از من تا فاطمه
قسمت دوم
چشم باز کردم
٬اما چه چشم بازکردنی.در اتاقمان بودم اتاقی که بوی علی را میداد.تا جا داشتم ریه هایم را از عطرش پر کردم.بغض به ولویم چنگ انداخت چشم هایم میسوخت.
علی کجا بود؟ساعت چند است؟به ساعت دیواری که عکس منو علی بک گراندش بود نگاه کردم.
تصویر زیبایش جلوی چشمانم نقش بست.علی باچشم های عسلی روشنش که به رنگ خورشید بود به لنز دوربین خیره شده بود و میخندید ریش های قهوه ایش جلوی نور افتاب به بوری میزد .
چشم های من میدرخشید و ازته دل لبخند به لب داشتم٬
یادم است آن روز شیرین را که هردویمان از بس خندیده بودیم اشک از چشممان میآمد.
درباغ ننه گلرو بودیم همه فامیل جمع بودند وبرای ازدواج ما جشن گرفته بودند.
علی میگفت :
-نگا نگا حاج خانوم مارو .خانومم اینطور میخندی به فکر قلب ضعیف ماهم باشا یهو دیدی پس افتادم موندم رو دستتا.
-عه علیییییی!!
-جان علی!
-اینطور نگو دیگه ان شاءلله همیشه سایت رو سرم باشه.
وتنها یک لبخند معنی دار حواله قلب پر تپشم کرد که آن روز معنیش را نفهمیدم...
ساعت ۲/۴۵دقیقه ظهر بود و علی هنوز نیامده بود .
مانند دیوانه ها سرمی که به دستم وصل بود را بیرون کشیدم و خون از آن جاری شد.چادرم را سرکردم به قصد رفتن به خانه باباحسین.
در اتاق را که باز کردم یک جمعیت سیاه پوش را دیدم که با دیدن من بغضشان تبدیل به شیون شد.
زینب به سر و صورت خود میزد٬ مامان ملیحه به سمت من می آمد و من به سمت اتاق ها دویدم ٬در هارا یکی یکی باز میکردم و نام علی را دیوانه وار فریاد میزدم .
جمع از صدای من منفجر شد زینب غش کرد و مامان ملیحه روی زمین افتاد خانم ها دورشان جمع سده بودند و من تنها میلرزیدم حتی اشک هم نمیریختم.
سریع به طبقه پایین دویدم باباحسین جلوی در باچتد مرد صحبت میکرد جلو رفتم و پرسیدم
-باباجون سلام ٬اینجا چه خبره؟علی کجاست؟اخه دیر کرده نگرانش شدم زود از سرکار میوم..
و حرفم نیمه ماند که باباحسین چادرم را چنگ زد و مهدیس را صدا زد از او خواست مرا به بالا ببرد.
بالا رفتم جلوی زینب امدم اخر او خیلی راستگو بود.از او پرسیدم
-زینب علی کجاست؟داداشت کجاست؟چرا همه اینطور باهام برخورد میکنن چیزی شده؟
-زینب فقط نگاهم میکرد گفت
-گوشتو بیار جلو
سرم را به او نزدیک کردم و دست هایم را ستون بدنم قرار دادم و میلرزیدم و میلرزیدم..
-فاطمه٬بی علی شدی خواهرکم٬علیت رفت پیش بی بی
تمام بدنم یخ بست نه نه باورم نمیشد علی من نه ٬خداااا نههههه....
دست هایم به صورتم شلاق میزد
چادرم از سرم افتاده بود به فرش چنگ میزدم و علی را فریاد میکشیدم ٬خانم ها میخواستند مرا کنترل کنند اما مگر قلبم ارام میگرفت٬
_علیییی کجایی علییی اینا چی میگن علی ؟شوخیه نه؟از همون شوخیای بی مزه؟اررررررههههه اما خیلی بی مزست حالم داره بهم میخوره بیا منو ببر کجایی علی کجایی فاطمت داره مینیره کجایی تازه داماد ٬چطوری عروستو تنها گذاشتی؟ چطوررررررر؟
سرم گیج رفت و در اغوش کسی افتادم ..
با آب پاشیدن کسی چشم های سوزانم را باز کردم٬با سختی بلند شدم همه را کنار زدم به سمت در بسته رفتم هرچه دستگیره را میفشردم باز نمیشد قفل بود از ترس من که از پله هانیفتم.به در میکوبیدم مادر و زینب به سمتن امده بودند دست هایم را میخواستند مهار کنند که با بالا اوردن دستم محکم به صورتم برخورد کرد و لحظه ای نفسم رفت به در میزدم با سر به در میکوبیدم از سرم خون میامد من علیم را میخواستم به من میدادند ارام میشدم ٬تمام خانه به لرزه افتاده بود صدای بوم بوم در در کل ساختمان میپیچید٬
آنقدر از سرم خون امد که مامان ملیحه جیغ کشید و صدای یاحسین نوازش گوشم شد....
از من تا فاطمه
قسمت سوم
ساعت۶/۴۰دقیقه عصر است.
