eitaa logo
فراکسب💳 کسب درامد آنلاین در خانه با گوشی از ایتا روبیکا زایی فرا و کانال 👇lهمین حالا🟢تأیید ویژه🔴l
8.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
206 ویدیو
10 فایل
✓هو الرزاق ✓ کانال « آموزشی برای کسب درامد در خانه » ☆ توضیحات بیشتر در هر کانال سنجاق شده + سایر کانالهای اختصاصی تیم @mehrdin 🆔 مدیر @faramodir ‌ ‌ ‌ ▪️‌تیم مهردین _ mehrdin ▪️‌زمان تاسیس کانال: ۱۰ مرداد ۱۳۹۷ ‌▪️مدیریت: مهرداد دین محمدی
مشاهده در ایتا
دانلود
فراکسب💳 کسب درامد آنلاین در خانه با گوشی از ایتا روبیکا زایی فرا و کانال 👇lهمین حالا🟢تأیید ویژه🔴l
🔹🔸🔹🔸 #part_141 #چشم_آبی 💎 از درمانگاه خارج شدیم و به سمت شهر راه افتادیم. نزدیکای ورودی روستا ب
🔹🔸🔹🔸 💎 مسئولین دفتر تازه داشتن سرجاشون قرار می‌گرفتن؛ چون نفر اول بودیم نیازی به شماره نبود. پیش همون مرده که دیروز ازش سوال پرسیدم رفتم، من رو شناخت و ازجاش پاشد صبح بخیری گفت و ادامه داد: بفرمایید اتاق پشتی تا عکستون گرفته بشه . هدایتشون کردم به سمت داخل وگفتم: برید وحواستون باشه مو به موی حرف هاشون رو انجام بدید . زهرا گفت: شما نمیای؟ سرم رو به علامت نه تکون دادم و گفتم: افراد متفرقه نمی تونن وارد بشند . بالاخره به دنبال مسئول دفتر وارد اتاق شدند. روی یکی از صندلی‌ها نشستم از استرسی که داشتم با پام روی زمین ضرب گرفته بودم دوساعتی فکر کنم کارشون طول کشید دیگه کلافه شده بودم از جام بلند شدم و رو به روی باجه شروع کردم به قدم زدن تااین که درباز شد و زهرا و مینا اومدن بیرون ومنم نفس راحتی کشیدم. مسئول باجه هم چند لحظه بعد از اتاق خارج شد وگفت: خیله خب همه ی کارها انجام شد نفسی راحت کشیدم وگفتم: خیله خب کی می تونیم برای گرفتنش بیایم؟ :تقریبا دو ماهی طول می کشه . سرم رو به علامت تایید تکون دادم. اما زهرا باتعجب گفت: دووومااه زیرلبی گفتم: مراحل صدور طولانیه . چیزی نگفت. از مرده تشکر کردیم و خداحافظی کردیم اومدیم بیرون. گوشیم رو نگاه کردم ساعت یازده شده بود باعجله گفتم: خیلی دیر کردیم باید هرچی زودتر برگردیم روستا . میناگفت : از مسیر جنگلی بریم این طوری لو نمیریم . سرم رو تکون دادم وگفتم : باشه راه بیافتید . پیشنهاد خوبی بود. مسیرمون یکم طولانی میشد ولی ارزش داشت. چهل دقیقه تاجاده ای که به جنگل میخورد پیاده رفتیم تااین که بالاخره جنگل ازدور معلوم شد. با راهنمایی،های زهرا اینا خیلی زود داخل روستا شدیم. برای احتیاط ازجنگل که خارج شدیم از هم دیگه خداحافظی کردیم تا کسی مارو باهم دیگه نبینه. داشتم به طرف خونه میرفتم که نفهمیدم یهو از کدوم قبرستونی کدخدا جلوم سبز شد بانگاهی موشکافانه گفت: جایی رفته بودید خانم دکتر؟؟ بی تفاوت گفتم: باید به شما جواب پس بدم؟ :فکر کن که باید جواب بدی . کمی ازش دور شدم وگفتم: ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/8686 🔹🔸🔹🔸🔹🔸
فراکسب💳 کسب درامد آنلاین در خانه با گوشی از ایتا روبیکا زایی فرا و کانال 👇lهمین حالا🟢تأیید ویژه🔴l
🍁🍁🍁 #part_141 #دلـــداده 💘 شما چه کاره ای؟ من به هرکسی... نذاشت جملمو تموم کنم...دستش بی هوا ر
