eitaa logo
معاونت فرهنگی مدرسه علمیه عباسقلی خان شاملو
346 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
704 ویدیو
110 فایل
آدرس کانال https://eitaa.com/joinchat/3472293967Cc8ef63423f @farhangiabbasgholikhan سایت مدرسه علمیه عباسقلی خان magk.ir اینستاگرام http://www.instagram.com/abasgholikhan1 ارتباط با ادمین @Bagher_14
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان بر《خوان قرآن》 (خاطرات قرآنی شهدا) حالت خوف یک روز وقتی حاجی واعظی به تفسیر آیه «خذوه فغلوه ، ثم الجحیم صلوه » ( بگیرید و به زنجیر بکشید ،سپس به جهنم اندازید ) رسید، مجلس از دستش خارج شد . هم خودش، هم بچه‌ها چنان دادوفریادی راه انداخته بودند که بیا و ببین! هیچوقت حال خوفی را که بعد از آن روز داشتم ،فراموش نمی‌کنم. تا مدت‌ها با خودم زمزمه می‌کردم «خذوه...» و از خوف خدا می‌لرزیدم! همان شب بعد از شام علی شیبانی را دیدم که در محوطه راه می‌رفت و زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت. شادکام هم سر سفره به گوشه‌ای خیره می‌ماند و بعد یواشکی اشک خود را پاک می‌کرد . در نمازها لحظه‌ای صدای گریه قطع نمی‌شد .شروع گریه هم از آیه « ایا ک نعبد و ایاک نستعین » بود .اولین کسی که می‌زد زیر گریه «علی تشکری » بود بعد «سید هاشم سادات» و بعد« محمدرضا رنجبر» معاون گروه ما، البته این ترتیب همیشه رعایت نمی‌شد! یک روز ،در نماز جماعت بین صدای ناله و گریه بچه‌ها ،اتفاقی افتاد که تا مدت‌ها بچه‌ها دست گرفته بودند. یکی از بچه‌ها وسط گریه با صدای بلند ناله کرد و گفت :«ای خدا !» بعد از نماز، همه نگاه‌ها برگشت سمت او که در وسط قنوت گفته بود «ای خدا »تا مدت‌ها هر وقت که او را از دور می‌دیدیم داد می‌زدیم :« چطوری ای خدا !» طرف هم می‌گفت:« چه غلطی کردیم ها!» بابا ولم کنید. با خدا بودم با شما که نبودم !»
شهیدان بر《خوان قرآن》 (خاطرات قرآنی شهدا) لانه مورچه‌ها آقای حاج باقری تعریف می‌کرد که:« آقای جعفرزاده مدت زیادی دنبال ذره‌بین می‌گشت، چند روز هم مرخصی رفت ،ولی نتوانست پیدا کند .یک وقت که چادرمان آتش گرفت و وسایل و دوربین‌ها همه سوخت، آمد و گفت:« اجازه دارم ذره‌بین داخل دوربین را بردارم؟» گفتم :«طوری نیست .» متوجه شدم که با ذره‌بین لانه مورچه‌ها را تماشا می‌کند. سوره نمل را می‌خواند و گریه می‌کرد. یک روز او را بغل کردم، و بوسیدم و گفتم:« اگر شهید شدی مرا شفاعت می‌کنی ؟!» گفت :«حتماً » زیاد از هم دور نشده بودیم ،که ناگهان صدای گلوله ای را شنیدم برگشتم به همان محل جعفر زاد شهید شده بود.
شهیدان بر《خوان قرآن》 (خاطرات قرآنی شهدا) تعطیلی کار برای تلاوت قرآن روز های آخری روز دهم - یازدهم ماه مبارک، رفتم محل کارش. سراغش را گرفتم. گفتند:« از اول ماه سر کار نیامده.» دلواپس شدم. نشده بود این‌طور کارش را تعطیل کند. حدس زدم بدجور مریض شده باشد . همین که وقت کردم، رفتم خانه‌اش، دیدم از من سرحال‌تر است. سوال پیچش کردم که گفتم :«چی شده خانه‌نشین شدی؟» گفت:« ماه مبارک امسال را دیگر تعطیل کردم تا مفصل بتوانم قرآن بخوانم.»
