتم روي شونه اش، با یه لحن خوب و ملایمی گفتم:
سلاااام.☺️ برگشت نگاهی کرد و جواب سلامم رو داد و گفت بفرمایید. گفتم: «حیف تو نیست؟! که صورت شاداب و دندوناي
سفیدت رو کم کم زرد و مریض این سیگار کنی؟!» همونطور که سیگارش رو گرفته بود پایین گوش میداد. ادامه دادم:
«دوست داري بچه ات سیگار بکشه؟» فوري گفت: نه. گفتم: «بابات دوست نداره بکشی» یهو سیگارش رو انداخت و زیر
پاش لگد کرد و گفت: چشم. گفتم «پسرِ گل! نذار 6 گرم سیگار، یه جوانِ 50 – 60 کیلویی رو بزنه زمین ،«با اشاره به
هیات هاي عزاداري، مهربون اما محکم گفتم «به خاطر امام حسین ترك کن»
گفت ممنون باشه. گفتم: عزاداریت قبول باشه
و ازش فاصله گرفتم تا خجالت نکشه، اونم رفت به سمت هیات ها ...
حالا یه سوال: خواننده ي محترم!
[فرض کن] اون پسره، داداشت بود.
آیا خوب شد که باهش حرف زدم یا نه؟
اگه بله، پس لطفا شما هم منکري دیدي بیتفاوت رد نشو.
دیگران رو مثل خانواده خودمون بدونیم و براي موفقیت شون کمکشون کنیم.
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
#تجربه
از من به یک اشاره ...
(مرحله اول از مراحل امر به معروف و نهی از منکر)
بچه ها رو صبح می بردم مدرسه. از روبرو خانم 33-34 ساله اي با لباسهاي وِل و موهایی بیرون ریخته ظاهر شد.😞
از کنار خیابون میومد؛ تو مسیر پیاده رو نبود. منم با ماشین از روبرو داشتم بهش نزدیک میشدم. خوشبختانه این مدل
خانما سر به زیرن و اصلا به کسایی که از روبروشون میاد نگاه نمیکنن. میفهمین که چی میگم؟! عینک دودي
داشت و معلوم نبود که به راننده ماشینِ روبرو (یعنی مثلا من) نگاه میکنه یا نه؟ اما امیــدم به خدا بود که منو ببینه.
سرعت رو کمتر کرده بودم، همونطور که از کنارش عبور کردم با اشاره ي دست و صورت، البته بیشتر دستها، بهش این
پیامو منتقل کردم که این چه وضعیه؟!!!😏 از حرکات دست و چشمام، تعجبِ زیادي میبارید😳
(مثل اینکه کسی رو با صورت
و لباس گلی ببینی و فقط با اشاره بهش بفهمونی این چه وضعیه؟! اشارات منم تو این مایه ها بود)
از کنارش که رد شدم، با نگاه به آینه متوجه شدم که داره شال و مانتوش رو مرتب میکنه و چِفت و بست میزنه 😌
حالا هی بگو اثر نداره. به ما چه که اثرش کجاست؟ وللّه العاقبۀُ الأمور.👌
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
#تجربه
روز عاشورا، شال مشکیِ سوراخ سوراخ! (استفاده از کاغذ و نامه)
روز عاشورا بود و من میـانِ دسته هاي عزاداري ... ناگهان صحنهي عجیبی توجهم رو جلب کرد! زن و شوهري تقریبا
30-32 ساله حدود 20 متر جلوتر، بین عزاداران در حال قدم زدن و نگاه کردن دسته ها بودند. مرده چپه تراش و خانمه
مانتویی اما روي سرش یه شالِ مشکی انداخته بود، شال که چه عرض کنم یه توري، توري که چه عرض کنم یه آبکش!
از سوراخ هاي شالش فکر کنم گردو راحت رد میشد!😒
موها مش کرده و متاسفانه همهي موهاش، به وضوحٍ دیده میشد!😔
شال فقط یه کم سایه ي مشکی رو موهاي زردش انداخته بود. با خودم گفتم: خدایا چه کنم؟🧐
یه کم فکر کردم. کاغذي از کیفم در آوردم و به شکل مربع برش دادم. یه گوشه اي ایستادم و با دست خطی خوش و
خوانا شروع کردم به نوشتن: "سلام و احترام. عزاداري تون قبول باشه. خاك پاي عزاداراي امام حسین سرمهي چشم من
و امثال من.😊
خواهشی داشتم: اگه ممکنه به همسر محترم تون بفرمایید از روسري یا شالی استفاده کنن که موها رو کامل
بپوشونه. متشکرم" کاغذ رو تا نکردم؛ همونطوري گرفتم دستم تا به آقاهه بدم.