دوباره به اتاقمان برگشتم٬اما اینبار با سری زخمی نه بهتر است بگویم با دلی زخمی٬
اما مگر خودم رضایت ندادم ؟
مگر تمام این جمع گریان رضایت ندادند؟پس این شیون و زاری برای چه بود؟علی من نمرده است #شهید شده است آری شهید... یادم است آن روز را...
-اخه فاطمم چرا اینطور میکنی ؟
-.....
-حرف نمیزنی دیگه خانوم هان؟
-علی بسه چی داری میگی؟ما تازه یه ساله ازدواج کردیم من نمیخوام...
-تروخدا گریه نکن جان علی گریه نکن عزیزم
-علییی تروخدا نرووو ازت خواهش میکنم نرو من نمیتونم من میمیرم بخدا میمیرم؛اصلا تو که میخواستی بری چرا ازدواج کردی این دل منم عاشق کردی هان؟چرااااا؟
دست هایش را دور شانه های لرزان گره زد و آرام درگوشم زمزمه کرد.
-بخاطر بی بی زینب فاطمم به خاطر حرمت شیعه و حفظ انسانیت عزیزکم
-ولم کن علی یعنی هیچکس جز تو نمیتونه مدافع اینا باشه؟ببین علی ادما...
حرفم نصفه ماند و چشم های علی به سرخی زد اشک حلقه شده اش وجودم را لرزاند..
-فاطمه خانومم فکر نمیکردم اینو بگی عزیز٬یادت نرفته شرط ازدواجت با من چی بود؟تو علی باش تا فاطمت باشم؟فراموش کردی؟
-وای علی نکنه تو فکر میکنی من دلم با بی بی نیست؟بقرآن قسم هسسست فقط ٬فقط ...
-فقط چی فاطمه؟
-فقط دوست دارم...
شانه های علی من لرزید بغض مردانه اش سرباز کرد و پریشانم کرد.کنارش نشستم دست های قویش را گرفتم سرش را که بالا اورد نفسم رفت چشمانش کاسه خون بود انگار اوهم بر سر این دوراهی مانده دوراهی من یا شهادت...
به یاد آن روزها اشکانم 😢جاری میشود و دستانم میلرزد
دوباره این سرم لعنتی را به من وصل کردند اه ..
جان بیرون رفتن نداشتم به من گفته بودند پیکر وجودم در مرز مانده و آن پست فطرت ها درقبالش هزینه سنگینی میخواهند..
خدا لعنتشان کند .
آلبوم خاطرات جلوی چشمانم آمد آن را برداشتم و ورق زدم
از من تا فاطمه
قسمت چهارم
-مامان تروخدا اومدن دلخور رفتار نکنی باشه؟
-فاطمه برو اونور ٬اصلا چرا هی به من میگی به باباجونت بگو!
-اخه من نمیدونم چرا شما اینطور میکنید بخدا علی پسر خوبیه اصلا خودتون اینو گفتید پس چرا..
-فاطمه بسه تو نمیدونی بابات از این بسیجیای مفت خور بدش میاد؟درسته کارش حقوقش بالاست اما بابات از قماش اینا متنفره حالا بیاد دخترشو بده به اینا که تو بقچه بپیچنش و خونه نشین بشه؟اخه دختر خیره سر تو تازه عمومیت تموم شده به راحتی میتونی بورسیه بشی آمریکا با اشکان پس چرا میخوای زتدگیتو تباه کنی بااین یقه آخوندیای ریشو؟؟؟؟؟؟😠
با حرف های مادرم تمام جسمم گر 😢😞گرفت
٬بغض به گلویم چنگ انداخت و اشک از چشمانم جاری شد ٬ارزو کردم کاش خانواده ام کمی مرا درک میکردند و آنقدر به فکر این مسائل و عقیده های اشتباهشان نبودند.
تمام وجودم به آتش بود که پدرم هم آمد لحظه را غنیمت شمردم و بغضم سر باز کرد..
-آخه مادر من شما میدونی اون اشکان چطور پسریه که سنگشو به سینه میزنی ؟روزی هزارتا دوست دختر عوض میکنه معلوم نیست تو اون خونه خراب شده مجردیش چه غلطایی میکنه و چه شبایی که یگانه میگفت مست میومده خونه حالا من برم با چنین ادم دائم والخمی ازدواج کنمو خودمو بدبخت کنم؟نه مامان من مررررد میخوام نه یه هوس باز که هرروز با یکیه٬من کسیو میخوام که سنگ صبورم باشه ٬بتونم بهش تکیه کنم نه مست از تو خیابون و پارتی های شبونه جمعش کنم مامان!من علیو میخوام مامان .من علیو میخوام بابا بخدا ببینیدش عاشقش میشید بخدا..
-خانوم تمومش کن.😠
پدرم رو به سمت من برگشت و با انگشت اشاره مرا مخاطب قرار داد و همانطور خشم و کینه از چشمانش سرازیر بود
-ببین فاطمه اگه بخوای با این پسره ریشو ازدواج کنی😠✋ اولا٬از ارثم محرومت میکنم٬دوما حق نداری پاتو تو خونه بزاری حرف آخر...
پدر پشتش را به من کرد و دست هایش در هوا میلرزید.😠
-دیگه دختر من نیستی...