شهیدان بر《خوان قرآن》 (خاطرات قرآنی شهدا) قرآن اساس حرکت مشترک مهریه‌ام یک جلد کلام‌الله بود و یک سکه طلا. محمد ،آن یک جلد قرآن را پس از ازدواج خرید و در صفحه اولش نوشت:« امیدم در اینست که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر که همه چیز فنا پذیر است جز این کتاب.» مانده بود سکه. آن را هم بعد از عقد او بخشیدم .
شهیدان بر《خوان قرآن》 (خاطرات قرآنی شهدا) سوره والعصر عملیات والفجر هشت، یک هفته‌ای از او خبر نداشتیم. دلم شور می‌زد. هرچه زنگ زدم قرارگاه، می‌گفتند از او خبر نداریم. یک دعایی توی مفاتیح بود، شروع کردم به خواندن .هنوز تمام نشده، زنگ زد! فقط توانست یک احوال‌پرسی کوتاه کند، گفت:« نمی‌توانم بیایم.» گفتم: « حالا که تو نمی‌آیی، من می آیم اهواز.» وقتی رفتم آن‌جا، دستم را گرفت و سوره والعصر را خواند تا آرام شدم. از آن به بعد هر وقت می‌آمد سر بزند ، سوره والعصر را می‌خواندیم.
شهیدان بر《خوان قرآن》 (خاطرات قرآنی شهدا) در ناراحتی‌ها به قرآن پناه می‌برد یک روز او را دیدم که خیلی ناراحت است. هرقدر از او درباره علت ناراحتی‌اش پرسیدم ،چیزی نگفت . بعد ،این روایت را برای او خواندم که:« هرگاه فتنه‌ها شما را چون شب در برگرفتند ، قرآن بخوانید.» این را که شنید ،رفت سراغ قرآن و آن را برداشت و شروع به خواندن کرد. ازآن‌پس، همیشه کارش همین بود ، هر وقت که ناراحت می‌شد، به قرآن پناه می‌برد. بعدها به من گفت که:« چه چیز خوبی به من یاد دادی! قرآن واقعاً تسکین‌دهنده همه ناراحتی‌های من شده است .»
شهیدان بر《خوان قرآن》 (خاطرات قرآنی شهدا) آیا درست می‌خوانم؟ آن روز با بروجردی کار داشتم؛ می‌خواستم راجع به مشکلات با او تبادل نظر کنم. لازم بود که نظر او را در مورد بعضی مسائل بپرسم. وقتی وارد اتاق شدم، دیدم دارد قرآن می خواند. وقتی مرا دید ،گفت:« کاری با تو داشتم؛ اگر وقت داری، می‌خواستم برای من کاری انجام دهی .» تعجب کردم ؛کمتر شده بود از کسی درخواستی بکند و بخواهد تا کاری برایش انجام دهد. خوشحال شدم از این‌که بتوانم کاری برایش انجام دهم. راستش آن‌قدر به او مدیون بودم که دنبال چنین فرصتی می‌گشتم تا بتوانم مقداری از محبت‌های او را جبران کنم. رفتم و کنارش نشستم. قرآن را باز کرد و گفت :«من قرآن می‌خوانم و شما گوش کنید؛ ببینید آیا درست می‌خوانم یا نه ؟» وقتی فهمیدم کار بروجردی چیست ،شرمنده شدم. گفتم:« مرا شرمنده نکنید. این چه حرفی است که می‌زنید! شما قرآن را صحیح می‌خوانید ؛تازه من که هستم که بتوانم غلط شما را بگیرم.» گفت:« خیلی وقت است که قرآن را پیش کسی نخوانده‌ام ؛ممکن است براثر براثر کثرت کار و مشغله‌ی زیاد، فراموش کرده باشم.» درحالی‌که سرم را پایین انداخته بودم و از شرمندگی جرات نداشتم سرم را بلند کنم، در کنار او نشستم .
