🦋✨🦋✨🦋✨
✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨
✨🦋✨
🦋✨
✨
⚜بسم رب الشهدا⚜
💟#بی_تو_هرگز🌱
🌹 شهید سیدعلی حسینی
#قسمت_پانزدهم
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت. اسماعیل که برگشت، تاریخ عقد رو مشخص کردن و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن. سه قلو پسر. احمد، سجاد، مرتضی و این بار هم علی نبود.
حالم خراب بود. می رفتم توی آشپزخونه بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم. قاطی کرده بودم؛ پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت.
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در. بهانه اش دیدن بچه ها بود. اما چشمش توی خونه می چرخید. تا نزدیک شام هم خونه ما موند. آخر صداش در اومد.
- این شوهر بی مبالات تو؛ هیچ وقت خونه نیست.
به زحمت بغضم رو کنترل کردم.
- برگشته جبهه
حالتش عوض شد. سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره. دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه. چهره اش خیلی توی هم بود. یه لحظه توی طاق در ایستاد.
- اگر تلفنی باهاش حرف زدی بگو بابام گفت. حلالم کن بچه سید. خیلی بهت بد کردم.
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم. شدم اسپند روی آتیش. شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد.
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد. خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی. هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد.
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون. بابام هنوز خونه بود. مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد. بچه ها رو گذاشتم اونجا. حالم طبیعی نبود. چرخیدم سمت پدرم...
- باید برم. امانتی های سید. همه شون بچه سید..
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در . مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید.
- چه کار می کنی هانیه؟ چت شده؟
نفس برای حرف زدن نداشتم. برای اولین بار توی کل عمرم. پدرم پشتم ایستاد. اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون.
- برو ...
و من رفتم ...
احدی حریف من نبود. گفتم یا مرگ یا علی. به هر قیمتی باید برم جلو. دیگه عقلم کار نمی کرد. با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا. اما اجازه ندادن جلوتر برم.
دو هفته از رسیدنم می گذشت. هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن. آتیش روی خط سنگین شده بود. جاده هم زیر آتیش. به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه. توپخونه خودی هم حریف نمی شد.
حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده. چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن. علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن بدون پشتیبانی گیر کرده بودن. ارتباط بی سیم هم قطع شده بود.
دو روز تحمل کردم. دیگه نمی تونستم. اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود. ذکرم شده بود علی علی.. خواب و خوراک نداشتم. طاقتم طاق شد. رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم.
یکی از بچه های سپاه فهمید دوید دنبالم..
- خواهر ... خواهر ...
جواب ندادم ...
- پرستار ... با توئم پرستار ...
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه. با عصبانیت داد زد..
- کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟
رسما قاطی کردم ...
- آره. دارن حلوا پخش می کنن. حلوای شهدا رو. به اون که نرسیدم. می خوام برم حلوا خورون مجروح ها.
- فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست. بغض گلوش رو گرفت. به جاده نرسیده می زننت. این ماشین هم بیت الماله. زیر این آتیش نمیشه رفت. ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن.
- بیت المال ... اون بچه های تکه تکه شده ان. من هم ملک نیستم. من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن.
و پام رو گذاشتم روی گاز. دیگه هیچی برام مهم نبود. حتی جون خودم ...
"و جعلنا.." خوندم. پام تا ته روی پدال گاز بود. ویراژ میدادم و می رفتم.
حق با اون بود. جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته. بدن های سوخته و تکه تکه شده. آتیش دشمن وحشتناک بود. چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود.
تازه منظورش رو می فهمیدم. وقتی گفت دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن؛ واضح گرا می دادن؛ آتیش خیلی دقیق بود.
باورم نمی شد. توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو. تا چشم کار می کرد شهید بود و شهید. بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن. با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم. دیگه هیچی نمی فهمیدم. صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم. دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن.
چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم. بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم.
غرق در خون.. تکه تکه و پاره پاره.. بعضی ها بی دست.. بی پا.. بی سر.. بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده.. هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود.. تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم..
♦️ادامه دارد...
✨
🦋✨
✨🦋✨
🦋✨🦋✨
✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋✨
@farmandemajid
اشتبـــــاه است ایـن بگوییـــــم:«از پشیمانی چه سود؟»
یک پشیمان میشناسم سود کرده«حُر» شده!..
هدایت شده از 🖤جبهه فرهنگی سرلشکر بقایی 🖤
قرارِعاشقۍ❤️
قࢪائت دعاے فرج ...
بهنیّٺ برادر شهیدمانمےخوانیم 🌱
اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج 💐💚
---»»♡🌷♡««--
کانال #جبهه_فرهنگی_سرلشکر_بقایی
#شهید_مجید_بقایی🕊
@farmandemajid
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
https://eitaa.com/joinchat/2782331172C961681c03d
👨🎓ارتباط با دانشجويان
⚜ضمن آنكه پدرم در مقاطع گوناگون آموزشي، تدريس ميكردند. حتي در دانشگاهها خاطرم هست كه جلسات متعددي با دانشجويان داشتند و هرگاه از دانشگاههاي مختلف كشور از ايشان براي سخنراني دعوت ميكردند با روي باز ميپذيرفتند. بيشترين كساني كه دور ايشان جمع ميشدند و مراوده داشتند دانشجويان و نسل جوان بودند و حتي مسائل شخصيشان را نيز با پدرم مطرح ميكردند. خاطرم هست مقام معظم رهبري حضرت آيتالله خامنهاي در مورد پدرم فرمودند: شهيد باهنر از جمله افرادي است كه شخصيت ايشان ناشناخته باقي مانده است.
#شهیدمحمدجوادباهنر
#هفتهدولت
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
@farmandemajid
💟مردمی بودن و توجه به مستضعفان🦋
وی از ویژگیهای بارز شهید رجایی «مردمی بودن» او و در معنای واقعی کلمه می داند: «بخش اصلی خرید برای منزل را ایشان خودشان انجام می دادند و یک بار که با او به خرید رفته بودیم به ما تأکید میکرد که خریدهای خودتان را از همین دستفروشها انجام دهید، تمام سرمایه آنها همین مقدار میوهای است که برای فروش آوردهاند و حتما دقت کنید که موقع خرید میوهها را جدا نکنید که آنها از اینکه بعد از شما میوههای کم کیفیتتر مانده باشد و نتوانند آنها را بفروشند ناامید نشوند».
#شهیدمحمدعلیرجایی
#هفتهدولت
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
@farmandemajid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مصطفی صدر زاده جانم.. یه جمله معروفی داره که همیشه میگفت من بعد از شهادتم کارهای فرهنگیم شروع می شه .. که این خودش یه محور ...🍃🍃
و از این جمله خود شهید مصطفی صدر زاده در زمان زنده بودنش بطور صریح به آن اشاره کرده ...🍃🍃به این درک می رسیم که دوستان خواهران و برادران گرامی...#شهدازندهاند...😢😢🍃🍃🌹
🌿شهدا عند ربهم یرزقون اند..😢😢🍃🍃🍃
#شهیدمصطفیصدرزادهـشروعکارفرهنگیبعدازشهادتمـشهدازندهاند..😭🌹❤️
#التماسدعا😢
@farmandemajid