دنیا بر سرم آوار شد
٬آخر اینهمه بی رحمی؟آنها میخواستند مرا به زور وادار به وسیله شدن هوس های یک مرد که چه بگویم یک عوضیه پست فطرت بکنند ؟مگر پدر و مادر نیستند ؟
چرا فکر میکنند لذت زندگی در آمریکا با انتظار تک دخترشان نشسته؟آخر من چه گناهی کرده ام خداااااا.
مادر به طبقه بالا رفت
و پدر روی کاناپه نشست.نیم ساعت دیگر میرسیدند و این وضعیت من بود.
زنگ در به صدا درآمد٬تپش قلب منم همراه آن پرصدا شد.پدر و مادر با نفرت به جلوی در میرفتند ومن به آشپز خانه.
چادر نداشتم ان روسری هم به زور گذاشتند روی سرم بماند
خانواده من ضد دین و مذهب بودند و فقط میگفتند زندگی لذت است.. صداهایی از اتاق نشیمن می آمد و بعد آن سکوت مادرم با اکراه نامم را صدا زد
و درخواست چایی خواستگاری کرد٬همان چایی خواستگاری معروف که دختر ها باهزار شادی میاورند اما من در دلم غوغا بود.
چایی هارا☕️☕️ ریختم خوب نشدند چون چایی ریختن بلد نبودم همیشه مستخدممان خاتون این کار را انجام میداد .چایی هارا در سینی گذاشتم و لرزان لرزان به سمت هال رفتم.
-سلام٬ام..خوش آمدید
-سلام عروس گلم٬ماشاءلله چه خاانومی هستی شما گل دخترم😊
از لحن زیبا و دلنشین خانوم نیایش راضی و خرسند بودم و بعد آن نیایش بزرگ با من طرف صحبت شد.
-بله خانوم عروس ما هستند و انتخاب علی جانمان معلومه که عالی ان.ماشاءلله.
-عروس خانوم خوشگل چایی هارو نمیدید به مهموناتون ؟
این صدای خواهر علی بود که زینب نام داشت.
لبخندی☺️😌 به او زدم و چایی ها را به ترتیب سن تعارف کردم به علی که رسیدم دستانم میلرزید و چایی سرپرم در سینی ریخت.
علی از حرکت ناشیانم لبخند شیرینی زد و من به دست و پاچلفتی خودم لعنت فرستادم .استکان خیس را برداشت و با ملایمت تشکر کرد.
نشستیمو کسی صحبت نکرد.
تا در آخر پدر علی سر صحبت را باز کرد من سرم گیج میرفت و فشارم افتاده بود.
صداهارا واضح نمیشنیدم تا در آخر ساعت ۹ 🕘مهمان ها رفتند
و نتیجه این شد یک عقد ساده برگزار شود و تمام.
پدرم جهیزیه ای برای من نگرفت😒 تمامی وسایل لوکس و گرانقیمتم در انباری خاک میخورد پدرم اجازه نداد حتی یک سرویس از انهارا ببرم .
لباس عقد و وسیله هارا هم با همراهی زینب خریدم و زینب از آن پس شد صمیمی ترین دوستم .
علی هیچ اجباری در پوشیدن چادر برایم نگذاشته بود اما همیشه میگفت حجابم را شده با مانتو هم رعایت کنم نمیخواست به من سخت بگذرد یا فشاری بر من وارد شود .
روزها میگذشت
و من هرروز عاشق ترمیشدم وپدر و مادرم سرد تر .ما یک صیغه محرمیت ۲ماهه خوانده بودیم
٬به عقد رسیمیمان یک ماه مانده بود که اتفاقی افتاد..
از من تا فاطمه
قسمت پنجم
-فاطمه خانوم اینجا وایسید تا من بیام
-چشم☺️🙈
-بی بلا😍
همراه علی به خرید آمده بودیم تا مایحتاج را فراهم کنیم.
به دلیل فشار پایین و کمبود آهنم خستگی زودرس جانم را میگرفت٬
علی هم که رنگ پریده صورتم را میدید سریعا آبمیوه و پسته به خورد من میداد طوری که از صبح سه تا چهار بار لیوان های بزرگ آبمیوه میخوردم.
آنقدر خورده بودم که معده ام صدای امواج دریایی میداد؛ به حرف خود خندیدم و
آنسوی خیابان را نگاه کردم ٬هوا داشت روبه سردی میرفت و ماه آبان تمام شده بود
٬به قامت مردانه علی نگاه کردم تمام وجود من شده بود٬وجود فاطمه ای که از آمریکا و عشق و حال دخترانه اش به راحتی دست کشیده بود به خاطر مردی که تمام عشقش بود ٬تمام تمامش...
-بفرمایید فاطمه خانوم زود بخورید😋
-ممنونم ولی سید اقاخیلی خوردما معدم صدای موج دریا میده😁😅
علی از خنده دلش را گرفته بود و روبه فرمان خم شده بود خودم هم از اعماق وجودم میخندیدم و هردو به خنده ی یکدیگر لحظه ای نگاهمان با خنده درهم گره خورد و چشم هایش رنگی زیبا گرفت
سریع نگاهش را دزدید و پا رو پدال گاز گذاشت٬پسرمان خجالتی بود.