شهیدان بر《خوان قرآن》 (خاطرات قرآنی شهدا) زندگی با یک آیه اهواز سخنرانی داشتم .به مناسبتی آیه « اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی‌الامر منکم » را خواندم. بعد از این‌که صحبت‌هایم تمام شد، محمدحسین آمد پیش من . گفت :«حاج آقا! من خیلی این آیه را دوست دارم . در تمام زندگیم هم به آن عمل کرده‌ام .» پرسیدم:« مثلاً کجا؟» گفت:« توی سربازی ،به دستور امام از پادگان فرار کردم، بعد از انقلاب هم به فرمان امام، دوباره لباس سربازی‌اش را تنم کردم .دعا کنید بیشتر بتوانم بین ای عمل کنم و در راه عمل به همین آیه بمیرم .»
شهیدان بر《خوان قرآن》 (خاطرات قرآنی شهدا) بهانه برای قرائت قرآن برای این‌که باعث انس هرچه بیشتر همسرش با قرآن بشود، به او گفته بود:« من دارم یک کار تحقیقی می‌کنم. تو می‌توانی کمکم کنی؟» خانمش گفته بود:« چکار باید بکنم؟» علی گفته بود :«دارم آیه‌هایی را که درباره جبهه و جنگ است ،جمع آوری می‌کنم. تو قرآن را بخوان و هر جا با آیه‌های این‌جوری رسیدی، به من بگو.» او هم شروع کرده بود به خواندن قرآن. هر آیه ای را که در این رابطه پیدا می‌کرد به علی نشان می‌داد ،علی می‌گفت:« این یکی را قبلاً نوشته‌ام .بگرد یکی دیگر پیدا کن !»خانمش تمام قرآن را با دقت خوانده بود و آخرش متوجه شده بود که هدف علی از این کار ، فقط وادار کردن او به قرائت قرآن بوده است .
شهیدان بر《خوان قرآن》 (خاطرات قرآنی شهدا) در حین تلاوت اشک می‌ریخت نمی‌دانم چه حادثه‌ای پیش آمده بود که او سخت ناراحت شده بود. برای اولین بار ناراحتی را در چهره‌اش دیدم. برایم خیلی عجیب بود، تعدادی آن‌جا بودند ،در حضور آن‌ها قرآن را برداشتم و با صدای بلند شروع به خواندن کرد. صدایش بس دل‌نشین و جذاب بود. درحین خواندن اشک می‌ریخت و گاهی صدای قرائت قرآنش را هق‌هق گریه بند می‌آورد. یکی دو صفحه خواند و قرآن را بست و کنار گذاشت. انگار همه چیز تمام شد. دوباره لبخند بر لبانش نشست، بلند شد صورت افراد را بوسید و به کارش مشغول شد .
شهیدان بر《خوان قرآن》 (خاطرات قرآنی شهدا) پشت در خانه، قرآن می‌خواند زودتر از من به خانه آمد و چون کلید نداشت در کوچه به انتظارم نشسته بود، از دور او را دیدم که پشت در حیاط منتظر است و کتابی را در دست دارد و مطالعه می کند ،جلوتر که آمدم متوجه شدم قرآن کوچکش را دست گرفته و مشغول قرائت قرآن است. او حتی در کوچه وقتش را تلف نمی‌کرد.