🍁🍁🍁 💘 "حسان" دستامو مشت کردم.... لعنتی...لعنتی..... عوضی... چرا....چرا این چرت و پرتا رو گفتم.... اصلا چه ربطی به من داره؟ به چه حقی دست روش بلند کردم...؟ چرا وقتی گفت ازم متنفره احساس کردم از درون خرد شدم... چرا از جواب امشبش وحشت دارم.... لعنت بهت دختر که با کارات معلوم نیس داری چه بلایی سرم میاری؟ لعنت به خودم..که با زر زدن اضافی باعث شدم ازم متنفر شه... چرا وقتی فکر میکنم که اگه امشب کنار یکی باشه دیوونه میشم... دلم میخواد همه چیزو داغون کنم، دنیارو بهم میریزم... این حس لعنتی چیه که داره دیوونم میکنه؟ چند تا نفس عمیق کشیدم و بعد از چند دقیقه با همون حالت سرد و خشک وارد سالن شدم... تا اولین قدم رو وارد سالن گذاشتم چشمم به گوشه ای از سالن ثابت موند... خودش بود با دختر حوری خانم و زهره یکی از مهندسای معماریم نشسته بود.. چقدر زیبا شده بود... باید آروم باشم... حسان آروم باش پسر... چت شده... تو اینقدر کم طاقت نبودی.... فکر کن...باید با سیاست امشبو بگذرونی... سخت بود اما باید تحمل میکردم... این حس لعنتی رو نادیده گرفتم... نمیشد ولی خب من حسانم میتونم.... سریع سمت مظاهر رفتم...با دیدنم اومد سمتم... ـ کجایی پسر؟ میدونی بیشتر مهمونای تازه وارد سراغتو می گرفتن... ـ همین اطراف بودم...یه ذره حالم خوش نیست رفتم یه کم هوا بخورم... ـ باشه...بهتره بری یه سری بهشون بزنی تا بهشون ب... جملش رو نیمه کاره رها کرد....رد نگاهشو گرفتم... برگشتم... بله... بالاخره کسی که امشب خیلی منتظرش بودم اومد.... ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/11703 🍁🍁🍁🍁
فراکسب💳 کسب درامد آنلاین در خانه با گوشی از ایتا روبیکا زایی فرا و کانال 👇lهمین حالا🟢تأیید ویژه🔴l
✨⭐️✨⭐️ ✨⭐️✨ ✨⭐️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✨ #part_141 #نــــارگل 💍 کیان-برادر دوقلوی من به ظاهر، ۱۸
✨⭐️✨⭐️ ✨⭐️✨ ✨⭐️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✨ 💍 -سرجام نشستم و گفتم :چون از مـــن متنفره اینو میخوای بشنوی!! برگشتم از تخت برم پایین که مچ دستمو کشید با خشم برگشتم سمتش چشماش تیره شده بود و دیگه نه رنگی از شیطنت داشت، نه اون آرامش بی نظیرش.... جدی و غیرقابل نفوذ شمرده و محکم تکرار کرد: خواهرم بخاطر عشقش تو روی پدرم ایستاد پدری که همه میدونستن عاشقش بود کاری نبود بخاطرش نکرده باشه نفسش، حرف رو زبونش ، قسم راستش همه چیزش خواهرم بود .... وقتی از ما گذشت بخاطر عشقش، پدرم نفرینش کرد که همه تنهاش بزارن و تنهایی بکشه! فشار دستش رو مچ دستم بیشتر شد از درد نفسم بالا نمی اومد بدون مکث ادامه داد: سالهاست کسی از خواهرم خبر نداره فقط میدونیم تو تنهایی مرده چشماشو بست و سرش رو بالشتش گذاشت و با چشمای بسته گفت: سالهاست رنگ لبخندشو کسی ندیده فقط هرشب صدای گریه هاش موسیقی متن خواب هرشب هممونه چشماشو باز کرد و تو چشمام نگاه کرد با صدایی که از زور بغض خش برداشته بود گفت: خودش نفریش کرد،خودش تنهاش گذاشت اما هرگز خودشو نبخشید... اگه لحظه ای حس کردی پدرت بخاطر گذشته ش پشیمون شده تامل نکن ببخشش تو تنها دخترش بودی مطمئنم نمیتونسته فراموشت کنه! لبخند غمگینی زد و گفت :آخه فراموش کردنت سخته! اشکم از گوشه چشمم چکید رو دستش متوجه دستش شد و دستمو ول کرد جای دستش کبود شده بود دهن باز کرد چیزی بگه که پیش دستی کردم و با صدایی که از بغض و گریه میلرزید گفتم: بخاطر خواهرت متاسفم ولی من هرگز نمیخوام ببینمش که حتی ذره ای از پشیمونی رو تو صورتش ببینم.... از جام بلند شدم واز اتاق بیرون زدم. تو جام غلت میزدم خوابم نمی برد . پتو رو کنار زدم و رفتم سمت پنجره پرده رو کنار زدم و به آسمون خیره شدم . نیمه ابری بود به ابرا میومد فردا روز بارونی باشه. از ذهنم گذشت چقدر آسمون دل من و آسمون شبیه همدیگه ست با این تفاوت که آسمون دل من همیشه ابری بود و بارونی دستمو رو شیشه گذاشتم سرد بود رو شیشه ها کردم بخار به سرعت محو شد دوباره و سه باره ها کردم دلم میخواست یه چیزی بنویسم یه چیزی بگم دوباره ها کردم به اخرین حرف پدر نورسیده اشکام سرازیر صورتم شد . ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/15993 ✨ ✨⭐️ِ ✨⭐️✨ ✨⭐️✨⭐️
