🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (41) 🌺
.#دریاقلی 2
#يکدفعه_شروع_به_خواندن_و_رقصيدن_کرد ...
(#راوی : قاسم صادقی)
.در گرماگرم نبرد، سيد با فرماندهی نيروی هوایی تماس گرفت و گفت: شما اگر می توانيد، پل دشمن را بمباران کنيد. ساعتی نگذشت که دو جنگنده ايرانی پل عبوری دشمن و سنگرهای اطراف آن را بمباران کردند.نيروهای دشمن در محاصره كامل بودند. عصر همان روز #عراق شديداً مواضع و سنگرهای ما را بمباران کرد. من در کنار #شاهرخ نشسته بودم، در آن حجم آتش، بسياری از نيروها از ترس به زمين چسبيده بودند. از ترس زبان ما هم بند آمده بود. بايد می رفتيم جلو، ولی همه وحشت زده بودند.صادق که از دوستان شاهرخ بود از جا بلند شد. پيراهن عربی بلندی هم برتن داشت. يکدفعه شروع به خواندن و رقصيدن کرد. صادق با آن لباس عربی بالا و پائين می رفت. بچه ها همه می خنديدند. روحيه بچه ها برگشت. شاهرخ داد زد: دارن فرار می کنن بريم دنبالشون، همه از سنگرها بيرون رفتيم و دويديم سمت دشمن.#نبرد_ذوالفقاری تا صبح فردا ادامه داشت. دشمن با برجا گذاشتن بيش از سيصد کشته مجبور به عقب نشينی شد. چون راه فرار هم نداشتند، تعداد زيادی هم اسير شدند. رشادتهای شاهرخ و بچه های گروه او را هرگز فراموش نمی کنم. آنها از هيچ چيزی نمی ترسيدند.
#ادامه_دارد😉
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#روزی_که_دست_بیسیمچی_گردان_قطع_شد....
🌷خاطرم است در دوران جنگ در کوی طالقانی خرمشهر با بیسیم به فرماندهان دستور میدادم و مشغول صحبت با آنها بودم، درگیری بسیار سنگین بود، همینطور حین حرف زدنم چرخیدم و دیدم بیسیمچیِ من دارد به خودش میپیچد، نگاه کردم و دیدم که جلویش یک دست افتاده است! گفتم غلام تو داری چیکار میکنی؟ گفت: هیچی شما به کارت برس.
🌷نگاه که کردم دیدم بازوی راست خود را محکم گرفته است و خونریزی میکند، دستش هم به روی زمین بود. گفتم: غلام دست تو قطع شده است، الان به بچهها میگویم بیایند و تو را به بهداری ببرند، گفت: نه من نمیروم شما به کارت ادامه بده. من بیسیمچی شما هستم، من اینجا میمانم. گوش ندادم و بلافاصله بچهها را صدا کردم تا بیایند و او را به بهداری ببرند.
🌷میخواهم بگویم که شما تعهد این فرد را ببینید که به عنوان یک نظامی دستش جلویش افتاده بود و خونریزی داشت اما میگوید که من مشکلی ندارم شما به کارت ادامه بده، من بیسیمچی تو هستم و باید همراه تو باشم. وقتی که شب به بالای سرش در بیمارستان رفتم التماس میکرد که مرا با خودت ببر، من نمیخواهم در بیمارستان بمانم.
#راوی: ناخدا هوشنگ صمدی، فرمانده وقت گردان تکاوران نیروی دریایی (ناخدای کلاه سبز)
منبع: سایت خبر آنلاین
❌️❌️ امنیت اتفاقی نیست!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#دوربین_خدا
🌷سه روز، روزه گرفت. از او پرسیدم: چی شده؟ چرا غذا نمیخوری؟ گفت: دارم خودم را تنبیه میکنم. گفتم: مگر چکار کردی که خودت را تنبیه میکنی؟ گفت: یادت است آن روزی که بچههای تبلیغات لشکر، با دوربین، به گردان ما آمده بودند. گفتم: خوب. گفت: وقتی دوربین سمت من آمد، مرتب نشستم و موهایم را مرتب کردم. گفتم: خب، اشکالی دارد؟
🌷....آهی کشید و گفت: بعد از مصاحبه فکر کردم، با خودم گفتم: ابراهیم! این مصاحبهها را مگر چه کسی میبیند؟ آدمهایی مثل خودت. ولی با اینحال، تو خودت را مرتب کردی و درست نشستی و مواظب رفتارت بودی، اما میدانی که سالهاست در مقابل دوربین خدا قرار داری و هرطور که میخواهی زندگی میکنی و هیچ وقت هم خودت را جمع و جور نکردهای؟ این فکر مرا اذیت میکند که چرا بندههای خدا را به خدا ترجیح دادم؟ بنابراین خودم را تنبیه میکنم!