شهیدان بر《خوان قرآن》 (خاطرات قرآنی شهدا) نیرویم چند برابر شد! در سایت پنج مستقر بودیم. فردای آن روز قرار بود آقای شفیعی به خط مقدم برود. در چادر کنارم نشست و گفت:« کیوانلو می‌توانی طوری قرآن بخوانی که نیرویم چند برابر شود؟» گفتم :«نه متأسفانه.» گفت:« از بسیجی‌های دوروبرمان کسی را با این خصوصیت می‌شناسی؟» گفتم:« بله» ویکی از بچه‌های بیرجند را به حضورش آوردم .آقای شجیعی بعد از سلام و احوال‌پرسی گرم گفت:« برادر دوست دارم قرآن را با صدای زیبا برایم قرائت کنی .» محمدی‌فر :«گفت اجازه می دهید از حفظ بخوانم؟» آقای شجیعی با تعجب پرسید:« مگر حفظ هم هستی؟» محمدی‌فر گفت:« بله بیشتر از نصف قرآن را.» آقای شجیعی به‌محض شنیدن این جمله گریه‌اش گرفت. او را در آغوش گرفت و بوسید. خم شد تا پای محمدی‌فر را ببوسد . می‌گفت:« اجازه بده زبانت را ببوسم.» همین که صدای قرآن بسیجی را شنید چنان به‌شدت گریست که مرا هم به گریه انداخت و وقتی تلاوت آیات تمام شد آقای شجیعی گفت:« برای عملیات نیرو گرفتم، قوی شدم، انگار انرژی‌ام چند برابر شد.» صبح فردا که عازم ختم می‌شد از من خواست تا باز هم با آن بسیجی ملاقات کند بار دیگر او را در آغوش گرفت و صورتش را بوسه باران کرد .
شهیدان بر《خوان قرآن》 (خاطرات قرآنی شهدا) نیرویم چند برابر شد! در سایت پنج مستقر بودیم. فردای آن روز قرار بود آقای شفیعی به خط مقدم برود. در چادر کنارم نشست و گفت:« کیوانلو می‌توانی طوری قرآن بخوانی که نیرویم چند برابر شود؟» گفتم :«نه متأسفانه.» گفت:« از بسیجی‌های دوروبرمان کسی را با این خصوصیت می‌شناسی؟» گفتم:« بله» ویکی از بچه‌های بیرجند را به حضورش آوردم .آقای شجیعی بعد از سلام و احوال‌پرسی گرم گفت:« برادر دوست دارم قرآن را با صدای زیبا برایم قرائت کنی .» محمدی‌فر :«گفت اجازه می دهید از حفظ بخوانم؟» آقای شجیعی با تعجب پرسید:« مگر حفظ هم هستی؟» محمدی‌فر گفت:« بله بیشتر از نصف قرآن را.» آقای شجیعی به‌محض شنیدن این جمله گریه‌اش گرفت. او را در آغوش گرفت و بوسید. خم شد تا پای محمدی‌فر را ببوسد . می‌گفت:« اجازه بده زبانت را ببوسم.» همین که صدای قرآن بسیجی را شنید چنان به‌شدت گریست که مرا هم به گریه انداخت و وقتی تلاوت آیات تمام شد آقای شجیعی گفت:« برای عملیات نیرو گرفتم، قوی شدم، انگار انرژی‌ام چند برابر شد.» صبح فردا که عازم ختم می‌شد از من خواست تا باز هم با آن بسیجی ملاقات کند بار دیگر او را در آغوش گرفت و صورتش را بوسه باران کرد .
شهیدان بر《خوان قرآن》 (خاطرات قرآنی شهدا) در حین تلاوت اشک می‌ریخت نمی‌دانم چه حادثه‌ای پیش آمده بود که او سخت ناراحت شده بود. برای اولین بار ناراحتی را در چهره‌اش دیدم. برایم خیلی عجیب بود، تعدادی آن‌جا بودند ،در حضور آن‌ها قرآن را برداشتم و با صدای بلند شروع به خواندن کرد. صدایش بس دل‌نشین و جذاب بود. درحین خواندن اشک می‌ریخت و گاهی صدای قرائت قرآنش را هق‌هق گریه بند می‌آورد. یکی دو صفحه خواند و قرآن را بست و کنار گذاشت. انگار همه چیز تمام شد. دوباره لبخند بر لبانش نشست، بلند شد صورت افراد را بوسید و به کارش مشغول شد .