من بلد نبودم رو بگیرم چون یاد نگرفته بودم اما از ملیحه خانوم که میگفت مامان صدایش کنم داشتم کمی در حجب و حیا پله هارا بالا میرفتم و ملیحه خانوم برایم ذوق میکرد!☺️
به مسجد رسیدیم تا به نماز جماعت برویم هردو پیاده شدیم آنسوی خیابان مسجدی زیبا قرار داشت که از سر ذوق دستی بهم زدم و علی لبخندی زیبا به صورتم پاشید.به سمت مسجد قدم برمیداشتیم پا به پای هم اما قد علی از من بلند تر بود و همین به من احساس غرور میداد.
-خب فاطمه خانوم شما برید سمت خواهران هرموقع راز و نیازتون تموم شد بامن تماس بگیرید تا بریم
-چشم حتما پس٬فعلا
-چشمتون سلامت٬یاعلی
از رسمی حرف زدنش عاجز شده بودم اخر مگر ما محرم نبودیم☹️
پس چه بود این حد و حدود زیادی؟شاید هم مصلحتی اومیداند و من بی خبرم؛این چند وقت علی اگر میگفت ماست سیاه است تایید میکردم چون تا آسمان قبولش داشتم.
نمازم تمام شد به علی تک زنگی زدم و بیرون رفتم اما نبود صدای ماشین می آمد انگار کسی به آن دستبرد زده بود
علی را دیدم دوان دوان به انسوی خیابان میرفت
من هم به حالت دو دویدم یادم نبود هنوز چادر رنگی مسجد روی سرم بود٬کامیون💨🚚 بزرگی به سمت علی می آمد
تمام وجودم لرزید او حواسش نبود هرچه صدایش کردم جوابم را نداد ٬
-علییییییییییییی
چراغ های کامیون روشن بود
لحظه ای نفهمیدم چه شد که دستانم را به بازوهای علی گره خورد و او را باتمام قدرت ورزشیم به کنار پرتاب کردم و نور کامیون درچشم هایم سوخت و برخورد آن به من و صدای بلند علی
-فاطمهههههههههه نههه....😱
از من تا فاطمه
قسمت ششم
-مامان جان اونارو اونطور گره نزن ٬پاپیونش کن ٬ 🎀ببین اینطوری
-وا مادر خب منم اینطوری زدم دیگه پانیون
-واااای مردم از خنده مامان٬پانیون نه پاپیون😁🎀
-حالا همون پاسیون هر پاچیزی که هست
-الهی دورت بگردم ملیحه خاتون
-خدانکنه زینبم
صدای تلفن ☎️خانه توجهم را جلب کرد
٬به سمت تلفن گام برداشتم علی بود صدایش میلرزید و نفس نفس میزد.
-الو داداش٬چیشده٬الووو
-زینب...زینب بیا..... فاطمه..😞😨
-فاطمه چیی؟
-فاطمه تصادف کرده.
-یا فاطمه زهرا😰
تلفن از دستم افتاد روی سرامیک و مانیتورش شکست مادر با وحشت به طرفم برگشت٬ماتم برده بود.
-چیشده زینب چرا رنگت پریده دختر؟
-....
-زینببببب چیشده جون به لبم کردی
-فاطمه تصادف کرده مامان
-یا جدسادات😱
با مادر سریع حاضر شدیم
و به طرف بیمارستانی که علی ادرسش را پیامک کرده بود راه افتادیم٬تمام بدنم میلرزید مادر فقط ذکر میگفت و گریه میکرد..
-دکتر سماوات به بخش آی سیو ...دکتر سماوات به بخش آی سیو
صدای بیمارستان شلوغ در ذهنم اکو میشد .
در راهرو به دنبال علی میگشتم ته سالن دوم آن را پیداکردم ٬باچادر مادر را به آن سمت هدایت کردم٬حدسم درست بود علی آشفته تر از آشفتگان جهان بود..
-علی داداشم٬سلام
-فاطمه...😣😞
-علی مادر چیشد؟چطور تصادف کردید؟الان فاطمه کجاست؟دکترا چی گفتن؟اخه ما که..
-الله اکبر مامان تروخدا یک دقیقه وایسید دیگه
_٬داداش؟الان فاطمه کجاست؟
-فاطمه...
مثل دیوانه ها شده بود
به گوشه ای خیره بود و بعد هر سوالم نام فاطمه را نجوا میکرد ٬هرکس نمیدانست من میدانستم جانشان به هم وابسته بود.. اینطور نمیشد
خودم باید با دکترش صحبت میکردم٬در اتاق باز شد و پزشک کهنسالی با عینک فرم پروفسوری سمتمان آمد
-همراه خانم پایدار؟
-بله ماهستیم
-لطفا همراهم بیاید
-من میرم زینب
-نه داداش تو حالت خوب نیست باید..
-پس باهام بیا
مادر روی صندلی نشست و همراه علی به اتاق پزشک رفتیم.دکتر سریعا توضیحاتش را شروع کرد ...
-خب ببینید٬خانم پایدار دچار ضربه مغزی شدند و الان در حالت کما به سر میبرند
در همین لحظه علی روی صندلی سر خورد و جسم ناتوانش را به آن تکیه داد
-به نخاع ضربه شدیدی وارد نشده اما این احتمال وجود داره بعد بهوش اومدنشون یک دستشون فلج بشه.