جمعیت زیاد بود، فکر کنم گُمشون کرده بودم! سرعتم رو زیاد کردم بلکه ببینم شون. یک چهارراه بالاتر دیدمشون. منتظر
فرصت بودم. یهو توقف کردند و خانمه یک متري از آقاهه فاصله گرفت تا عزاداري رو از نزدیک تر ببینه (انگار خدا داشت
صحنه رو براي تحویل نامه ام آماده میکرد) فوري رفتم کنار آقاهه. دستم رو گذاشتم روي شونه اش، برگشت نگاهم
کرد. با لبخندي سلام کرد. چون صداي عزاداري بلند بود، دهنم رو بردم سمت گوشش و همونطور که کاغذ رو نشون
میدادم گفتم «این مال شماست» کاغذ رو گرفت و من بدون اینکه توقف کنم، رفتم و به پشت سرم هم دیگه نگاه نکردم.😉
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#خاطره_ارسالی
#تجربه
اونجوري اومد، اینجوري رفت (یک نامه)
داخل اتوبوس شدم تا از شهري به شهر خودمون برگردم. حدود 5 ساعت راه بود.
هنوز اتوبوس از شهر خارج نشده بود که کنـار خیابــون توقف کرد. سه چهار مسافرِ دیگه سوار شدند. یکی از اینا دختري
20 ساله بود با قدي تقریبا کشیده. نشست صندلیِ جلوي من، ظاهرا دانشجو بود. اما متاسفانه پاچه ها یک وجب بالا، دقیقا
مثل اینکه داشته تو تَشت چیزي لگد میکرده! آستین ها هم تا آرنج! موها پریشون...😒 نشست و مشغول ور رفتن به
گوشیش شد. با خودم گفتم خدایا چه کنم؟! کجاشو بگم؟! ... چه جوري بگم؟! ... اصلا بگم؟ نگم؟!
تنها راهی که به ذهنم رسید نامه بود. (بالاخره این انگشت ها که خیلی معصیت خدا رو دادمشون، ازم توقع جبران دارن)
کاغذي از کیفم برداشتم و به اندازه ي A5 برش داد و با خط خوش و خوانا شروع کردم به نوشتن:☝️
«سلام بانو، معلوم میشه اهل مطالعه و خوش سلیقه باشید. یه کتابی بهتون معرفی میکنم که انصافا زیبا و خوندنیه،
خاطرات نیلوفر خانمه، دانشجوي دیزاین و طراحی که براي گرفتن دکتري رفته بود فرانسه. صحنه هایی که تو ایام
تحصیلش پیش اومده رو به شکلی زیبا و خوندنی نوشته که کتاب شده. گرچه مجبور به خوندنش نیستین اما میدونم از
خوندنش لذت می برید.👌
کتاب خاطرات سفیر، نیلوفر شادمهري».
نامه تموم شد. اما چه جوري بهش برسونم؟! یا خدا! من پسرم و اون دختر!
منتظر شدم ببینم هر وقت میخواد آماده بشه بره بهش بدم تا هـم خیلی خجالت نکشه و هـم رو در رو نشیم.😌
خیلی سختم بود که چطور بهش برسونم! گمونم میتونید درکم کنید! ... اُه! ظاهرا داره وسایلش رو جمع میکنه! به جلو
نگاه میکرد، انگار میخواست کم کم پیاده شـه. خیلی فرصت نداشتم! همه چی آماده بود، اگه تعلل کرده بودم می پرید!
یه نگاهی به پشت سر انداختم، دیدم عقَبی ها سرشون تو لاك خودشونه. فرصت خوبی بود. کاغذ رو برداشتم از وسط
راهروي اتوبوس گوشم رو بردم کنارش و همینجور که کاغذ رو روي پاش گذاشتم گفتم: خانم، این مال شماست.
و فوري نشستم سرِ جام. حتی منو ندید.
چند دقیقه بعد اتوبوس ایستاد. بلند شد که بره، در کمال ناباوري متوجه شدم موهاش رو پوشونده، پاچه اش رو کامل
کشیده پایین و آستینش البته چون کوتاه بود دیگه از روي ساعدش پایین تر نمیومد که اونم با دستش داشت میکشید
پایین حتی برنگشت عقب رو ببینه و با همون حالت، از ماشین پیاده شد.
