eitaa logo
❤️جبهه فرهنگی سرلشکر بقایی❤️
409 دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
7.8هزار ویدیو
93 فایل
پیج اینستاگرام سرلشکر شهید دکتر مجید بقایی 👇 https://www.instagram.com/farmandemajid?igsh=MWI5c3pxeGVzd2kyZA== جهت تبادل و ارتباط با خادم کانال @Zsh313 #سردار_سرلشکر_شهید_مجید_بقایی #رفیق_شهیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
💢احترام به والدین در سیره شهدا رَخت‌ها‌رو جمع‌کردم‌توی‌حیاط، تاوقتےبرگشتم‌بشویم.. . وقتےبرگشتم،دیدم‌علےاز ‌جبهہ‌برگشتہ‌و‌گوشـہ‌حیات‌نشستہ‌ ورخت‌هاهم‌روی‌طناب‌پهن‌شده..! . رفتم‌پیشش‌گفتم: «الهےبمیرم! مادر،‌تو‌با‌یہ‌دست‌ چطورۍاین‌همہ‌لباس‌رو‌شستے؟!» . گفت:«‌مادر‌جون، اگہ‌دوتادست‌هم‌نداشتم، ‌بازوجدانم‌قبول‌نمے‌کرد‌من ‌خونہ‌باشم‌وتۅزَحمت‌بکشے..:)♥️‌» 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2782331172C961681c03d
زندگی ما طول چندانی نداشت اما عرض بی انتهایی داشت.  ابراهیم بودنش خیلی کم بود؛ اما خیلی با کیفیت بود. هیچ وقت نشد زنگ درِخانه را بزند و در برایش باز شود. قبل از اینکه دستش به زنگ برسد، در را برایش باز می کردم. می خندید. خنده ای که همه مشکلات و غم و غصه اش پشتش بود؛ اما خودنمایی نمی کرد. تا بود نود و نه درصد کارهای خانه با او بود. آن قدر غرق محبتم می کرد که یادم می رفت از مشکلات جبهه اش بپرسم. تا از راه می رسید حق نداشتم دست به سیاه و سفید بزنم. اگر می خواستم دست بزنم، گاهی تشرم می زد. خودش شیر بچه ها را آماده می کرد، جای شان را عوض می کرد. با من لباس ها را می شست و می برد پهن شان می کرد و خودش جمع شان می کرد. خودش سفره را پهن می کرد و خودش جمع می کرد. می گفتم: «تو آنجا خیلی سختی می کشی، چرا باید به جای من هم سختی بکشی؟» می گفت: «تو بیش از آنها به گردنم حق داری. من باید حق تو و این طفل های معصوم را ادا کنم.» می گفتم: «ناسلامتی من زن خانه تو هستم و باید وظیفه ام را عمل کنم.» می گفت: «من زودتر از جنگ تمام می شوم ژیلا. ولی مطمئن باش اگر ماندنی بودم به تو نشان می دادم تمام این روزهایت را چطور بلد بودم جبران کنم.» راوی: ژیلا بدیهیان؛ همسر شهید 📚 برگرفته از کتاب؛ « به مجنون گفتم زنده بمان » بقلم فرهاد خضری 🤍 💚
📋 تغییر خصوصیات اخلاقی شهید قربانخانی پس از سفر به کربلا 🎗خواهر شهید می گوید: وقتی از سفر کربلا برگشت، مادر پرسیده بود چه چیزی از امام حسین علیه السلام خواستی؟ مجید گفته بود: از امام حسین علیه السلام خواستم آدمم کنه ... سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلّی متحول شد، همیشه در حال دعا و گریه بود، نمازهایش را سر وقت می‌ خواند و حتّی نماز صبحش را نیز اول وقت می‌ خواند. خودش همیشه می‌ گفت نمی‌ دانم چه اتّفاقی برایم افتاده که این طور عوض شده ام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم. 🦋🕊
شهید عبدالحسین کیانی، قصاب بود و به خاطر خوش انصافی، او را «جوانمرد قصاب» صدا می‌کردند. عبدالحسین بدون قید و شرط پول قرض می‌داد. اگر مشتری مبلغ کمی گوشت می‌خواست، دریغ نمی‌کرد. وقتی می‌فهمید مشتری فقیر است، نمی‌گذاشت به‌ جز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید، مقداری گوشت می‌پیچید توی کاغذ و می‌داد دستش.‌ کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس می‌زد که نیازمند باشد، دو برابر پولش، گوشت می‌داد. گاهی برای این که بقیه مشتری‌ها متوجه نشوند، وانمود می‌کرد که پول گرفته است. گاهی هم پول را می‌گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره برمی‌گرداند به مشتری. گاهی هم پول را می‌گرفت و دستش را می‌برد سمت دخل و دوباره همان پول را می‌داد دست مشتری و می‌گفت: بفرما مابقی پولت. هر زمان که از او می‌پرسیدند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می‌گفت: الحمدلله؛ ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشد.🍃 آن موقعی که امام خمینی(ره) سفارش کرد بروید به جبهه تا جوان‌ها خسته نشوند؛ گفت: من هم باید برای عملیات‌های اصلی بروم. او با وجود هشت فرزند و کار زیاد در دامداری و مغازه قصابی، همه را رها کرد و به جبهه رفت. قبل از انقلاب چندین بار توسط ساواک دستگیر و شدیدا شکنجه شد. و درنهایت در عملیات فتح‌المبین پس از اصابت دوازده گلوله، شهید و به «حمزه سیدالشهدای دزفول» معروف شد. + شادی روح شهید عبدالحسین کیانی صلوات ╭┅────────────┅╮ ‎‎‌‌‎‎🌷🍃🌷🍃🌷 ‎‎‌‌‎ ‎‎‌‌‎‎‎🌸کانال سرداران بی نشان بهبهان عضوشوید👇 ┄┅┅❅❁❅┅ https://eitaa.com/joinchat/2782331172C961681c03d ╰┅────────────┅