علی یاحسین گفت و شانه هایش میلرزید😰😭 و من تنها درشوک بودم😳😰 که مگر چه شده فاطمه اینطور شد و علی حالش خوب است.
-و یک بحث دیگه اینکه ممکنه بعد بهوش اومدن حافظه کوتاه مدتشون رو از دست بدن
-یعنی چی دکتر؟
-شما خواهرشون هستید؟
-نه خواهر همسرشون تازه میخواستند عقد کنن
-یعنی شاید هیچ کدوم شمارو به یاد نیاره..
اینبار علی لب به سخن باز کرد٬
-خوب میشه؟
-ما سعیمونو میکنیم بقیش باخداست دعا کنید
علی سریعا از اتاق خارج شد
٬باعذر خواهی به سمت علی دویدم و دیدم در راهرو رفته و به در میکوبید تمام بیمارستان راجمع کرده بود برادرم وجودش را میخواست و به او نمیدادند ٬چند مامور ازحراست امدند و علی را به بیرون هدایت کردند.
مادر فقط گریه میکرد و من میان زمین و اسمان مانده بودم...
علی در حیاط بیمارستان راه میرفت بی قرارتر از بیقراری های ادم ها چون عاسق بود٬عاشق..
به پدر و مادر فاطمه تلفن زدم تا موضوع را گفتم
مرا به هزار حرف ناجور بستند😔 و گفتند شما لیاقت دختر ما را ندارید ودوروز کنار شما بود به کشتنش دادید از شما شکایت میکنم ادم کش ها و ..
مادر به نمازخانه میرفت
و دعا میکرد٬پدر هم که رسید مشغول دلداری مادر شد٬
علی سرگردان بود می آمد و میرفت پشت در اتاق به شیشه ای مینگریست که صورت و جسم فاطمه اش را قاب کرده بود...
فاطمه خواب بود خوابی عمیق..
ادامه دارد.....
داستان قشنگیه حتما دنبال کنید...
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
التماست میکنم
بیشتر بمون
علی غریبه💔😭
8.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاید ما هم اگر اون زمان میبودیم
حق و به ابوبکر میدادیم!!🤐
📍 #فاطمیون
با شناختی که از خودمون
و جامعه مون دارم،
به احتمال خیلی زیاد ما هم اگر بودیم
حق رو به ابوبکر میدادیم.
شر مطلق😡 و به حق مطلق🥰 ترجیح میدادیم.
8.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 اعتراض جالب دانش آموزان کرمانی از بیتفاوتی نسبت به جنایات صهیونیست ها
🔹پشت هر چراغ قرمز یک دقیقهای فورا بساط را پهن میکردند و طوری سریع خارج میشدند که مردم معطل نشوند. کارشان انقدر سریع بود که گفتم ای کاش مسؤلین ما در امورات یک پنجم سرعت اینها را داشتند.
🔹این دومین باری بود که در شهر میدیدم دانشآموزان با نوعی نمایش خیابانی آمده بودند به مردم نشان دهند که حامی کودکان مظلوم هستند و آنها را فراموش نکردند.
◄ حیای فاطمی(س)
معنای تحت اللفظی كلمه حیا، شرم است. شرم كلمه ای است كه بسیار فراتر از حیا می باشد. مثل اینكه پسر و دختر در برخورد با نامحرم و یا غریبه، خودشان را حفظ كنند.
اگر بخواهید كمی وسیعتر به حیا نگاه كرده و معنای آنرا از زبان حضرت فاطمه زهرا(س)، در كلام امام صادق(ع) بدانید، ایشان می فرمایند:
"حیا نوریست كه از آن نور، ایمان در سینه ایجاد می شود."
و این بدین معناست كه در برابر هرآنچه كه با توحید و معرفت ناسازگاری دارد، خویشتن دار باشید. در این تعریف معنای كلمه حیا بسیار باز می شود؛ هرگونه لكه و سیاهی كه بین ما و خدای ما قرار گرفته و باعث شده كه نتوانیم خدا را ببینیم، منافی حیا دانسته می شود. یعنی نورانیت كامل بین خود و خدا.
#حیا به این معناست كه انسان تمام حقایق جهان خلقت را درك كند و بر این حقایق صحه گذارد و با این حقایق همراه شود و خلاف این حقایق هیچ عملی انجام ندهد.
چرا؟ به دلیل حیا!
گاهی انسان كاری را به دلیل عقل انجام می دهد، چرا كه عقل می گوید، اما در اینجا دلیل حیا است. بعضی وقت ها عقل انسان می گوید فلان كار را انجام بده، اما حیا اجازه نمی دهد.
بطور مثال:🕯✴️
فرض كنید كه شخصی مقداری پول از شخص دیگری طلبكار است و به شدت به آن مقدار پول محتاج می باشد و می داند كه شخص بدهكار، از نظر مالی استطاعت كافی را دارد كه طلب وی را بپردازد ولیكن فراموش كرده است. عقل به او می گوید برای مطالبه پول خود به شخص بدهكار مراجعه كند. اما وقتی برای مطالبه مال خود می رود می بیند كه شخص بدهكار لباس مشكی پوشیده و عزادار است. اینجاست كه حیا به او دستور می دهد كه به حرمت این مصیبتی كه بر آن شخص وارد شده، تقاضای كاملاً عقلانی و مشروع خود را مطرح نكند. همین حیا را باید در دین ملاحظه كرد.