🌹خاطره ای به یاد #شهید ابراهیم محبوب فرمانده گردان حزب الله
#راوی: رزمنده دلاور غلامرضا سالم
#محرم
╭┅────────────┅╮
🌷🍃🌷🍃🌷
🌸کانال سرداران بی نشان بهبهان عضوشوید👇
┄┅┅❅❁❅┅
https://eitaa.com/joinchat/2782331172C961681c03d
╰┅────────────┅
- من برگشتم و به آن دو نفر گفتم با شما کار دارند. آن دو نفر به درب سنگر رفتند ناگهان من بیدار شدم به اطراف سنگر نگاه کردم ببینم آنها کجا هستند. قربانی که نبود جعفر کنار من سرش را گذاشته بود بین زانوها و تو خودش بود. صداش زدم جعفر نمیدونی چه خوابی برات دیدم، ادامه حرف مرا قیچی کرد. اشاره کرد آهسته، چه خبره! خودم میدانم بگذار تو خودم باشم. عملیات شروع شد و هر کسی رفت دنبال وظیفه خودش. نمیدانم چه ساعتی از شب بود من با نیسان داشتم گلوله توپ از زاغه به سنگرهای توپ میرساندم که در آن آتش پر حجمی که دشمن روی مواضع ما اجرا میکرد. یک لحظه متوجه شدم محمد قربانی و جعفر کرباسی به طرف من بدو میآیند و کاظمی کاظمی صدا میزنند. من هنوز توقف کامل نکرده بودم به نیسان رسیدند. قربانی گفت: خودت را برسون پای توپ شهید کردآبادی، عراقیها دارن میان تو جزیره ام الرصاص. من از آنها جدا شدم و به طرف سنگر شهید کردآبادی رفتم که بعد از جدا شدن من از آنها، دو گلوله خمپاره ۱۲۰ دو طرف نیسان آمده بود و عزیزان کرباسی و قربانی به شهادت رسیده بودند. بعد، خبر شهادت را آقا مصطفی به من داد و گفت کسی فعلاً چیزی نفهمه....
🌹خاطره ای به یاد #شهیدان معزز #فضلالله،نجاران، #محمدقربانی (فرمانده اتشبار توپخانه ۱۰۵ میلیمتری، جعفر کرباسی و #شهیدکردآبادی
#راوی: رزمنده دلاور حسنکاظمی
🍃🌷🍃🌷🍃
#برگزاری جشنهای ایام الله دهه فجر در اسارت»
#راوی: آقای مستقیمی یکی از آزادگان عزیز میهن اسلامی
(قسمت اول)
«اللهم عجل لولیک الفرج»
#سال 1364 اردوگاه موصل چهار (موصل کوچیکه)آسایشگاه چهار/ همه ساله حدودا یکی دو ماهی مانده به سالروز دهه فجر انقلاب اسلامی گروه فرهنگی اردوگاه و آسایشگاه فعال تر شده و برنامه های متنوعی را در موضوعات مختلف ( مسابقات فوتبال ، والیبال ، کشتی و نمایش ورزش های رزمی ، اجرای سرود ، تئاترهای طنز و در ارتباط با دوران پیروزی انقلاب ، نمایشگاه عکس هایی که از ایران آمده بود و قابل رویت همگانی بود از قبیل عکس کودکان و مناظر زیبا و باستانی ایران ، مسابقات حفظ ، قرائت و ترجمه قرآن کریم ، کلمات قصار نهج البلاغه ، شعر و دکلمه خوانی (ترجمه مناجات شعبانیه ) برنامه ریزی کرده و هرگروهی خصوصا تئاتر و سرود در آسایشگاهها درموقع نظافت که بچه ها بیرون بودند و یا در حمام های اردوگاه به تمرین می پرداختند.