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan
#تجربه
#خاطره_ارسالی
برهنگی و به روز بودن! (پوششِ سر)
500 متري حرم امام رضا علیه السلام بودم. خانواده اي 5 نفره دیدم: پـدرِ خانواده حدود 55 ساله، مـادر، و یک پسـر 26 - 27ساله ي چهارشونه که یک و نیم برابرِ من قد داشت و دو دختر که یکی 30 سال میخورد و یکی 11 -12 ساله.
مادره مانتویی، دختـرِ بزرگش شال و لباسهاي آزاد و دختر کوچکتر کُلّا هیچی سرش نبود! لُخت لخت! و انگار از تو حالِ خونه
یهو افتـاده تو خیابون! پیراهن و شلوار نازك! همین.😳😔
از کنارشون رد شدم، کمی دورتر توقف کردم. خیابون شلوغ بود اما یه جایی پیدا شد و وسلیه رو پارك کردم.
در حال قدم زدن در پیاده رو بودن و مغازه ها رو نگاه میکردن. معلوم بود که مشهدي نیستند. از روبرو به طرفشون میرفتم و ازشون رد شدم تا پشت سرشون قرار بگیرم. 😒
آخرین نفرشون که آهسته تر حرکت میکرد پدر خانواده بود. بقیه
شون یکی دو متري از پدره جلوتر راه میرفتن. تا رسیدم به پدره، دست رو شونه اش گذاشتم و سلام کردم. برگشت با
تعجب نگاه کرد و جواب سلامِ سردي داد. با لبخندملیح و صدایی خیلی آهسته گفتم: «ببخشید، ظاهرا مسافرین؟»❓
گفت «بله، بفرمایید»، گفتم «سفرتون بی خطر باشه و پربــار ان شاالله»☺️ (اینجا یـه مقداري نرم شد و گفت)
- ممنون (و من بلافاصله گفتم)
- یه سوالی داشتم: الحمدالله مـادرِ محترمِ خانواده پوشش مناسبی دارن، (و با اشاره به اون دختر 30 ساله گفتم)
ایشون البته یه مقداري کمتر پوشیدن (و بعد با اشاره به دختر کوچیکش گفتم) و ایشونم که ماشاالله با این سن و
سال، کُلا روسري و شال که هیچی، پیرهن شلوار راحتی منزل تَنشونه. سوالم اینه که بچهي بعدي اگه دختر
باشه، اون با چه پوششی میاد بیرون؟ (با اعتماد به نفس پرسیدم)
- چه پوششی؟
(قاطع اما آروم گفتم)
- با شُرت میاد بیرون! (مثل کسی که آمادهي جواب دادن باشه، فورا با یه جِدیتی گفت)
- خب چه اشکال داره؟! به روزه؛ جدیـده؛ دنیـا داره پیشرفت میکنـه😟
گفتم دین تون چیه؟ گفت اسلام. گفتم کتاب و برنامه اي هم داره؟ گفت قرآن. گفتم «بیشترین گرایش به اسلام و
پوششِ اسلامی که در قرآن هم اومده، بین دختراي تحصیل کرده در انگلیسه. به روز باشیم. دنیا داره به روز میشه «
رنگش قرمز شد.
همین لحظه هم یهو خانواده اش فهمیدن که من دارم باهش حرف میزنم، توقف کردند و به سمتم نگاه
کردند.
فوري (خیلی طبیعی که انگار خبري نبوده) گفتم: «بابـا میگن مسافرین، ان شاالله سفر خوبی داشته باشید»😄
خداحافظی کردم و رفتم. نخواستم پدره پیش خانواده اش خجالت بکشه، اما امیدوار بودم که شاید خودش به خانواده بازبون خودش بگه چی شده و یه قدري بیشتر ملاحظه کنن!😏
حداقلش اینه که گمون نکنم دوباره این توهمِ پیشرفتگی رو
به کسی دیگه مطرح کنه
خدا کمکشون کنه به اصلاح و عاقبت بخیري.😔😔
🛑منتظر خاطره های #تذکر_لسانی شما هستیم.
🌹 به کانال رسمی ستاد امر به معروف و نهی ازمنکر شهرستان اردکان بپیوندید...
@fanooseardakan