حیا در دین، عقل حسابگر را كنار می گذارد، عقلی كه گاهی انسان را فریب می دهد. بطور مثال عقل به ما می گوید: "خدا كریم است، جوان هستی و یك گناهی انجام بدهی اشكالی ندارد!"
یعنی عقل به ما اجازه می دهد كه گناه كنیم اما حیا جلوی ما را می گیرد.💯
بسیار پیش آمده كه شخص گرسنه بوده، اما حیا اجازه نداده كه غذا بخورد.
لذا اگر انسان بتواند این حیا را در دین خود و در ارتباط با خدای خود داشته باشد، بسیار به او كمك خواهد كرد. امام صادق(ع) می فرماید: "هرچیزی كه جلوگیری از معرفت شما بكند، در مقابلش خویشتن داری كنید.
" حتی اگر حق با شماست كوتاه بیایید. البته انسان مخلوق است و غرایزی نیز دارد كه باید ارضاء شود.
مثلاً كسی كه یك روز تمام را بندگی كرده و روزه گرفته، حق دارد كه موقع افطار غذا بخور، اما حیا به او می گوید كه همسایه اش گرسنه است و آن شب را افطار نكند. بدین جهت است هنگامی كه سه روز درِ خانه حضرت فاطمه(س) را زدند و طلب غذا كردند، حیا به ایشان كه روزه بودند اجازه نمی دهد حاجت مشروع خود را برآورده كنند.
یا مثلاً شخصی كه زحمت كشیده، كار كرده و پول حلال بدست آورده، عقل و دین هر دو به او این اجازه را می دهند كه آن پول را صرف تجملات زندگی و یا صرف مصارف عروسی كند، اما حیای حضرت فاطمه (س) به او این اجازه را نداد كه حتی شب عروسی لباس نو به تن كند و ایشان لباس شب عروسی خود را درآورده و به سائلی می دهد و لباس كهنه به تن می كند.
این حیای فاطمی(س) است.
ما باید بتوانیم فاطمی باشیم و فاطمی شدن، به این نیست كه فقط بگوئیم الگوی ما حضرت فاطمه(س) است.
باید دید كه ایشان چگونه زندگی می كرده است.
اشك ریختن برای حضرت فاطمه(س) نیز به تنهایی سودی ندارد! اشكی كه در پشت آن معرفت، تبعیت و اطاعت نباشد، به قول شهید مطهری(ره) به مشالكت نمی انجامد!
✴️👇 حیای فاطمی قسمت دوم
فاطمه(س) خط علی(ع) با خون نگاشت
فاطمه(س) در زنـدگی ویلا نداشت
فاطمه(س) یك دشت داغ و درد و سوز
فاطمه(س) نان را نخورده نرخ روز
فاطمه(س) یك دشت احساس علی(س)
فـاطمه(س) عـطر گل یاس علی(ع)
امیرالمؤمنین(ع) خطاب به جوان ها و كسانی كه دنبال زیبایی هستند، چرا كه جوان ها بیش از میانسال ها به دنبال زیبایی می باشند، فرمودند:
"اگر می خواهید زیبایی های دنیا را ببینید، حیا داشته باشید و اگر حیا نداشته باشید زیبایی های دنیا را نمی بینید."
اصولاً بی حیایی انسان را به طرف لجن پرستی می كشاند. به این معنا كه در اثر بی حیایی، دیدگاه انسان نسبت به زیبایی عوض می شود.
سلیقه آن هایی كه به طرف بی حیایی می روند با سلیقه انسان های باحیا بسیار فرق دارد.
به رفتارهای عجیبی چون لجن پرستی، خوك پرستی و مردار پرستی روی می آورد. انسانی كه حیا دارد زیبایی های خلقت را در اطراف خود درك می كند و لیكن انسان بی حیا این ها را نمی بیند.
امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند: "كسی كه خارج از حدود واجبات و محرمات، حیا را در دین خود منظور كند، این شخص زیبایی های دنیا را می بیند و تازه خواهد فهمید كه بسیاری از چیزهایی كه مردم تحت عنوان زیبایی به دنبالش بوده اند اصلاً زیبا نیستند!"
◄ ریشه و مبدأ حیا:
حیا یك ریشه و یك مقصد دارد و به عبارتی در وسط قرار می گیرد. امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند: "اگر می خواهید در زندگی حیا داشته باشید، ریشه حیا، جوانمردی و بامرام بودن است."
ریشه حیا لوتی گری، لوتی منشی و مردانگی است. انسانی كه نسبت به جامعه اش حساس است را جوانمرد می گویند. پس حیا را ابداً نمی توان در خلوت ها و غارها و عزلت ها پیدا كرد، چرا كه جوانمردی ریشه حیاست و این صفتی است كه فقط و فقط در جامعه می توان آن را یافت.