*نا گفته نماند که برای کسانی که در مسابقات شرکت می کردند به نفرات برتر جوایزی از قبیل پارچه های گلدوزی شده ؛ گیوه های بافته شده از نخ جوراب و یا بلوز های زمستانی ، آلبوم های عکس که از مقداری پارچه ، پلاستیک گوشتهای آشپزخانه و مقوا بشکل بسیار زیبایی توسط بعضی از بچه ها درست شده بود ، مهر و تسبیح تهیه شده از خاک باغچه اردوگاه و یا تسبیح هایی که با هسته های خرما درست شده بود ، سجاده های کوچکی که از تکه پارچه های دشداشه سفید در نقش ها و طرح های قشنگ گلدوزی شده بود اهدا می کردند.
*مسئولین بیت المال آسایشگاهها هم با استفاده از امکانات خیلی کمی که در اختیار داشتند ( روی چراغ علاءالدین آسایشگاه ، با استفاده از ماهی تابه ای که از حلب روغن خالی درست شده بود ، مقداری شکر ، آردهایی که از خمیر نانها تهیه شده بود با مقداری ماست که با شیرخشک تهیه می شد) زولبیا و بامیه درست می کردند و یا اینکه با استفاده از مقداری آرد تفت داده شده و سهمیه خرمایی که عراقیها برای دسر میدادند، شیرینی های خیلی خوشمزه ای درست می کردند که بعضا نگهبانان عراقی هم برای خوردن آنها حریص بوده و از همدیگر سبقت می گرفتند ولی آنها نمی دانستند این شیرینی ها به چه مناسبتی درست شده است . و از همه این شیرینی های لذیذ شاید نفری دو تیکه بیشتر سهمیه خودمان نمی شد.
ادامه دارد...
🍃برای سربلندی آزادگان سرفراز کشورمان دعا میکنیم🍃 دهه ی فجر مبارک🍃🌷
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کانال #جبهه_فرهنگی_سرلشکر_بقایی👇
#شهید_مجید_بقایی🕊
@farmandemajid
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#وقتی_شکمم_منفجر_شد!!
🌷در این شب [عملیات کربلای ۴، تاریخ ۵/۱۰/۶۵] برای لحظهای چشمهایم را خواب فرا گرفت و دیدم به طرف پدرم که سال ۶۴ شهید شده بود حرکت میکنم و او دستانش را به سوی من دراز کرده است. در همین حال متوجه شدم دو دختر بچه کوچک پاهایم را گرفته و اجازه نمیدهند که حرکت کنم، یکی از دخترها را شناختم تنها فرزندم فاطمه بود و دختربچه دیگر را نشناختم، ناگهان از دلشوره عملیات از خواب بیدار شدم. احساس کردم اتفاقی خواهد افتاد و قبل از آغاز عملیات به همرزمان گفتم امروز برایم اتفاقی میافتد، فقط نگذارید جنازهام به دست نیروهای عراقی بیفتد. بعدها فهمیدم که دختر بچه دیگری که اجازه نمیداد در خواب به طرف پدرم حرکت کنم و با او بروم فرزند دوم من است که در آن هنگام هنوز متولد نشده بود. عملیات با شور و اشتیاق نیروهای رزمنده آغاز شد....
🌷در این عملیات که با آتشبار نیروهای بعثی از هوا و زمین شدت گرفته بود، مشغول جابجایی تاکتیکی و بازگشت نیروها به پشت جبهه بودیم. ناگهان احساس کردم که از ناحیه شکم منفجر شدم تا چند دقیقهای گیج بودم و احساس میکردم که پاهایم قطع شده است. درحالیکه نشسته بودم و از سوزش و درد و خونریزی فراوان به خود میپیچیدم، رزمندگان یکی یکی از کنارم رد میشدند و متوجه مجروح شدنم نبودند. زیرا تاریکی هوا نیز به آنها اجازه نمیداد که شرایط مرا ببینند. کم کم متوجه شدم که همه اعضای داخلی شکمم بیرون آمده. با سختی و درد فراوان اعضای داخلی بدنم را با فشار دست وارد شکم کردم. برای آنکه خود را به پشت جبهه برسانم باید هشت کیلومتر را طی میکردم و از کانالی کم عرض نیز عبور مینمودم. دشمن از هوا و زمین باران گلوله را میریخت و من با هر حرکت رزمندگان با شکم زخمی به زمین میخوردم.
