eitaa logo
❤️جبهه فرهنگی سرلشکر بقایی❤️
409 دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
7.8هزار ویدیو
93 فایل
پیج اینستاگرام سرلشکر شهید دکتر مجید بقایی 👇 https://www.instagram.com/farmandemajid?igsh=MWI5c3pxeGVzd2kyZA== جهت تبادل و ارتباط با خادم کانال @Zsh313 #سردار_سرلشکر_شهید_مجید_بقایی #رفیق_شهیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب صوتی دا قسمت سیزدهم4_1203077243631304857.mp3
زمان: حجم: 4.53M
🎧 رمان صوتی 3⃣1⃣ سیده زهرا حسینی ‎‎ ‎‎‌‌‎‎🌷🍃🌷🍃 ‎‎‌‌‎‎‎🌸کانال سرداران بی نشان بهبهان عضوشوید👇 ┄┅┅❅❁❅┅ https://eitaa.com/joinchat/2782331172C961681c03d
🦋✨🦋✨🦋✨ ✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨ ✨🦋✨ 🦋✨ ✨ ⚜بسم رب الشهدا ⚜ 💟 🌱 🌹 شهید سیدعلی حسینی بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت. داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد. حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه. زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن. این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم. تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد. تو اون اوضاع، یهو چشمم به علی افتاد. یه گوشه روی زمین، تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود. با عجله رفتم سمتش، خیلی بی حال شده بود. یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش. تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد. عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد، اما فقط خون بود. چشم های بی رمقش رو باز کرد. تا نگاهش بهم افتاد دستم رو پس زد. زبانش به سختی کار می کرد، - برو بگو یکی دیگه بیاد. بی توجه به حرفش، دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم. دوباره پسش زد. قدرت حرف زدن نداشت. سرش داد زدم، - میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود، سرش رو بلند کرد و گفت، - خواهر، مراعات برادر ما رو بکن، روحانیه. شاید با شما معذبه. با عصبانیت بهش چشم غره رفتم، - برادرتون غلط کرده، من زنشم. دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم. محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم، تازه فهمیدم چرا نمیخواست من زخمش رو ببینم. علی رو بردن اتاق عمل و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم. مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن. اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب. دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم. از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر، یا همسر و فرزندشون بودن. یه علی بودن. جبهه پر از علی بود. بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم. دل توی دلم نبود. توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم، اما تماس ها به سختی برقرار می شد. کیفیت صدای بد و کوتاه. برگشتم. از بیمارستان مستقیم به بیمارستان. علی حالش خیلی بهتر شده بود. اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد. به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود. - فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای، اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی. خودش شده بود پرستار علی. نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم. چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه. تازه اونم از این مدل جملات. همونم با وساطت علی بود. خیلی لجم گرفت. آخر به روی علی آوردم، - تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ من نگهش داشتم، تنهایی بزرگش کردم، ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم، باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه. و علی باز هم خندید. اعتراض احمقانه ای بود. وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد... ✨ 🦋✨ ✨🦋✨ 🦋✨🦋✨ ✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋✨ @farmandemajid
❤️جبهه فرهنگی سرلشکر بقایی❤️
#خاطراتی‌از‌شهید‌مجید‌بقایی‌ راوي: برادر شهيد حميد بقايي #قسمت_دوازدهم يك روز براي ديدن ايشان به ق
راوي: نعمت اله همراهي سال 57 كسي جرأت نمي كرد علناً كاري انجام دهد و شهر شهيد پرور بهبهان منتظر حوادث جالبي بود. بچه هاي مذهبي از هر چيزي براي كنترل مجالس عزاداري و سخنراني و غيره استفاده مي كردند و زمينه سازي مي كردند. سرهنگ اميري كه از سرسپردگان رژيم بود و در ضرب و شتم مهارت بسياري داشت و به خانه هاي مردم حمله مي كرد و باعث رعب و وحشت مي شد عملاً حكومت نظامي را در شهر بوجود آورده بود و بر گستاخي هاي خودش اضافه كرده بود لازم بود تا با حركات اضافه بذر اميد در دل مردم شهر كاشته شود و با جرقه هاي مناسب شور مردم دو چندان گردد در همان زمان كه چريك جان بر كف (حمداله پيروز) تازه به شهادت رسيده بود بطور مخفيانه چند نفر از برادران انقلابي در صحن امامزاده ابراهيم جمع شدند و به طرف خيابان جوانمردي رفتيم و از آنجا به محله هاي محسني ها و كاروانسرا و دست آخر از محله پهلوانان سر درآورديم و سريعاً به طرف سينماي شهر رفتيم و باشجاعت تمام شيشه هاي آن را پايين آورديم و هيچ كسي جز سردار مجيد بقايي اين عملیات را به عهده نگرفت كه بلافاصله از طرف شهرباني وقت مورد هجوم واقع شديم ولي خوشبختانه قادر به شناسايي ما نشدند و ما پا به فرار نهاديم و همه خوشحال كه توانستيم يك حركت در آن موقعيت انجام دهيم روز بعد همه از اين حركت صحبت مي كردند و به بانيان آن مرحبا مي گفتند. 🆔 @farmandemajid