شهیدان بر《خوان قرآن》 (خاطرات قرآنی شهدا) بهانه برای قرائت قرآن برای این‌که باعث انس هرچه بیشتر همسرش با قرآن بشود، به او گفته بود:« من دارم یک کار تحقیقی می‌کنم. تو می‌توانی کمکم کنی؟» خانمش گفته بود:« چکار باید بکنم؟» علی گفته بود :«دارم آیه‌هایی را که درباره جبهه و جنگ است ،جمع آوری می‌کنم. تو قرآن را بخوان و هر جا با آیه‌های این‌جوری رسیدی، به من بگو.» او هم شروع کرده بود به خواندن قرآن. هر آیه ای را که در این رابطه پیدا می‌کرد به علی نشان می‌داد ،علی می‌گفت:« این یکی را قبلاً نوشته‌ام .بگرد یکی دیگر پیدا کن !»خانمش تمام قرآن را با دقت خوانده بود و آخرش متوجه شده بود که هدف علی از این کار ، فقط وادار کردن او به قرائت قرآن بوده است .
شهیدان بر《خوان قرآن》 (خاطرات قرآنی شهدا) زندگی با یک آیه اهواز سخنرانی داشتم .به مناسبتی آیه « اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی‌الامر منکم » را خواندم. بعد از این‌که صحبت‌هایم تمام شد، محمدحسین آمد پیش من . گفت :«حاج آقا! من خیلی این آیه را دوست دارم . در تمام زندگیم هم به آن عمل کرده‌ام .» پرسیدم:« مثلاً کجا؟» گفت:« توی سربازی ،به دستور امام از پادگان فرار کردم، بعد از انقلاب هم به فرمان امام، دوباره لباس سربازی‌اش را تنم کردم .دعا کنید بیشتر بتوانم بین ای عمل کنم و در راه عمل به همین آیه بمیرم .»
شهیدان بر《خوان قرآن》 (خاطرات قرآنی شهدا) آیا درست می‌خوانم؟ آن روز با بروجردی کار داشتم؛ می‌خواستم راجع به مشکلات با او تبادل نظر کنم. لازم بود که نظر او را در مورد بعضی مسائل بپرسم. وقتی وارد اتاق شدم، دیدم دارد قرآن می خواند. وقتی مرا دید ،گفت:« کاری با تو داشتم؛ اگر وقت داری، می‌خواستم برای من کاری انجام دهی .» تعجب کردم ؛کمتر شده بود از کسی درخواستی بکند و بخواهد تا کاری برایش انجام دهد. خوشحال شدم از این‌که بتوانم کاری برایش انجام دهم. راستش آن‌قدر به او مدیون بودم که دنبال چنین فرصتی می‌گشتم تا بتوانم مقداری از محبت‌های او را جبران کنم. رفتم و کنارش نشستم. قرآن را باز کرد و گفت :«من قرآن می‌خوانم و شما گوش کنید؛ ببینید آیا درست می‌خوانم یا نه ؟» وقتی فهمیدم کار بروجردی چیست ،شرمنده شدم. گفتم:« مرا شرمنده نکنید. این چه حرفی است که می‌زنید! شما قرآن را صحیح می‌خوانید ؛تازه من که هستم که بتوانم غلط شما را بگیرم.» گفت:« خیلی وقت است که قرآن را پیش کسی نخوانده‌ام ؛ممکن است براثر براثر کثرت کار و مشغله‌ی زیاد، فراموش کرده باشم.» درحالی‌که سرم را پایین انداخته بودم و از شرمندگی جرات نداشتم سرم را بلند کنم، در کنار او نشستم .
شهیدان بر《خوان قرآن》 (خاطرات قرآنی شهدا) در ناراحتی‌ها به قرآن پناه می‌برد یک روز او را دیدم که خیلی ناراحت است. هرقدر از او درباره علت ناراحتی‌اش پرسیدم ،چیزی نگفت . بعد ،این روایت را برای او خواندم که:« هرگاه فتنه‌ها شما را چون شب در برگرفتند ، قرآن بخوانید.» این را که شنید ،رفت سراغ قرآن و آن را برداشت و شروع به خواندن کرد. ازآن‌پس، همیشه کارش همین بود ، هر وقت که ناراحت می‌شد، به قرآن پناه می‌برد. بعدها به من گفت که:« چه چیز خوبی به من یاد دادی! قرآن واقعاً تسکین‌دهنده همه ناراحتی‌های من شده است .»