البته در نزاع های خویشاوندی و قومیت بازی ها، قوم ترك و لر و عجم و عرب، سر سوزنی از آثار جوانمردی وجود ندارد، چرا كه هیچ كدام حاضر نمی شوند جوانمردی كرده و كوتاه بیایند و لذا فرزندانشان نیز انسان های بامرامی بار نمی آیند! پس وقتی انسان جوانمردی نشان می دهد، به حیا می رسد.
✴️👇حیای فاطمی قسمت سوم
مقصد حیا:
به قول عرفا، تغییر مبدأ میل انسانی است.
یعنی در انسان حالتی پیدا می شود كه میلش به خوبی ها بیشتر می گردد و انسان به پاكدامنی می رسد.
انسانی كه دیروز از گناه خوشش می آمده، امروز از گناه بدش می آید، و یا انسانی كه دیروز به زحمت عبادت می كرده، امروز عشق به عبادت پیدا می كند.
انسانی كه حیا دارد، یك سری رفتارها در خلق و خوی او كلیشه شده كه از آن به عنوان محصولات حیا نامبرده می شود.
◄ محصولات حیا را از نگاه پیامبر اكرم(ص) می توان به چند دسته تقسیم كرد:💯
1 ـ نرمش.
انسان با حیا بسیار نرم و ملایم است و زود عصبی نمی شود. یكی از بزرگترین مشكلات واحدهای اجتماعی، خانواده، محلات و واحدهای بزرگ مثل شهرهای ما، این است كه در مقابل هم اهل نرمش نیستیم!
ملاحظه كنید كه در قرآن كریم، بدترین انسان، فرعون است. چرا كه بالاترین گناه شرك است و فرعون نه تنها مشرك است، بلكه خودش را نیز خدا می داند، ولیكن خداوند تبارك و تعالی در قرآن وقتی به موسی(ع) فرمان مقابله با او را می دهد می فرماید:
"فَقُولا لَهُ قَوْلَاً لَیّنا"، یعنی با او (فرعون) آرام صحبت كن. حتی با فرعون هم می فرماید با نرمش صحبت كن!
لذا در این مرام اولین قدم، نرمش و مهربانی و دوست داشتن خلایق است. بر طبق روایتی از امام حسین(ع)، "در آن لحظه ای كه پهلوی حضرت فاطمه(س) را پشت در شكستند، اگر حضرت(س) توان داشتند بلند می شدند و با آن ها به ملایمت و نصیحت صحبت می كردند."
2 ـ سلامت روح.
انسانی كه حیا دارد، بسیار انسان سالمی است و به هر كجای دنیا كه برود خدا را می بیند و می داند كه در هر نقطه از دنیا باشد خدا با اوست.
3 ـ خوشرویی.
انسان با حیا با خلایق خوشرو است، چرا كه همیشه احساس شرم و حیا می كند. در احوالات یكی از عرفای بزرگ تاریخ می نویسند در تمام طول زندگی اش هرگز پاهایش را دراز نكرد! برای اینكه همیشه خودش را در محضر خدا می دید و شرم می كرد.
4 ـ گذشت و بخشندگی.
خدا در قرآن می فرماید:
"فعفوا واصفحوا ألا تحبوا ان یغفرالله لكم"،
اگر می خواهید خدا شما را ببخشد، یكدیگر را ببخشید، با هم مصافحه كنید، شاد باشید و با هم خوب باشید. حضرت فاطمه(س) فقط دو نفر را در زندگی نبخشیدند كه آن دو را هم خداوند اجازه نداد. چرا كه پیامبر(ص) فرمودند:
"غضب فاطمه(س)، غضب من و غضبِ من، غضب خداست." یعنی این فاطمه(س) نبود كه نبخشید، بلكه خدا بود.
گاهی در جامعه ما، حیا بد تعبیر می شود. یعنی انسان با حیا را كسی می دانند كه كم رو و بی عرضه باشد!
اگر كسی آنقدر كم رو باشد كه حتی حقش را هم نتواند بگیرد، این به معنای حیا نیست.❌
كمرویی و نگرفتن حق و كوتاه آمدن در جایی كه نباید كوتاه آمد و نشان ندادن خشم و غضب در جایی كه لازم است، حیا نیست، بلكه بی عرضگی است!🤯🥶
پس اگر انسان می خواهد حیا داشته باشد، این حیا باید كاملاً عقلانی باشد و حیایی باشد كه دین، خدا و خصائل و فطرت انسانی بر آن صحه گذاشته باشد.
"لاحَیاءَ فِی الدِّین" را اغلب به این معنا تفسیر می كنند كه "لاحیاء فی الاحكام"! به این معنی كه در پرسیدن احكام راجع به زنان و مردان نباید حیا كرد و این مسائل باید صریحاً گفته شود! در صورتی كه این تفسیر اشتباه است و اتفاقاً باید در این مسائل حیا داشت.
اصولاً مسائل مربوط به زنان و مردان را نباید روی منبر گفت و باید بصورت خصوصی صحبت شود💯👌.
"لاحَیاءَ فِی الدِّین" یعنی اینكه انسان متدین در مقابل حق كوتاه نمی آید و شرم و حیا نمی كند.