🌸هدیه ازدواج🌸 در بحبوبه جنگ و درگیری‌های کردستان و درست زمانی که محمودکاوه تصمیم قطعی خودش را مبنی بر حمله به خطوط نبرد عراق و درگیری همزمان با گروهک‌های تروریستی کومله و دمکرات گرفته بود فرصتی پیش آمد و رفتم پیشش، گفتم: «آقا محمود وضعیت من را که می‌دانید، متاهل شده‌ام. از وقتی همسرم را به ارومیه آورده‌ام دائما خودم درگیر عملیات‌های پی‌در‌پی شدم و همسرم از ترس اینکه مبادا چه اتفاقی در عملیات بیفتد دچار وضع روحی خوبی نیست. اجازه بدهید من مدت کمی در کنارش باشم.» کاوه وقتی شنید، با مرخصی چند روزه من موافقت کرد. یک روز کاوه به من و چند تا از بچه‌ها گفت آماده بشوید برویم داخل شهر گشتی بزنیم؛ امری که خیلی کم اتفاق می‌افتاد، با همان لباس فرم که از او سبز بود و از ما خاکی ... البته بیشتر هدفش این بود که برخورد مردم را متوجه شود. راه افتادیم تا اینکه به یک مغازه عطرفروشی رسیدیم و آقا محمود وارد مغازه شد و بعد از سلام و علیک از فروشنده سراغ عطرهای مشهوری را گرفت و خریداری کرد. ما مانده بودیم کاوه که اهل عطر نبود و وقت خود را دائم در جبهه و درگیری می‌گذراند، چرا چنین عطرهایی خرید؟ پس از آنکه فروشنده هر دو عطر را برایش بسته بندی کرد آمد پیش من و عطرها را داد و گفت: «این هدیه از طرف من به شما و همسرتان است. به ایشان بگویید ما را حلال کنند، در این مدت بابت مسائل عملیات‌ها و دوری از تو سختی و مرارت کشیده است.»🌱 راوی: جواد نظام‌پور
💢 تقصیر منه، منو ببخش... 🔹 مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود. یهو از روی صندلی افتاد و سرش شکست. سریع بردمش بیمارستان و سرش رو پانسمان کردم. 🔹 منتظر بودم یوسف بیاد و با ناراحتی بگه چرا سهل انگاری کردی؟ چرا حواست نبود؟ 🔹 وقتی اومد مثل همیشه سراغ حامد رو گرفت. گفتم: خوابیده. بعد شروع کردم آروم آروم جریان رو براش توضیح دادن. فقط گوش داد. آروم آروم چشم هاش خیس شد و لبش رو گاز گرفت. بعد گفت: تقصیر منه که این قدر تو رو با حامد تنها می زارم، منو ببخش! 🔹 من که اصلا انتظار چنین برخوردی رو نداشتم، از خجالت خیس عرق شدم. شهید یوسف کلاهدوز🌷 ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄ کانال 👇 شهید_مجید_بقایی🕊 @farmandemajid ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🪴 تا لباسی را پاره و نخ نما نمی‌کرد دست از سرش بر نمی داشت!! حتی در این عکس یادگاری که با حاج قاسم انداخته مشخص است عکسی که محمّد خیلی دوست داشت و به آن افتخار می کرد. در این عکس دکمه های پیراهنش لنگه به لنگه اند و با هم فرق می کنند..! از این لباس چند سال کار کشیده بود ولی رهایش نمی‌کرد..!! حاج قاسم در وصف او گفت : ساده بگویم ؛ محمد دوچیز را هرگز جدی نگرفت یکی دنیا را و یکی خستگی در دنیا را ، شوق دیدار بین او و خستگی فرسنگ ها فاصله انداخته بود.... فرماندهان لشکر۴۱_ثارالله شهید_محمد_نصراللهی شهید_حاج_قاسم_سلیمانی @farmandemajid
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌دیدار تجربه‌گر نزدیک به مرگ با روح شهید همت لحظاتی بعد از شهادت او 🆔 @farmandemajid
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 در منطقه هور، با چند نفر از مجاهدان عراقی همکاری می کردیم. فکر زیارت امام حسین (ع) یک لحظه هم سید را آرام نمی گذاشت. با مجاهد عراقی صحبت کرد. قرار شد او کارهای جعل کارت تردد و بقیه مسائل را حل کند. یک روز آمد سر وقت سید که برویم. مجاهد عراقی می گفت: از ایستگاه ایست و بازرسی بصره رد شدیم. شب را در منزل خودم بودیم و فردا عزم حرم کردیم. حرف ها را قبلا زده بودیم که باید احساسات خود را کنترل کنی، نکند استخباراتی ها متوجه شوند و همه لو بروند. سید تا چشمش به ضریح امام حسین (ع) و حرم بی زائرش افتاد، از خود بی خود شده بود. هر چه بچه ها ایما و اشاره و قسم دادیم، کارگر نیفتاد. حالا سید بیست دقیقه ای می شد که کنار ضریح مشغول راز و نیاز بود. بعدها می گفت: تا چشمم به ضریح افتاد اختیارم را از دست دادم. https://eitaa.com/farmandemajid 🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