شهیدان بر《خوان قرآن》 (خاطرات قرآنی شهدا) سوره والعصر عملیات والفجر هشت، یک هفته‌ای از او خبر نداشتیم. دلم شور می‌زد. هرچه زنگ زدم قرارگاه، می‌گفتند از او خبر نداریم. یک دعایی توی مفاتیح بود، شروع کردم به خواندن .هنوز تمام نشده، زنگ زد! فقط توانست یک احوال‌پرسی کوتاه کند، گفت:« نمی‌توانم بیایم.» گفتم: « حالا که تو نمی‌آیی، من می آیم اهواز.» وقتی رفتم آن‌جا، دستم را گرفت و سوره والعصر را خواند تا آرام شدم. از آن به بعد هر وقت می‌آمد سر بزند ، سوره والعصر را می‌خواندیم.
شهیدان بر《خوان قرآن》 (خاطرات قرآنی شهدا) قرآن اساس حرکت مشترک مهریه‌ام یک جلد کلام‌الله بود و یک سکه طلا. محمد ،آن یک جلد قرآن را پس از ازدواج خرید و در صفحه اولش نوشت:« امیدم در اینست که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر که همه چیز فنا پذیر است جز این کتاب.» مانده بود سکه. آن را هم بعد از عقد او بخشیدم .
شهیدان بر《خوان قرآن》 (خاطرات قرآنی شهدا) تعطیلی کار برای تلاوت قرآن روز های آخری روز دهم - یازدهم ماه مبارک، رفتم محل کارش. سراغش را گرفتم. گفتند:« از اول ماه سر کار نیامده.» دلواپس شدم. نشده بود این‌طور کارش را تعطیل کند. حدس زدم بدجور مریض شده باشد . همین که وقت کردم، رفتم خانه‌اش، دیدم از من سرحال‌تر است. سوال پیچش کردم که گفتم :«چی شده خانه‌نشین شدی؟» گفت:« ماه مبارک امسال را دیگر تعطیل کردم تا مفصل بتوانم قرآن بخوانم.»
شهیدان بر《خوان قرآن》 (خاطرات قرآنی شهدا) لانه مورچه‌ها آقای حاج باقری تعریف می‌کرد که:« آقای جعفرزاده مدت زیادی دنبال ذره‌بین می‌گشت، چند روز هم مرخصی رفت ،ولی نتوانست پیدا کند .یک وقت که چادرمان آتش گرفت و وسایل و دوربین‌ها همه سوخت، آمد و گفت:« اجازه دارم ذره‌بین داخل دوربین را بردارم؟» گفتم :«طوری نیست .» متوجه شدم که با ذره‌بین لانه مورچه‌ها را تماشا می‌کند. سوره نمل را می‌خواند و گریه می‌کرد. یک روز او را بغل کردم، و بوسیدم و گفتم:« اگر شهید شدی مرا شفاعت می‌کنی ؟!» گفت :«حتماً » زیاد از هم دور نشده بودیم ،که ناگهان صدای گلوله ای را شنیدم برگشتم به همان محل جعفر زاد شهید شده بود.
شهیدان بر《خوان قرآن》 (خاطرات قرآنی شهدا) حالت خوف یک روز وقتی حاجی واعظی به تفسیر آیه «خذوه فغلوه ، ثم الجحیم صلوه » ( بگیرید و به زنجیر بکشید ،سپس به جهنم اندازید ) رسید، مجلس از دستش خارج شد . هم خودش، هم بچه‌ها چنان دادوفریادی راه انداخته بودند که بیا و ببین! هیچوقت حال خوفی را که بعد از آن روز داشتم ،فراموش نمی‌کنم. تا مدت‌ها با خودم زمزمه می‌کردم «خذوه...» و از خوف خدا می‌لرزیدم! همان شب بعد از شام علی شیبانی را دیدم که در محوطه راه می‌رفت و زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت. شادکام هم سر سفره به گوشه‌ای خیره می‌ماند و بعد یواشکی اشک خود را پاک می‌کرد . در نمازها لحظه‌ای صدای گریه قطع نمی‌شد .شروع گریه هم از آیه « ایا ک نعبد و ایاک نستعین » بود .اولین کسی که می‌زد زیر گریه «علی تشکری » بود بعد «سید هاشم سادات» و بعد« محمدرضا رنجبر» معاون گروه ما، البته این ترتیب همیشه رعایت نمی‌شد! یک روز ،در نماز جماعت بین صدای ناله و گریه بچه‌ها ،اتفاقی افتاد که تا مدت‌ها بچه‌ها دست گرفته بودند. یکی از بچه‌ها وسط گریه با صدای بلند ناله کرد و گفت :«ای خدا !» بعد از نماز، همه نگاه‌ها برگشت سمت او که در وسط قنوت گفته بود «ای خدا »تا مدت‌ها هر وقت که او را از دور می‌دیدیم داد می‌زدیم :« چطوری ای خدا !» طرف هم می‌گفت:« چه غلطی کردیم ها!» بابا ولم کنید. با خدا بودم با شما که نبودم !»
شهیدان بر《خوان قرآن》 (خاطرات قرآنی شهدا) برای آدم‌سازی یک‌بار آقای بازرگان و طباطبایی از قم از دیدار حضرت امام ره مراجعت می‌کردند. آن‌ها در زمین چمن دانشگاه افسری پیاده شدند و سرهنگ نامجوی برای استقبال خدمت آن‌ها رسید. و به خاطر علاقه خاصی که به امام ره داشت، رو به مهندس بازرگان کرد و گفت:« شما که پیش امام ره بودید برای ما چه هدیه‌ای آوردید؟» و آقای طباطبایی در جواب گفت:« ما خدمت امام ره یک جلد قرآن مجید برده بودیم امام ره آن را از ما گرفت و جمله‌ای در آن نوشت و به ما داد ما هم از آن ما هم آن را به شما تقدیم می کنیم.» نامجوی قرآن را گرفت و پس از بوسیدن و خواندن مطلب امام ره آن را به من داد و گفت :«ببر برای کتابخانه» من درحالی‌که آن را به کتابخانه می‌بردم ،گوشه آن را باز کردم و این جمله را که با خط زیبای امام ره نوشته شده بود خواندم :« قرآن برای آدم‌سازی است روح‌الله الموسوی الخمینی»
شهیدان بر《خوان قرآن》 (خاطرات قرآنی شهدا) نذر ختم قرآن یک شب در بسیج نشسته بودیم و جلسه‌ای برگزار شده بود ، محور جلسه، اعزام نیرو در روز بعد بود. در بین بچه‌ها شور و شعف خاصی در چهره شهید« عظیم محمدیان فر» که نوجوانی عاشق بود، می‌دیدم . بعد از جلسه ،عظیم به یکی از مسئولین بسیج گفت که نامش را در اسامی اعزام نیروی فردا بنویسد. ولی او مخالفت کرد و گفت: که سن او کم است و بگذارد چند مدت دیگر، اعزامش می‌کند. عظیم محزون و گرفته برگشت و در یکی از اتاق‌های بسیج تا صبح، قرآن خواند و عبادت کرد و لابد دعا می‌کرد که فردا به او اجازه رفتن به جبهه بدهند .فردا صبح به نزدش رفتم و گفتم:« عظیم چکار کردی ؟» او آرام و بغض‌آلود گفت:« ختم قرآن نذر کرده‌ام تا خدا خودش کارم را درست کند و امروز اعزام شوم.» او همان روز، موافقت مسئولین بسیج را گرفت و با ما اعزام شد. در پادگان کرخه ،دیدمش که دارد اشک می‌ریزد- اشک شوق - و خدا را شکر می‌کند و قرآن می‌خواند .او در همان عملیات «والفجر هشت »به آرزوی دیرینه‌اش رسید و بهشتی شد.