بطور مثال: اگر كسی مسئول و رئیس اداره و یا شخصی مسن است، نمی توان گفت به خاطر مقام و سن و سالش نباید اشتباهش را متذكر شد، بلكه به شرط ادب و احترام باید او را امر به معروف و نهی از منكر نمود. پس نمی توان كم رویی و بی عرضگی برخی افراد را به پای حیای ایشان گذاشت.
امام علی(ع) می فرمایند: "كسی كه از گفتن حق به بهانه حیا، اِبا كند، این شخص نادان و كم شعور است" و این نكته جای بحث دارد:
گناه آشكار نشانه بی حیایی است.
گناه اگر آشكارا و در حضور مردم صورت بگیرد، بسیار بدتر از آنست كه در خفا انجام شود.
انسان، باید همانقدر كه از انجام گناه در محضر خداوند و امام زمان(عج) شرم دارد، در محضر مردم هم شرم داشته باشد و مبادرت به انجام گناه نكند.
لذا خداوند اعتراف به گناه را نیز گناه دانسته، چرا كه اعتراف به گناه به حیای انسان لطمه می زند.👌💯
حیای فاطمی بخش آخر ✴️👇
در مرور نکات مهم بحث برای نتیجه گیری؛
◄ معنای حیا:
حیا یعنی پوشیده داشتن. البته این به معنای تظاهر و ریا نیست.
ریا یعنی انسان عملی را برای خوش آمد مردم انجام بدهد، ولی حیا یعنی اینكه انسان گناهی را برای خوش آمد خدا پوشیده بدارد. چرا كه خداوند فرموده: "گناه را آشكار نكن!"
از قول امام صادق(ع)، نقطه مثبت و دوران آزمایش حیا در دوران جوانی است.
چرا كه جوان غرور دارد و اگر حیا كند ارزش آن بسیار بیشتر از حیا در دوران كهولت است.
همچنین انسانی كه در جوانی حیا دارد، می تواند در كهولت نیز نورانی باشد.
حیا آنست كه انسان در قدرتمندی خود را ذلیل خدا احساس كند، نه آنكه در ذلیلی!
◄ درجات حیا:
امام صادق(ع) می فرمایند: حیا درجاتی دارد.
1 ـ شرم در برابر خدا.
یكی از پائین ترین درجات حیا، شرم در برابر خداست. انسانی كه در مقابل خدا شرم نمی كند، اصولاً با حیا بیگانه است. پائین ترین درجه حیا آنست كه انسان خدا را حاضر بداند و از اینكه نمی تواند در درگاه او خوب بندگی كند، حیا داشته باشد.
اگر امیرالمؤمنین علی(ع) شب و روز به خاك افتاده و اشك می ریزد و می فرماید: "اَنَا عَبْدُكَ الذَّلِیل الحَقِیرٌ الضَّعیفٌ المِّسْكِینٌ المُسْتَكِینٌ المُسْتَجِیرٌ"،
این درجه حیای علی(ع) را نشان می دهد.
2 ـ شرم در مقابل ملائكه.
بخصوص در مقابل رقیب و عتید، یك درجه بالاتر است. در سوره قاف می فرماید:
"و ما یلفظ من قولٍ الّا لَدَیهِ رَقِیبٌ عَتِید"،
یعنی هر كاری كه انجام دهید رقیب و عتید می نویسند. انسان فقط در لحظه مرگ می تواند این دو فرشته را ببیند.
3 ـ شرم از خود.
بالاترین درجه حیا، شرم از خود است. یعنی از وجودمان، از وجود سالممان كه خدا به ما داده، باید شرم كنیم. نسبت به نعماتی كه خدا به ما داده، مانند: چشم، گوش و... كه هر لحظه هم می تواند آن ها را از ما بگیرد، باید حیا كنیم. زبان باید حیا داشته باشد، زبان بسیار مهم است! در روایت بسیار عجیبی از پیامبر اكرم(ص) آورده اند: در آخر الزمان اگر گناهان صد قسمت باشند، 99 درصد آن مربوط به زبان است. یعنی اگر انسان بتواند زبان را كنترل كند و شرم و حیا به خرج دهد، 99 قسمت از گناهان را كنترل كرده است.
👌پس باید نسبت به تمام توانایی هایی كه خدا داده مثل زبان، عقل، خانواده، محیط خوب، خانه، پوشاك و غیره، حیا داشته باشیم، چرا كه می دانیم برخی از افراد این نعمت ها را ندارند.
◄ زن و حیا:
پیامبر(ص) می فرمایند: "اگر حیا ده جزء داشته باشد، 9 جزء آن در دست زنان است." یعنی اگر زن بتواند در جامعه خود را حفظ كند، با حیا باشد، پوشش اسلامی را رعایت كند و باعفاف صحبت كند، آن جامعه مشكلی ندارد، ولی اگر تمام مردان جامعه با حیا باشند، از آنجا كه یك دهم حیا دست مردان است،
باز هم آنچنان فرقی ندارد!
زن زمینه ساز و بستر ساز تاریخ است.
از نظر جامعه شناسی این زن است كه می تواند جامعه ای را به سوی باحیایی یا بی حیایی سوق بدهد.