فراکسب💳 کسب درامد آنلاین در خانه با گوشی از ایتا روبیکا زایی فرا و کانال 👇lهمین حالا🟢تأیید ویژه🔴l
☂☂ ☂ ☂ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ #part_141 #حوالےِ_عشـق 💞 خندم گرفت گفتم: زحمتي نيست و ليوان چاي رو به دستش
☂☂ ☂ ☂ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💞 بعد از جمع کردن نيم ليوان هاي خالي از چاي توسط سلاله بحث به عمل کمر عمو پوران کشيده شد يلدا گفت: راستي ماماني امروز طاهر ميگفت شهريار اومده بي اختيار به مامان نگاه کردم، ابروهاش گره خوردن _وا؟ چه بي خبر _طاهرم درست خبر نداشت ميگفت انگار تنها برگشته دو سه روزي ميشه _پس چرا پوران چيزي نگفت؟ _حتما چون خاله پيشتون بوده نگفته _چه ربطي داره مادر؟ _ربطش اينه که هزار دفه شيرين جون گفته باعث رفتن شهريار خاله سحر بوده رنگ مامان پريد. گفتم: چه ربطي به مامان من داره. باعث رفتنش شعور پايين خودش بوده _اره مادر ديدي که هر بار گفته منم جوابشو دادم. انگار نه انگار که به خاطر بچگي و عقده شهريار چندين سال گوشت رو از ناخون جدا کردن کم نکشيدم تو اين هجده سال وگرنه که شهريار هر سال به ابجي و خانوادش سر ميزده بعدشم ميتونست برگرده و بمونه سحر که اينجانبود دايي گفت: بلا نگيري دختر ببين چطورصدامامانو دراوردي و سحرو ناراحت کردي _إ دايي!!! مامان خونسردگفت: خودم ميدونستم. اون دفه که اومده بودم شيرين بهم طعنه زد جوابشو دادم بعدشم از در عذرخواهي دراومد و گفت از دلتنگي حرف زده و ميدونه مقصر خود شهريار بوده. مامان لطفا کاوه رو ببخشيد جوون بود بعدش خودش کم عذاب نکشيد _نه مادر خدا رحمتش کنه قسمت رو نميشه ناديده گرفت _ممنون مامان. حالا لطفا بحث روعوض کنيم ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/26080 ☂ ☂ ☂☂ ☂☂ ☂☂☂☂
فراکسب💳 کسب درامد آنلاین در خانه با گوشی از ایتا روبیکا زایی فرا و کانال 👇lهمین حالا🟢تأیید ویژه🔴l
🍁🍁🍁 #part_141 #مغــرورِدوست‌داشتنے 🧚‍♀ انگار قدمام به این خیابونا وقتی که تو نیستی بدجوری وابسته
🍁🍁🍁 🧚‍♀ چقدر خسته شده بودم کلا جزو اون دسته از ادمایی بودم که از بی هدف بودن زود خسته میشه. از یک طرف از ایدا ناراحت بودم از طرف دیگه تک تک سلولهای بدنم حق رو به اون میدادن. یه چند باری تصمیم گرفتم بدون اطلاع داداش و مارال برم پیش یک روانشناس. من باید هدفمند زندگی میکردم این اخرین خواسته ی ایدا بود اخرین خواسته ی کسی بود که حاضرم جونمو بدم ولی فقط یه بار دیگه لبخندشو ببینم. لبخند تلخی زدم چرا زندگی من همیشه به خاطر براورده شدن خواسته ها و ارزوهای دیگران میگذشت. از شانزده سالگی تا الان به خاطر اینکه باعث افتخار پدر و مادرم باشم زندگی کردم از الان به بعد به خاطر اخرین خواسته ی ایدا. تا بحال چندین فرصت عالی رو از دست داده بودم ولی خودم خوب میدونستم تا وقتی که وضعیت روحیم کمی در مرز تعادل قرار نگیره من نمیتونم هیچ کاری انجام بدم. با شنیدن یه صدای اشنا که اسممو صدا میزد به پشت سربرگشتم. با دیدن بیتا در اوج غم لبخندی روی لبم نقش بست. از جام بلند شدم و هم رو در اغوش گرفتیم. بیتا یکی از دوستای تقریبا صمیمی دوران دانشگاه بود که بعد از ترک ایران دیگه ندیده بودمش. بعد از احوالپرسی روی نیمکت نشستیم. ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/dehkadehroman/33193 🍁🍁🍁🍁