🦋✨🦋✨🦋✨
✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨
✨🦋✨
🦋✨
✨
⚜بسم رب الشهدا ⚜
💟#بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
#قسمت_نهم
راست می گفت. من حزب باد و بادی به هر جهت نبودم. اکثر دخترها بی حجاب بودن. منم یکی عین اونها. اما یه چیزی رو می دونستم، از اون روز، علی بود و چادر و شاهرگم.
حسابی جا خورد و خنده اش کور شد. زینب رو گذاشت زمین.
- اتفاقی افتاده؟
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم. از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون.
- اینها چیه علی؟
رنگش پرید.
- تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟
- من میگم اینها چیه؟ تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟
با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت.
- هانیه جان، شما خودت رو قاطی این کارها نکن.
با عصبانیت گفتم،
_یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه، بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم؟
نازدونه علی به شدت ترسیده بود. اصلا حواسم بهش نبود. اومد جلو و عبای علی رو گرفت. بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی. با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت. بغض گلوی خودم رو هم گرفت.
خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش. چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد. اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین.
- عمر دست خداست هانیه جان. اینها رو همین امشب میبرم. شرمنده نگرانت کردم، دیگ نمیارم شون خونه.
زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد. حسابی لجم گرفته بود.
_من رو به یه پیرمرد فروختی؟
خنده اش گرفت. رفتم نشستم کنارش.
_اینطوری ببندیشون لو میری. بده من ببندم روی شکمم. هر کی ببینه فک میکنه باردارم.
_خب اینطوری یکی دو ماه دیگ نمیگن بچه چی شد؟ خطر داره، نمیخوام پای شما کشیده بشه وسط.
توی چشمهاش نگاه کردم،
_نه نمیگن. واقعا دو ماهی میشه که باردارم.
سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد.
این بار هم علی نبود. اما برعکس دفعه قبل، اصلا علی نیومد. این بار هم گریه می کردم، اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود، به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشتش خبری نداشت.
تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم. کارم اشک بود و اشک. مادر علی ازمون مراقبت می کرد. من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد. زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید. از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت. زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده. توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد. تهران، پرستاری قبول شده بودم.
یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود. هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه، همه چیز رو بهم می ریختن. خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست. زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد.
چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن. روزهای سیاه و سخت ما می گذشت. پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود. درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم. اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید.
ترم سوم دانشگاه، سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو. دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن. اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت.
چطور و از کجا؟ اما من هم لو رفته بودم. چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم. روزگارم با طعم شکنجه شروع شد. کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد.
چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن، به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود.
اما حقیقت این بود، همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه، توی اون روز شوم شکل گرفت.
دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن. چشم که باز کردم، علی جلوی من بود. بعد از دو سال، که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن. زخمی و داغون. جلوی من نشسته بود.
♦️ادامه دارد..
✨
🦋✨
✨🦋✨
🦋✨🦋✨
✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨🦋✨
@farmandemajid
❤️جبهه فرهنگی سرلشکر بقایی❤️
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی #قسمت_هشتم راوي: برادر شهيد (حميد بقايی) روز جمعه بود و پيش ازخطبه ها
#خاطراتیازشهیدمجیدبقایی
#قسمت_نهم
راوي: مرتضي صفاري
يك روز همراه آقا مجيد از قرارگاه كربلا به سمت بهبهان در حركت بوديم. آن روزها (زمستان61) سردارشهيد بقايي فرماندهي قواي يكم كربلا را به عهده داشت. نرسيده به پل نادري اهواز بسيجي ها را ديدم كه عازم جبهه هاي نبردند. سردار با ديدن آن صحنه اشك از ديدگانش جاري شد و به اين همت والاي بسيجيان مرحبا گفت و با احساس برانگيخته گفت: آقا جعفر تو را به خدا اين ها به جبهه بروند و من به خانه بازگردم!؟ برگرد. او در بين راه بچه هاي بسيجي را سوار ماشين مي كرد و با اشتياق بر گل رويشان بوسه ميزد.
ايشان مرد نياز و نماز بود و در برپايي مراسم دعا و نيايش سعي فراوان داشت و توصيه مي كرد تا برادراني چون سردار شمايي و يا سردار بهروزي و بنده امام جماعت باشند و خود چنان كردن را كج مي كرد كه گويا خضوع و خشوع يك بنده پركشيده دلباخته بود در مجلس دعاي كميل خالصانه و عارفانه شركت مي كرد و با حضور او در مجلس رنگ و بوي ديگري داشت و حالت روحاني و معنوي خاصي به خود مي گرفت.
وقتي چراغ ها خاموش شد و عبادات پر مغز مولي (ع) را زمزمه می کرد. چه جانسوز گريه مي كرد. اين حالات او
براي ما ضرب المثل بود و نيز الگويي از دعاي عاشقي دلباخته. گريه كردنش از دلي حكايت مي كرد كه آتش فراق بر آن آفكنده باشند يعني (صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِکَ فَکَیْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِکَ)
#فرمانده_مجید
🆔 @farmandemajid
نیمه پنهان ماهحاج احمد متوسلیان (1).mp3
زمان:
حجم:
14.4M
جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان 🌹🕊
تاریخ تولد ۱۵ فروردین ۱۳۳۲
تاریخ شهادت نامعلوم💔
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_نهم
🆔 @farmandemajid