🌷در همین حین دو نفر از برادران که متوجه وضعیت من شدند مرا تا کنار رودخانه همراهی کردند. به همراه دو زخمی دیگر سوار بر بلم شدیم اما هنوز چند لحظهای حرکت نکرده بودیم که بلم در آب غرق شد. با سختی فراوان در رودخانه پر از سیم خاردار و مین، فقط با توجه الهی خود را به کنار رودخانه و کنار کانالی رساندم. با غرق شدن در آب همه آبهای آلوده وارد شکم پاره و زخمی من شد و با رنج زیادی خود را به پشت جبهه رساندم. در آنجا توسط آمبولانس گردان نیروهای بروجرد به پشت جبهه منتقل شدم و زمانیکه چشم گشودم خود را در هواپیما دیدم و متوجه شدم که سه روز از بیهوشی من میگذرد. به دلیل شدت جراحات و مجروح شدن از ناحیه پا و شکم دیگر سعادت رفتن به جبهه نصیبم نشد و به یاد آن رشادت ها و ایثارگریهای رزمندگان در سنگر دیگری به فعالیت پرداختم....
🌷 #راوی: جانباز سرافراز سرهنگ احمد محمدی، فرمانده ناحیه مقاومت بسیج سپاه بروجرد ( که در عملیات کربلای چهار در تاریخ ۵/۱۰/۶۵ در منطقه شلمچه به عنوان فرمانده گروهان نیروهای اعزامی لرستان مسئولیت این عملیات را برعهده داشت.)
منبع: سایت خبرگزاری ایرنا
کانال #جبهه_فرهنگی_سرلشکر_بقایی
#شهید_مجید_بقایی🕊
@farmandemajid
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
https://eitaa.com/joinchat/2782331172C961681c03d
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4079🌷
#زیارتی_که_به_اسارتش_میارزید!!
🌷پس از آنکه در تاريخ ۲۷ تیرماه ۱۳۶۷ اولين بند قرارداد ۵۹۸ (آتش بست) اجرا گرديد، رژيم عراق تصميم گرفت تمامی اسرای جنگ تحميلی را به زيارت حرم اباعبدالله ببرد. اين درحالی بود که هنوز اولين بند و سومين بند قطعنامه که عقبنشينی به مرزها و آزادسازی اسرا بود اجرا نشده بود. اسرا را اردوگاه به اردوگاه برای زيارت به کربلا میبردند. اردوگاه ما در استان الانبار بود. گروه هشتم يا نهم بوديم که به زيارت میرفتیم و يک روز قبلش به ما اعلام کردند که فردا برای رفتن آماده باشيد. بعضی خوشحال بودند و بعضی هم ناراحت، چون دلشان میخواست با رزمندگان به کربلا میآمدند. صبح آن روز ساعت ۴ صبح سوار اتوبوسها شديم.
🌷در مسير حرکت، بچهها حالی داشتند و از شوق گريه میکردند، ذکر میگفتند و.... نزديک ظهر به کربلا رسيديم. قبل از اينکه وارد حرم شويم يک ملای عراقی زيارتنامه خواند و بعد از آن برای پدر و مادر بچهها دعا کرد و در آخر هم دعا به جان صدام کرد. در اين زمان بچهها همه با هم با صدای بلند دعای خدايا خدايا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار را خواندند. ملای عراقی سعی میکرد هرطوری شده بچهها را ساکت کند و به زبان عربی میگفت: اُسکت، يعنی ساکت.... اما بچهها کار خود را میکردند. ديگر طاقت نداشتیم، با وجود اينکه چندين گروه قبلاً آمده بودند و ضريح آقا را تميز کرده بودند و گرد و خاکها را برای تبرک برده بودند اما هنوز بالای ضريح تميز نبود.
🌷همراه بچهها با پارچههايی که برای تبرک آورده بودیم ضريح را تميز کردیم و زیارت کردیم. آنجا حال خود را نمیدانستم، سالها جنگ و اسارت ما برای در آغوش کشیدن ضریح شش گوشه سرور و سالار شهیدان بود و اکنون به آرزوی خود رسیده بودم. پس از خارج شدن از صحن و سرای اباعبدالله(ع) به زيارت حضرت ابوالفضل العباس(ع) و چند تن از ياران امام عليه السلام رفتيم که حدود ۵۰۰ متر فاصله داشت. زيارت بچهها واقعاً ديدنی بود. شوق و ذوق زيارت حرم مولايشان تمام خستگی دوران اسارت را از بچهها گرفته بود. بعد از زيارت ما را سوار اتوبوسها کردند و به اردوگاه برگرداندند....
#راوی: آزاده سرافراز و جانباز ۳۰ درصد محمدمهدی محمدی که در ۱۵ سالگی به اسارت دشمن بعثی درآمد و برادر شهید معزز محمدرضا محمدی.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
@farmandemajid