eitaa logo
🖤جبهه فرهنگی سرلشکر بقایی 🖤
310 دنبال‌کننده
7هزار عکس
5.1هزار ویدیو
49 فایل
📜این کانال جهت باز نشر خاطرات و وصیت نامه شهدای شهرستان بهبهان تشکیل شده حمایت شما باعث دلگرمی ما است🌹 جهت تبادل و ارتباط با خادم کانال @Zsh313 #سردار_سرلشکر_شهید_مجید_بقایی #رفیق_شهیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
4_1203077243631304866.mp3
5.38M
🎧 رمان صوتی ‎ سیده زهرا حسینی ‎‎‌‌‎‎🌷🍃🌷🍃🌷 ‎‎‌‌‎‎‎🌸کانال سرداران بی نشان بهبهان عضوشوید👇 ┄┅┅❅❁❅┅ https://eitaa.com/joinchat/2782331172C961681c03d
🖤جبهه فرهنگی سرلشکر بقایی 🖤
🦋✨🦋✨🦋✨ ✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨ ✨🦋✨ 🦋✨ ✨ ⚜بسم رب الشهدا ⚜ 💟#بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی #قسمت‌هجدهم
🦋✨🦋✨🦋✨ ✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨ ✨🦋✨ 🦋✨ ⚜بسم رب الشهدا⚜ 💟 🌱 🌹 شهید سیدعلی حسینی اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد. علی کار خودش رو کرد. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد. با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد. حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد، قبل از من با زینب حرف می زدن. بالاخره من بزرگش نکرده بودم. وقتی هفده سالش شد، خیلی ترسیدم. یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد. می ترسیدم بیاد سراغ زینب، اما ازش خبری نشد. دیپلمش رو با معدل بیست گرفت و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد. توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود. پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود. هر جا پا می گذاشت، از زمین و زمان براش خواستگار میومد. خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود. مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد، دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید. اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت. اصلا باورم نمی شد. گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن. زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود. سال 75_76 ، تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود. همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد و نتیجه اش، زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد. مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران، پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید. هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری، پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد. ولی زینب، محکم ایستاد. به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت. اما خواست خدا، در مسیر دیگه ای رقم خورده بود. چیزی که هرگز گمان نمی کردیم. علی اومد به خوابم. بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین، - ازت درخواستی دارم، می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته. به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه. تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی. با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم. خیلی جا خورده بودم و فراموشش کردم. فکر کردم یه خواب همین طوریه. پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود. چند شب گذشت. علی دوباره اومد، اما این بار خیلی ناراحت، - هانیه جان؟ چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه. خیلی دلم سوخت، - اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو. من نمی تونم. زینب بوی تو رو میده. نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم، برام سخته. با حالت عجیبی بهم نگاه کرد، - هانیه جان، باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره. اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای، راضی به رضای خدا باش. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد... ✨ 🦋✨ ✨🦋✨ 🦋✨🦋✨ ✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋✨ @farmandemajid