خاطره زیبا از یک معلم!
در بیمارستان نمازی شیراز داشتم کار یک بیمار را پیگیری میکردم. ناگهان گرمای دستان مهربانی رو روی شانه هام احساس کردم!
به پشت سر نگاه کردم. جوان قدبلندی با لبخند به من گفت:«آقای کیهانی! منو میشناسید؟»
جواب دادم:«ببخشید نه! شما؟»
گفت:«همون علیرضای گریان مدرسه...»
یکدفعه ذهنم را به حدود ۳۰ سال پیش برد! کلاس اول ابتدایی بود.
خونهشون نزدیک مدرسه بود. زنگ راحت که میشد فرار رو بر قرار ترجیح میداد و میرفت تو پستوی خونه و پست رختخوابها قایم میشد! مادرش میومد مدرسه و میگفت:«آقای کیهانی! دستم به دامنتون! فرار کرده و رفته پشت رختخوابها!»
من هم یک مداد یا پاککن بر می داشتم و او را با مهربانی و زبان بسیار نرم در حالی که گریه میکرد به مدرسه میآوردم! چند روز این اتفاق پشت سر هم تکرار شد تا کمکم به مدرسه عادت کرد!
همه این اتفاقات انگار روی دور تند از ذهن من گذشت!
گفتم:«بله علیرضا! چطوری؟ خوبی؟ چقدر بزرگ شدی؟ اینجا چه میکنی؟»
یکدفعه بلندگوی بیمارستان صدا زد:« دکتر علیرضا فلاح زاده به بخش قلب و عروق!»
یکدفعه انگار تمام خستگیهای ۳۰ سال از تنم بیرون رفت!
روز معلم بر همه زحمتکشان این عرصه مبارکباد!
ا#معلم_شهیدمطهری_مبارک
#حکیمانه_صالحخواه