زندگینامهشهیدمحمدمعماریان۱۵.mp3
1.87M
🦋 زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت پانزدهم
با آوای 🎙 دختر پاییز 🍂
از همين حالا فهمو دركو لياقتش را به من بده تا مقابل حضرت زينب (سلامالله) سرشكسته نباشم. . . .
ادامه دارد...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#داستان_واقعی
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
کانال #جبهه_فرهنگی_سرلشکر_بقایی👇
#شهید_مجید_بقایی🕊
@farmandemajid
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@farmandemajid
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
🍂زندگینامه
شهیددمحمد معماریان
قسمت شانزدهم
مادر لباسهاي محمد را شسته و اتو كرده بود. صبح، ساكش را آورد و گفت: محمدجان، لباسهايت را توي ساكت بگذار. محمد گفت: دلم ميخواهد اينبار شما ساكم را ببنديد. مادر گفت: چه فرقي ميكند؟ محمد گفت: فرقش اين است كه هر وقت در ساك را باز ميكنم بوي شما را ميدهد و احساس تنهايي نميكنم. مادر نشست به بستن ساك محمد. محمد هم آماده شد. ساكش را برداشت. مادر رفت تا كاسة آبي پر كند و قرآن بياورد. محمد پوتينهايش را پوشيد. مادر رفت تا از توي حياط يك گل بكند و توي كاسة آب بيندازد و پشت سر محمد بريزد. در خانه را باز كرد. مادر تا گل را چيد، انگار چيزي ته دلش فرو ريخت. محمد منتظر مادر بود. مادر نميتوانست بيايد، آرام نشست و كاسة آب را زمين گذاشت. محمد از همه خداحافظي كرده و منتظر مادر بود. مادر قرآن را برداشت و رفت پيش محمد. محمد، مادر را بوسيد. مادر، محمدش را بوييد و از زير قرآن ردش كرد. محمد، آرام گفت: مادر، محمدت را خوب ببين كه ديگر نميبينياش. . . .
ادامه دارد...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#داستان_واقعی
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
کانال #جبهه_فرهنگی_سرلشکر_بقایی👇
#شهید_مجید_بقایی🕊
@farmandemajid
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@farmandemajid
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
زندگینامهشهیدمحمدمعماریان۱۶.mp3
2.5M
🦋 زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت شانزدهم
با آوای 🎙 خادم رفیق شهیدم
محمد، آرام گفت: مادر، محمدت را خوب ببين كه ديگر نميبينياش. . . .
ادامه دارد...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#داستان_واقعی
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
کانال #جبهه_فرهنگی_سرلشکر_بقایی👇
#شهید_مجید_بقایی🕊
@farmandemajid
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@farmandemajid
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
زندگینامهشهیدمحمدمعماریان17.mp3
1.99M
🦋 زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت پانزدهم
با آوای 🎙 دختر پاییز 🍂
كاش تاريخ بازميگشت. عصر عاشورا بود و ما بوديم. آن وقت هيچگاه نميگذاشتيم تا علياكبر برود. كاش و تنها كاش. . .
ادامه دارد ...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
#داستان_واقعی
کانال #جبهه_فرهنگی_سرلشکر_بقایی👇
#شهید_مجید_بقایی🕊
@farmandemajid
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@farmandemajid
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
🦋زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت هجدهم
حالا كه از همهچيز دل بريده بود، تازه معناي دل را ميفهميد. تا حالا هرچه بود دل نبود؛ تارهايي بود كه دور دلش را پر كرده بود. حالا لطافت و زيبايي دلش را درك ميكرد. از وقتي كه بندها را پاره كرده بود، دلش بال و پر ميزد. حالا اصل همهچيز را ميديد. خندهاش معطر شده بود؛ نگاهش، آسماني و كلامش، روحاني. اللهم ارزقنا قلبا يدنيه منك شوقه و لساناً يرفع اليك صدقه و... دعايش مستجاب شده بود. همه دعاهايش يكجا به اجابت رسيده بود. چند روز ديگر محمد از قيد اين جسد دنيايي راحت ميشد و در آسمان جاي ميگرفت. آن وقت همة زمين و آسمان زير نظرش ميآمد. شاهد همة كُنهها ميشد و زمان را در اختيار ميگرفت. رمز عمليات، بچههاي خطشكن را راهي كرد. گردان سيصد نفرشان موفق شدند خط را بشكنند و راه را باز كنند. . . .
ادامه دارد...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#داستان_واقعی
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
کانال #جبهه_فرهنگی_سرلشکر_بقایی👇
#شهید_مجید_بقایی🕊
@farmandemajid
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@farmandemajid
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
شهیدمعماریان۱۸.mp3
2.02M
🦋 زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت هجدهم
با آوای 🎙 خادم رفیق شهیدم
گردان سيصد نفرشان موفق شدند خط را بشكنند و راه را باز كنند. . . .
ادامه دارد...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#داستان_واقعی
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
کانال #جبهه_فرهنگی_سرلشکر_بقایی👇
#شهید_مجید_بقایی🕊
@farmandemajid
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@farmandemajid
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
🍂زندگینامه
شهید_محمد_معماریان
قسمت نوزدهم
دشمن آتشبارياش شدت عجيبي داشت. عمليات لو رفته بود. كار خيلي سختتر از آنچه فكر ميكردند شد. بچهها مقاومت ميكردند. گوشت بچهها سپر گلولهها بود. محمد از جايش بلند شد و داشت ميرفت عقبتر. فرمانده فكر كرد محمد ترسيده. صدايش زد و پرسيد: كجا ميروي؟ مگر وضعيت را نميبيني؟ كمي نيرو و آتش دشمن را؟ محمد گفت: حاج آقا، خيالت راحت باشد، دارم ميروم نماز بخوانم. امام حسين(علیهالسلام) هم ظهر عاشورا در موقع اذان، اول نماز خواند، حاج آقا آسمان را نگاه كرد. وقت نماز بود. محمد با پوتين و اسلحهبهدست قامت بست. زير آن باران گلوله نماز خون خواند و سريع برگشت. يكساعتي از ظهر نگذشته بود. درگيري نفس بچهها را بريده بود. لحظهبهلحظه يك گل پرپر ميشد كه ناگهان محمد بلند شد و تمام قامت ايستاد. با تعجب نگاهش كردند. محمد دستش را به طرف بچهها بلند كرد و با صداي رسايي گفت: بچهها من هم رفتم، خداحافظ. آرام زانو زد و افتاد. حاجي دويد طرف محمد و ديد كه گلولة آرپيجي پشت محمد را كاملاً برد و تنها صورتش است كه سالم مانده. محمد رفت مثل همة دوستانش، اما جنگ ادامه داشت. بدن محمد ماند زير آفتاب داغ جنوب، سه روز پيكرش تندي خورشيد را تحمل ميكرد. . . .
ادامه دارد...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
#داستان_واقعی
کانال #جبهه_فرهنگی_سرلشکر_بقایی👇
#شهید_مجید_بقایی🕊
@farmandemajid
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@farmandemajid
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
زندگینامهشهیدمحمدمعماریان19.mp3
2.33M
🦋 زندگینامه
شهید محمد معماریان
قسمت نوزدهم
با آوای 🎙 دختر پاییز 🍂
ادامه دارد ...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
بدن محمد ماند زير آفتاب داغ جنوب، سه روز پيكرش تندي خورشيد را تحمل ميكرد. . . .
ادامه دارد...
#زندگینامه_شهید_محمد_معماریان
#داستان_واقعی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#رفیق_شهیدم
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@rafiq_shahidam96
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