دا 214_1203077243631305010.mp3
زمان:
حجم:
6.93M
🎧 رمان صوتی
#دا
#قسمت_بیستم
سیده زهرا حسینی
🌷🍃🌷🍃🌷
با ما همراه باشید
🌷🍃🌷🍃🌷
🌸کانال سرداران بی نشان بهبهان عضوشوید👇
┄┅┅❅❁❅┅
https://eitaa.com/joinchat/2782331172C961681c03d
❤️جبهه فرهنگی سرلشکر بقایی❤️
🦋✨🦋✨🦋✨ ✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨ ✨🦋✨ 🦋✨ ⚜بسم رب الشهدا⚜ 💟 #بی_تو_هرگز🌱 🌹 شهید سیدعلی حسینی #قسمت_نوزدهم
🦋✨🦋✨🦋✨
✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨
✨🦋✨
🦋✨
✨
⚜بسم رب الشهدا ⚜
💟 #بی_تو_هرگز🌱
🌹 شهید سیدعلی حسینی
#قسمت_بیستم
گریه ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم. هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم. دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود. همه این سال ها دلتنگی و سختی رو بودن با زینب برام آسون کرده بود.
حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش،
- سلام دختر گلم، خسته نباشی.
با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم،
- دیگه از خستگی گذشته. چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم. یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم.
رفتم براش شربت بیارم. یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد،
- مامان گلم چرا اینقدر گرفته است؟
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم. یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم. همه چیزش عین علی بود،
- از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟
خندید،
- تا نگی چی شده ولت نمی کنم.
بغض گلوم رو گرفت،
- زینب، سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟
دست هاش شل شد و من رو ول کرد.
چرخیدم سمتش. صورتش بهم ریخته بود،
- چرا اینطوری شدی؟
سریع به خودش اومد. خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت،
- ای بابا، از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره. شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره. از صبح تا حالا زحمت کشیدی.
رفت سمت گاز،
- راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چیه؟ بقیه اش با من.
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست. هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه. شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم.
- خیلی جای بدیه
_کجا؟
_سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده.
- نه. شایدم. نمی دونم.
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم،
- توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده. این جواب های بریده بریده جواب من نیست.
چشم هاش دو دو زد. انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه. اصلا نمی فهمیدم چه خبره،
- زینب؟ چرا اینطوری شدی؟ من که...
پرید وسط حرفم، دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد،
- به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفی که بار اول گفتم. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم. نه سومیش، نه، نه چهارمیش، نه اولیش. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم.
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون. اون رفت توی اتاق. من، کیش و مات، وسط آشپزخونه.
تازه می فهمیدم چرا علی گفت، من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه. اشک توی چشم هام حلقه زد. پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال.
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم،
- بی انصاف، خودت از پس دخترت برنیومدی، من رو انداختی جلو؟ چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره. دنبالش راه افتادم سمت دستشویی. پشت در ایستادم تا اومد بیرون. زل زدم توی چشم هاش، با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد. التماس می کرد حرفت رو نگو. چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم،
- یادته 9 سالت بود تب کردی؟
سرش رو انداخت پایین. منتظر جوابش نشدم،
- پدرت چه شرطی گذاشت؟ هر چی من میگم، میگی چشم.
التماس چشم هاش بیشتر شد. گریه اش گرفته بود.
- خوب پس نگو، هیچی نگو. حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه.
پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود،
- برو زینب جان. حرف پدرت رو گوش کن. علی گفت باید بری.
و صورتم رو چرخوندم. قطرات اشک از چشمم فرو ریخت. نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه.
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد. براش یه خونه مبله گرفتن، حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم. هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود.
پای پرواز، به زحمت جلوی خودم رو گرفتم. نمی خواستم دلش بلرزه. با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد. تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود.
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن.
نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد. وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب، نگاهش رو پر کرد. چند لحظه موند. نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه.
سوار ماشین که شدیم، این تحیر رو به زبان آورد.
- شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید.
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت.
- و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما، با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده.
نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن. ولی یه چیزی رو می دونستم، به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم. هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید، اما سکوت کردم. باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم.
(نویسنده شهید طاها ایمانی )
♦️ادامه دارد...
❤️جبهه فرهنگی سرلشکر بقایی❤️
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی راوي: مرتضي صفايي #قسمت_نوزدهم هميشه بچه هاي سپاه را به نظم و تقوي تو
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی
راوي: عبد الحسين والي زاده
#قسمت_بیستم
از بس كه به آقا مجيد ارادت داشتم و عاشق اخلاق با صفايش بودم وقتي خداوند در سال 1360 فرزندي نصيبم كرد نام او را مجيد گذاشتم گهگاهي او را نزد آقا مجيد ميآوردم و آن بزرگوار جوياي سلامتي او ميشد. شبي دوستان بعد از عمليات فتحالمبين (فروردين61) مأموريتي به من دادند كه با موتور به آبادي محمد شغاتي كه بچهها در دژهاي آنجا مستقر بودند بروم و پيامي را به آقا مجيد برسانم. پيامي كه بيانش از طريق بي سيم صلاح نبود.
ساعت 11به آنجا رسيدم و پيام را به او رساندم بعد مصرانه از من خواست كه به شهر برگردم. گفتم خستهام و چشمانم نميبيند و هوا هم باراني است گفت: امكان ندارد و بايد بروی.
از او اصرار و از من انكار از آنجايي كه در قاطعيت شهره بود گفت: اگر نرفتي به بچهها ميگويم كه اذيتت كنند و تو را بفرستند. به هرحال اطاعت كردم و با هر مشكلي به شهر برگشتم.
فرداي آن روز با خبر شديم كه بچهها به دشمن تك زدهاند بعد از او گلايه كردم كه چرا نگذاشتي بمانم؟
گفت: صلاح نبود تو بماني و مجيد نبايد يتيم شود.
اينگونه برخوردهاي استادانه بيانگر هوشياري و توجه خاص آن سردار فرزانه به مسائل خانواده بود و نميخواست همچون مني كه نسبت به ديگر نيروها مسن بودم به آساني از دست برويم. از اين رو او نه تنها سردار صحنه جنگ جهاد كه سالار عرصه زندگي و تعليم و تربيت بود.
#فرمانده_مجید
🆔 @farmandemajid